اندوه خویش را به که گویم؟؛ داستانی از آنتون چخوف

«معلم باید هنرمند باشد، شغل‌اش را دوست بدارد. اما معلم‌های ما مثل مسافر هستند، بد درس خوانده‌اند و وقتی برای تعلیم بچه‌های ما به روستا می‌روند، گویی به تبعیدگاه رفته‌اند. معلم های ما گرسنه، خرد و خسته اند و همیشه از ترسِ از دست دادنِ نان روزانه خود، بر خود می‌لرزند. در صورتی که معلم باید اول شخص دهکده باشد. دهقانان باید او را بشخصه نیرویی به حساب آورند؛ نیرویی درخورِ احترام و شایسته‌ی توجه. هیچ کس جرأتِ چپ نگاه کردن به او را نداشته باشد. کسی نتواند سر او داد بزند یا این گونه که همه بر سر معلم های ما می‌آورند، او را مورد تحقیر و اهانت قرار دهد؛ این گونه که دژبان روستا، دکان‌دارِ گردن‌کلفتِ پول‌دار، کشیش، رئیس نظمیه، مدیر مدرسه، مشاور روستا و کارمندی که لقب بازرس مدرسه را به خود بسته اما یک ذره هم دل‌اش برای تعلیم و تربیت بچه‌های مردم نسوخته و فقط به فکر چرب کردن سبیل رؤسای خودش است، با معلمان رفتار می‌کنند! واقعا شرم آور است! احمقانه است به مردی که تربیت و تعلیم مردم را بر عهده دارد، با چند شاهی حقوق بخور و نمیر پاداش بدهیم. تحمل ناپذیر است که چنین کسی لباس کهنه و پاره بپوشد، از سرما در مدارس مرطوب و یخ کرده‌ِی ما بلرزد، سرما بخورد و در سی سالگی لارنژیت، روماتیسم یا سل بگیرد. باید شرم کرد. معلم ما، هشت یا نه ماه از سال را مانند زاهدهای گوشه‌نشین به سر می‌برد؛ کسی را ندارد که یک کلمه با او حرف بزند، دوستی ندارد، کتابی ندارد، تفنن و مشغولیتی ندارد. روزبه روز کودن تر می‌شود. اگر رفقایش را برای دیداری دعوت بکند، از نظر سیاست مورد سوءظن قرار می‌گیرد. سوءظن سیاسی، کلمه‌ی احمقانه‌ای که به وسیله‌اش آدم‌های حقه‌باز و آب‌زیرکاهِ نادان را می‌ترسانند. تمام این‌ها نفرت‌آور است. این مسخره کردن مردی است که کاری بی‌نهایت مهم و بزرگ انجام می‌دهد. می‌دانید من هروقت معلمی را می‌بینم، خجالت می‌کشم؟ از شرمگین بودن او از لباس بدش، خجالت می‌کشم و به نظرم می‌آید که بیچارگی آن معلم تقصیر من است، باور کنید راست می‌گویم.»[۱]

 جملات بالا، نقل قولی است از آنتون چخوف، نمایشنامه‌نویس، ادیب و پزشک شهیر روس. چخوف – که چنان‌که پیداست از وضعیت تعلیم و تربیت مردمان در رنج بود – بیش از همه، بابت داستان‌های کوتاه و نمایشنامه‌هایش شهرت داشت. او نویسنده‌ای بود که در آثارش زندگی را، و شخصیت‌های انسانی را، تا حد امکان به دور از کلیشه‌های مرسوم و عادات رایج، روایت می‌کرد. او اغلب در داستان‌های کوتاهش، موقعیتی از زندگی روزمره را با چنان ظرافت، روشن‌بینی و عمقِ نگاهی روایت می‌کند که از دل آن وقایع، غم‌ها، دردها، جهل، صداقت، و بیم و امید مردمان را می‌توان به‌روشنی دید و به‌خوبی لمس کرد.

