اندوه خویش را به که گویم؟؛ داستانی از آنتون چخوف

«معلم باید هنرمند باشد، شغل‌اش را دوست بدارد. اما معلم‌های ما مثل مسافر هستند، بد درس خوانده‌اند و وقتی برای تعلیم بچه‌های ما به روستا می‌روند، گویی به تبعیدگاه رفته‌اند. معلم های ما گرسنه، خرد و خسته اند و همیشه از ترسِ از دست دادنِ نان روزانه خود، بر خود می‌لرزند. در صورتی که معلم باید اول شخص دهکده باشد. دهقانان باید او را بشخصه نیرویی به حساب آورند؛ نیرویی درخورِ احترام و شایسته‌ی توجه. هیچ کس جرأتِ چپ نگاه کردن به او را نداشته باشد. کسی نتواند سر او داد بزند یا این گونه که همه بر سر معلم های ما می‌آورند، او را مورد تحقیر و اهانت قرار دهد؛ این گونه که دژبان روستا، دکان‌دارِ گردن‌کلفتِ پول‌دار، کشیش، رئیس نظمیه، مدیر مدرسه، مشاور روستا و کارمندی که لقب بازرس مدرسه را به خود بسته اما یک ذره هم دل‌اش برای تعلیم و تربیت بچه‌های مردم نسوخته و فقط به فکر چرب کردن سبیل رؤسای خودش است، با معلمان رفتار می‌کنند! واقعا شرم آور است! احمقانه است به مردی که تربیت و تعلیم مردم را بر عهده دارد، با چند شاهی حقوق بخور و نمیر پاداش بدهیم. تحمل ناپذیر است که چنین کسی لباس کهنه و پاره بپوشد، از سرما در مدارس مرطوب و یخ کرده‌ِی ما بلرزد، سرما بخورد و در سی سالگی لارنژیت، روماتیسم یا سل بگیرد. باید شرم کرد. معلم ما، هشت یا نه ماه از سال را مانند زاهدهای گوشه‌نشین به سر می‌برد؛ کسی را ندارد که یک کلمه با او حرف بزند، دوستی ندارد، کتابی ندارد، تفنن و مشغولیتی ندارد. روزبه روز کودن تر می‌شود. اگر رفقایش را برای دیداری دعوت بکند، از نظر سیاست مورد سوءظن قرار می‌گیرد. سوءظن سیاسی، کلمه‌ی احمقانه‌ای که به وسیله‌اش آدم‌های حقه‌باز و آب‌زیرکاهِ نادان را می‌ترسانند. تمام این‌ها نفرت‌آور است. این مسخره کردن مردی است که کاری بی‌نهایت مهم و بزرگ انجام می‌دهد. می‌دانید من هروقت معلمی را می‌بینم، خجالت می‌کشم؟ از شرمگین بودن او از لباس بدش، خجالت می‌کشم و به نظرم می‌آید که بیچارگی آن معلم تقصیر من است، باور کنید راست می‌گویم.»[۱]

 جملات بالا، نقل قولی است از آنتون چخوف، نمایشنامه‌نویس، ادیب و پزشک شهیر روس. چخوف – که چنان‌که پیداست از وضعیت تعلیم و تربیت مردمان در رنج بود – بیش از همه، بابت داستان‌های کوتاه و نمایشنامه‌هایش شهرت داشت. او نویسنده‌ای بود که در آثارش زندگی را، و شخصیت‌های انسانی را، تا حد امکان به دور از کلیشه‌های مرسوم و عادات رایج، روایت می‌کرد. او اغلب در داستان‌های کوتاهش، موقعیتی از زندگی روزمره را با چنان ظرافت، روشن‌بینی و عمقِ نگاهی روایت می‌کند که از دل آن وقایع، غم‌ها، دردها، جهل، صداقت، و بیم و امید مردمان را می‌توان به‌روشنی دید و به‌خوبی لمس کرد.

به همین دلیل است که چخوف در مقام انسان نیز همچون چخوف در مقام نویسنده، منبع الهام بسیاری بوده است. «چارلز مایستر»، پژوهشگر زندگی و آثار چخوف درباره‌ی او می‌گوید: «حتی اگر چخوف نویسنده‌ی بزرگی نبود، به عنوان یک انسان‌دوست شایسته‌ی شهرت جهانی می‌بود.». دست‌آوردهای چخوف [در این زمینه] غیرقابل‌انکارند: او با کوشش و استعداد خود خانواده‌اش را از فقر خارج کرد، مدرسه‌ها و بیمارستان‌هایی بنا کرد، به هزاران نفر خدمات پزشکی رایگان ارائه داد، با گزارشی که از زندان و ندامتگاه ساخالین تهیه کرد به تغییر نظام جزایی روسیه کمک کرد، در برابر گستره‌ای از بی‌عدالتی‌ها ایستاد و برخی از بزرگ‌ترین داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه‌های تاریخ ادبیات جهان را به رشته‌ی تحریر درآورد؛ و همه‌ی این‌ها، درست در حالی بود که او خود با بیماریِ سل دست و پنجه نرم می‌کرد.[۲]

داستان «اندوه» نیز نمودی از دغدغه‌ها، شیوه‌ی نگاه و سبک داستان‌نویسی چخوف را در خود دارد. در داستان «اندوه»،‌‌ چخوف در روایتی ساده اما گیرا، ارزش و اهمیت گوش‌سپردنی راستین به یکدیگر را به ما یادآور می‌شود و به‌ظرافت، به ما نشان می‌دهد که چگونه، ساده اما همیشه، هریک از ما ممکن است از شنیدنِ یکدیگر بگریزیم و در دشوارترین موقعیت‌های زندگی، بابت تعریفی که از شغل، شأن، جایگاه اجتماعی یا تملکاتمان داریم، از «شنیدن» دیگران طفره برویم.