به همین دلیل است که چخوف در مقام انسان نیز همچون چخوف در مقام نویسنده، منبع الهام بسیاری بوده است. «چارلز مایستر»، پژوهشگر زندگی و آثار چخوف درباره‌ی او می‌گوید: «حتی اگر چخوف نویسنده‌ی بزرگی نبود، به عنوان یک انسان‌دوست شایسته‌ی شهرت جهانی می‌بود.». دست‌آوردهای چخوف [در این زمینه] غیرقابل‌انکارند: او با کوشش و استعداد خود خانواده‌اش را از فقر خارج کرد، مدرسه‌ها و بیمارستان‌هایی بنا کرد، به هزاران نفر خدمات پزشکی رایگان ارائه داد، با گزارشی که از زندان و ندامتگاه ساخالین تهیه کرد به تغییر نظام جزایی روسیه کمک کرد، در برابر گستره‌ای از بی‌عدالتی‌ها ایستاد و برخی از بزرگ‌ترین داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه‌های تاریخ ادبیات جهان را به رشته‌ی تحریر درآورد؛ و همه‌ی این‌ها، درست در حالی بود که او خود با بیماریِ سل دست و پنجه نرم می‌کرد.[۲]

داستان «اندوه» نیز نمودی از دغدغه‌ها، شیوه‌ی نگاه و سبک داستان‌نویسی چخوف را در خود دارد. در داستان «اندوه»،‌‌ چخوف در روایتی ساده اما گیرا، ارزش و اهمیت گوش‌سپردنی راستین به یکدیگر را به ما یادآور می‌شود و به‌ظرافت، به ما نشان می‌دهد که چگونه، ساده اما همیشه، هریک از ما ممکن است از شنیدنِ یکدیگر بگریزیم و در دشوارترین موقعیت‌های زندگی، بابت تعریفی که از شغل، شأن، جایگاه اجتماعی یا تملکاتمان داریم، از «شنیدن» دیگران طفره برویم.

در ادامه، می‌توانید این داستان را بخوانید.

[۱]  به نقل از مطلب «چند خاطره از آنتون چخوف به قلم ماکسیم گورکی» از سایت آیات؛ منبع اصلی: کتاب «دشمنان»(مجموعه داستانی از آنتون چخوف)، ترجمه‌ی سیمین دانشور، انتشارات امیرکبیر.

[۲]  به نقل از کتاب The Cambridge Introduction to Chekhov، نوشته‌ی James N. Loehlin

*****

اندوه

«اندوه خویش را به که گویم؟»

 

غروب. ذرات درشت برف آبدار گرداگرد چراغ‌برق‌های تازه روشن‌شده‌ی خیابان می‌چرخد و در پوششی نرم و نازک بر بام‌ها، پشت اسب‌ها و شانه و کلاه عابران می‌نشیند. آیونا پوتاپُفِ درشکه‌چی، مثل شبح سراپا سفید است. روی صندلی خود بی‌حرکت نشسته و دو برابر یک آدم، در وضعیت معمولی، خمیده است. شاید اگر یک تلّ درست و حسابی برف رویش بریزد، باز هم برای تکان دادن خود و ریختن آن ضرورتی احساس نکند… مادیان[۱] نحیفش هم سفید شده و بی‌حرکت است. سکون، بی‌قوارگیِ ظاهر و کشیدگی پاهای چوب‌مانندش، مادیان را به شکل اسب‌های بیسکویتی در آورده است. شاید هم به فکر فرو رفته است. هر کس دیگری را هم از خیش، از آن مناظر آرام و آشنا جدا کنند و در مهلکه‌ای بیندازند که پر از چراغ‌های مهیب و همهمه‌ای بی‌وقفه و مردمی شتابان است، حتماً به فکر فرو می‌رود.

مدت زیادی است که آیونا و یابویش جم نخورده‌اند. پیش از موقع ناهار از طویله بیرون آمدند و تا کنون هیچ مسافری گیرشان نیامده است. اما حالا سایه‌های غروب بر شهر می‌افتد. نور کمرنگ چراغ‌برق‌ها درخشان می‌شود و ازدحام خیابان افزایش می‌یابد. صدایی به گوش آیونا می‌خورد: «درشکه‌چی، برو به ویبورگسکایا. درشکه‌چی!» آیونا از جا می‌پرد و از بین مژه‌های پوشیده از برف، افسری را می‌بیند که پالتویی نظامی بر تن و کلاهی بر سر دارد.

افسر تکرار می کند: «ویبورگسکایا، خوابی؟ برو ویبورگسکایا!»

آیونا به نشانه موافقت افسار را تکان می‌دهد و این کار تکه‌های برف را از پشت و شانه‌های اسب فرو می‌ریزد. افسر سوار می‌شود. آیونا خطاب به اسب موچ موچ می‌کند، گردنش را مثل قو دراز می‌کند، از جایش بلند می‌شود و بیشتر از روی عادت تا بر حسب ضرورت، شلاقش را در هوا تکان می‌دهد. مادیان هم گردنش را دراز می‌کند، پاهای چوب‌مانندش را خم می‌کند و با بی‌میلی به راه می‌افتد.

آیونا ناگهان از بین انبوه مردمی که در مقابلش بالا و پایین می‌روند، فریادهایی را می‌شنود: «کجا میری، یابو؟ کدام جهنم‌دره‌ای می‌ری؟ از سمت راست برو!»

افسر با خشم می‌گوید: «بلد نیستی درشکه برانی. از سمت راست برو!»

کالسکه‌رانِ یک کالسکه‌ی شخصی به او ناسزا می‌گوید. عابری که از عرض خیابان می‌گذرد و شانه‌اش به بینی اسب می‌خورد، نگاهی خشمگین به او می‌اندازد و برف را از آستین خود می‌تکاند. آیونا که انگار روی سوزن نشسته است، جابجا می‌شود، آرنج‌هایش را حرکت می‌دهد و مثل آدمی جن‌زده که محل حضور خود و علت آن را نمی‌داند، چشمانش را به اطراف می‌چرخاند.

افسر شوخی‌کنان می‌گوید: «عجب آدم‌های رذلی‌اند! همه سعی دارند سد راه تو بشوند یا خودشان را زیر پای اسب بیندازند! حتماً از این کار منظوری دارند.»

آیونا به مسافرش نگاه می‌کند و لب‌هایش را حرکت می‌دهد. پیداست که می‌خواهد چیزی بگوید، اما فقط صدایی از دهانش خارج می‌شود.

افسر می‌پرسد: «چی؟»

آیونا به طرزی غیرعادی لبخند می‌زند و به حنجره‌اش فشار می‌آورد و با صدایی خشک می‌گوید: «پسرم… اِ… پسرم این هفته مُرد، ارباب!»

«هوم… علتش چی بود؟»

آیونا با تمام بدنش به سوی مسافر برمی‌گردد و می‌گوید: «کسی نمی‌داند! باید از تب بوده باشد… سه روز توی بیمارستان بود و بعدش مُرد… خواست خدا بود.»

از تاریکی صدایی می‌آید: «برگرد، یابو! عقل از سرت پریده؟ چشمات را باز کن!»

افسر می‌گوید: «تند برو، تند. با این سرعت تا فردا هم نمی‌رسیم. بجنب!»

آیونا باز گردنش را دراز می‌کند. از جایش بلند می‌شود و شلاقش را با وقار و آرامش تکان می‌دهد. چند بار به طرف افسر برمی‌گردد، اما او چشمانش را بسته است و ظاهراً میلی به شنیدن ندارد. درشکه‌چی که مسافر خود را در ویبورگسکایا پیاده می‌کند، درشکه را جلوی رستورانی نگه می‌دارد و باز بر صندلی قوز می‌کند… باز هم برف آبدار، او و اسبش را سفید می‌کند. ساعتی می‌گذرد و بعدش، ساعتی دیگر.

سه مرد جوان که دو نفر آنان قدبلند و لاغرند و دیگری قدکوتاه و گوژپشت، در حالی که با هم بگو مگو می‌کنند و صدای گالش‌هایشان[۲] در پیاده‌رو شنیده می‌شود، نزدیک می‌شوند.

  • گوژپشت با صدایی دورگه فریاد می‌زند: «درشکه چی، برو به پلِ پلیس، سه نفرمان… بیست کوپک[۳]

آیونا افسار را تکان می‌دهد و خطاب به اسب موچ موچ می‌کند. بیست کوپک کرایه‌ای عادلانه نیست، اما او به این فکر نمی‌کند. حالا که مسافری دارد، یک روبل یا پنج کوپک فرقی نمی‌کند… سه مرد جوان که به هم تنه می‌زنند و همدیگر را دشنام می‌دهند، از درشکه بالا می‌روند و هر سه سعی دارند فوراً روی صندلی بنشینند. این مسئله را باید حل کرد: چه کسی باید بنشیند و چه کسی سرپا بایستد؟ بعد از مشاجره‌ای طولانی و بدخلقی و بددهنی به این نتیجه رسیدند که گوژپشت، به این دلیل که قدش از آنها کوتاه‌تر است، باید سرپا بایستد. گوژپشت در جای خود قرار می‌گیرد و در حالی که نفسش به پشت گردن آیونا می‌خورد با صدایی دورگه می‌گوید: «خوب، راه بیفت! عجله کن! عجب کلاهی داری دوست من! در سراسر پطرزبورگ از این بدتر گیر نمی‌آد…»

آیونا می‌خندد: «هه، هه! هه، هه !… ارزش تعریف نداره!»

«خوب، پس ارزش تعریف نداره. راه برو! می‌خواهی تمام راه را این‌طور برانی؟ هان؟ پس گردنی می‌خواهی؟»

آیونا صدای لرزان گوژپشت و جست و خیزهای او را در پشت سرش می‌شنود. دشنام‌هایی را می‌شنود که نثارش می‌کنند. به مردم نگاه می‌کند و به تدریج احساس تنهایی در قلبش فروکش می کند. گوژپشت تا آنجا که نفس دارد، یک سری فحش آبدار را خطاب به او ردیف می‌کند و بعد، سرفه امانش نمی‌دهد. همراهان قدبلند او درباره‌ی زنی حرف می‌زنند. آیونا برمی‌گردد و نگاهشان می‌کند. در انتظار مکثی مختصر، یک بار دیگر برمی‌گردد و می‌گوید: «این هفته… اِ… پسر… اِ… پسرم مُرد!»

گوژپشت که پس از سرفه لب‌هایش را پاک می‌کند، آه می‌کشد و می‌گوید: «همه‌ی ما مرخصیم. خوب، راه برو! دوستان من، راستش دیگه حوصله‌ام از این سینه‌خیز سر رفته! این کی ما رو می‌رسونه؟»

«خوب، کمی سرحالش بیار… یه پس گردنی!»

«می‌شنوی، طاعون پیر؟ سرحالت می‌آرم. اگه آدم با کسانی مثل تو رودربایستی داشته باشه، بهتره پیاده بره. می‌شنوی، طاعون پیر؟ یا این که واسه حرفای ما تره هم خرد نمی‌کنی؟»

بعد، آیونا بیش از آن که پس‌گردنی را احساس کند، صدایش را می‌شنود. می‌خندد: «هه، هه! جوان‌های سرحال… خدا به شما سلامت بدهد!»

یکی از قدبلندها می‌پرسد: «درشکه‌چی، زن داری؟»

«من، هه، هه، جوان‌های سرحال، حالا دیگر این زمینِ خیس زن منه. یعنی قبر!… پسرم مُرده و من زنده‌ام… عجیب است. مرگ در را اشتباهی زده… به جای این که بیاد سراغ من، رفت به سراغ پسرم…»

بعد، آیونا برمی‌گردد تا نحوه مرگ پسرش را برایشان تعریف کند؛ اما در این موقع، گوژپشت آه کوتاهی می‌کشد و اعلام می‌کند که شکر خدا، بالأخره به مقصد رسیده‌اند. آیونا پس از دریافت بیست کوپک، مدتی طولانی به ولگردان پرهیاهویی خیره می‌ماند که در دالانی تاریک ناپدید می‌شوند. باز تنهاست و باز سکوت با اوست… اندوهی که مدتی کوتاه تسکین یافته بود، دوباره برمی‌گردد و قلبش را بی‌رحمانه‌تر از پیش می‌فشارد. با بی‌قراری و با نگاهی مضطرب و رنج‌دیده در بین جمعیتی که در دو سوی خیابان بالا و پایین می‌روند، دنبال کسی می‌گردد. مردم بی توجه به او شتابان می‌گذرند… اندوهش عظیم و بی‌پایان است.

آیونا باربری را می‌بیند که در حال حمل بسته‌ای است. تصمیم می‌گیرد با او صحبت کند. می‌پرسد: «ساعت چنده، رفیق؟»

«نزدیکِ دَه… چرا اینجا ایستاده‌ای؟ راه بیفت!»

آیونا چند گام جلوتر می‌رود، کاملاً خم می‌شود و خود را به دست اندوهش می‌سپارد. می‌بیند که توسل به مردم فایده‌ای ندارد. اما پنج دقیقه نگذشته است که به خودش می‌آید. سرش را طوری حرکت می‌دهد که انگار درد شدیدی دارد. بعد، افسار را تکان می‌دهد… صبر از دست داده است. با خود فکر می‌کند: «باید به طویله برگشت، به طویله!»

مادیان پیر او هم که انگار به افکارش پی برده است، یورتمه می‌رود.

یک ساعت و نیم بعد، آیونا در کنار بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. در اطراف بخاری، بر کف اتاق و روی نیمکت‌ها، افرادی خر و پف می‌کنند. هوا پر از بو و خفقان‌آور است، آیونا به آدم‌های خفته نگاه می‌کند. خود را می‌خاراند و از این که این‌قدر زود به خانه برگشته، پشیمان می‌شود…

فکر می‌کند: «حتی آن‌قدر درنیاوردم که بتوانم پول یونجه را بدهم. برای همین این‌قدر بدبختم. آدمی که کارش را بداند… به اندازه‌ی کافی سیر باشد و اسبش هم به اندازه‌ی کافی سیر باشد، همیشه راحت است…»

درشکه‌چیِ جوانی در یکی از گوشه‌های اتاق از جا بلند می‌شود؛ با خواب‌آلودگی گلویش را صاف می‌کند و به سوی سطل آب می‌رود.

آیونا از او می‌پرسد: «آب می خواهی؟»

«ظاهراً این طوره.»

«نوش جان… اما پسر من مُرده رفیق… شنیدی؟ این هفته در بیمارستان… ماجرایش مفصل است…»

آیونا برای دیدن تأثیر حرف‌هایش نگاه می‌کند، اما چیزی نمی‌بیند. مرد جوان سرش را پوشانده و به خواب رفته است. پیرمرد آه می‌کشد و خود را می‌خاراند… تشنه‌ی صحبت بود، درست همان‌طور که مرد جوان نسبت به آب احساس تشنگی می‌کرد. به زودی هفتم پسرش هم می‌شود، اما هنوز واقعاً با کسی در این‌باره حرف نزده است. می‌خواهد درست و حسابی و با دقت در این مورد صحبت کند… می‌خواهد از چگونگی بیماری پسرش، نحوه‌ی درد و رنج او، حرف‌های پیش از مرگ، و از نحوه‌ی مرگش صحبت کند… می‌خواهد مراسم تدفین و چگونگی مراجعه خود به بیمارستان برای تحویل لباس‌های پسرش را شرح دهد. حالا دخترش آنیسیا در روستاست… در مورد او هم می‌خواهد حرف بزند… بله، حالا حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. شنونده‌ی او باید آه بکشد و فریاد برآورد و اظهار تأسف کند… حتی بهتر است با زن‌ها صحبت کند. آنها عقل درست و حسابی ندارند، اما با شنیدن اولین کلمه زیر گریه می‌زنند.

با خود فکر می‌کند: «بیرون بروم و سری به مادیان بزنم. برای خواب همیشه وقت هست… حتماً به اندازه‌ی کافی می‌خوابی.»

کتش را می‌پوشد و به اسطبلی می‌رود که اسبش در آنجاست. به جو، علوفه و هوا فکر می‌کند… وقتی که تنهاست، نمی‌تواند به پسرش فکر کند. درباره‌ی او می‌شود با کسی حرف زد، اما به فکر او بودن و تجسم او در ذهن رنجی تحمل‌ناپذیر است. به چشمان درخشان مادیانش نگاه می‌کند و از او می‌پرسد: «لُف‌لُف می‌خوری؟ باشد، بخور، بخور… حالا که پول یونجه را در نیاوردم، کاه می‌خوریم… بله، من بیش از آن پیر شده‌ام که درشکه برانم… پسرم باید این کار را می‌کرد، نه من… او یک درشکه‌چیِ تمام‌عیار بود… باید زنده می‌ماند…»

آیونا لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «دخترکِ پیر، قضیه از این قرار است… کوزما آیونیچ مُرده… با من خداحافظی کرد… حالا فرض کنیم که تو کُرّه‌ی کوچولویی داری و مادر این کرّه کوچولو تویی… و یک مرتبه آن کرّه کوچولو بمیرد و برود… دلت می‌سوزد، نه؟…»

مادیانِ نحیف لف‌لف می‌کند، گوش می‌دهد و نفسش را بر دست‌های صاحبش می‌دمد. آیونا از خود بی‌خود می‌شود و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف می‌کند.

۱۸۸۶

(برگرفته از کتاب «آنتوان چخوف، شش داستان و نقد آن»، انتخاب و نقد از «رالف متلاو»، ترجمه‌ی «بهروز حاجی محمدی»، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۳)

[۱]  اسب ماده.

[۲]  نوعی کفش چرمی یا لاستیکی که برای حفاظت از گل و لای و باران پا می‌کنند.

[۳] پول خُرد رایج در روسیه «کوپک» نام داشت. هر ۱۰۰ کوپک،‌ معادل یک روبل بود.

 

برای مطالعه‌ی بیشتر می‌توانید اینجا را کلیک کنید.