در ادامه، می‌توانید این داستان را بخوانید.

[۱]  به نقل از مطلب «چند خاطره از آنتون چخوف به قلم ماکسیم گورکی» از سایت آیات؛ منبع اصلی: کتاب «دشمنان»(مجموعه داستانی از آنتون چخوف)، ترجمه‌ی سیمین دانشور، انتشارات امیرکبیر.

[۲]  به نقل از کتاب The Cambridge Introduction to Chekhov، نوشته‌ی James N. Loehlin

*****

اندوه

«اندوه خویش را به که گویم؟»

 

غروب. ذرات درشت برف آبدار گرداگرد چراغ‌برق‌های تازه روشن‌شده‌ی خیابان می‌چرخد و در پوششی نرم و نازک بر بام‌ها، پشت اسب‌ها و شانه و کلاه عابران می‌نشیند. آیونا پوتاپُفِ درشکه‌چی، مثل شبح سراپا سفید است. روی صندلی خود بی‌حرکت نشسته و دو برابر یک آدم، در وضعیت معمولی، خمیده است. شاید اگر یک تلّ درست و حسابی برف رویش بریزد، باز هم برای تکان دادن خود و ریختن آن ضرورتی احساس نکند… مادیان[۱] نحیفش هم سفید شده و بی‌حرکت است. سکون، بی‌قوارگیِ ظاهر و کشیدگی پاهای چوب‌مانندش، مادیان را به شکل اسب‌های بیسکویتی در آورده است. شاید هم به فکر فرو رفته است. هر کس دیگری را هم از خیش، از آن مناظر آرام و آشنا جدا کنند و در مهلکه‌ای بیندازند که پر از چراغ‌های مهیب و همهمه‌ای بی‌وقفه و مردمی شتابان است، حتماً به فکر فرو می‌رود.

مدت زیادی است که آیونا و یابویش جم نخورده‌اند. پیش از موقع ناهار از طویله بیرون آمدند و تا کنون هیچ مسافری گیرشان نیامده است. اما حالا سایه‌های غروب بر شهر می‌افتد. نور کمرنگ چراغ‌برق‌ها درخشان می‌شود و ازدحام خیابان افزایش می‌یابد. صدایی به گوش آیونا می‌خورد: «درشکه‌چی، برو به ویبورگسکایا. درشکه‌چی!» آیونا از جا می‌پرد و از بین مژه‌های پوشیده از برف، افسری را می‌بیند که پالتویی نظامی بر تن و کلاهی بر سر دارد.

افسر تکرار می کند: «ویبورگسکایا، خوابی؟ برو ویبورگسکایا!»

آیونا به نشانه موافقت افسار را تکان می‌دهد و این کار تکه‌های برف را از پشت و شانه‌های اسب فرو می‌ریزد. افسر سوار می‌شود. آیونا خطاب به اسب موچ موچ می‌کند، گردنش را مثل قو دراز می‌کند، از جایش بلند می‌شود و بیشتر از روی عادت تا بر حسب ضرورت، شلاقش را در هوا تکان می‌دهد. مادیان هم گردنش را دراز می‌کند، پاهای چوب‌مانندش را خم می‌کند و با بی‌میلی به راه می‌افتد.

آیونا ناگهان از بین انبوه مردمی که در مقابلش بالا و پایین می‌روند، فریادهایی را می‌شنود: «کجا میری، یابو؟ کدام جهنم‌دره‌ای می‌ری؟ از سمت راست برو!»

افسر با خشم می‌گوید: «بلد نیستی درشکه برانی. از سمت راست برو!»

کالسکه‌رانِ یک کالسکه‌ی شخصی به او ناسزا می‌گوید. عابری که از عرض خیابان می‌گذرد و شانه‌اش به بینی اسب می‌خورد، نگاهی خشمگین به او می‌اندازد و برف را از آستین خود می‌تکاند. آیونا که انگار روی سوزن نشسته است، جابجا می‌شود، آرنج‌هایش را حرکت می‌دهد و مثل آدمی جن‌زده که محل حضور خود و علت آن را نمی‌داند، چشمانش را به اطراف می‌چرخاند.

افسر شوخی‌کنان می‌گوید: «عجب آدم‌های رذلی‌اند! همه سعی دارند سد راه تو بشوند یا خودشان را زیر پای اسب بیندازند! حتماً از این کار منظوری دارند.»

آیونا به مسافرش نگاه می‌کند و لب‌هایش را حرکت می‌دهد. پیداست که می‌خواهد چیزی بگوید، اما فقط صدایی از دهانش خارج می‌شود.

افسر می‌پرسد: «چی؟»

آیونا به طرزی غیرعادی لبخند می‌زند و به حنجره‌اش فشار می‌آورد و با صدایی خشک می‌گوید: «پسرم… اِ… پسرم این هفته مُرد، ارباب!»

«هوم… علتش چی بود؟»

آیونا با تمام بدنش به سوی مسافر برمی‌گردد و می‌گوید: «کسی نمی‌داند! باید از تب بوده باشد… سه روز توی بیمارستان بود و بعدش مُرد… خواست خدا بود.»

از تاریکی صدایی می‌آید: «برگرد، یابو! عقل از سرت پریده؟ چشمات را باز کن!»

افسر می‌گوید: «تند برو، تند. با این سرعت تا فردا هم نمی‌رسیم. بجنب!»

آیونا باز گردنش را دراز می‌کند. از جایش بلند می‌شود و شلاقش را با وقار و آرامش تکان می‌دهد. چند بار به طرف افسر برمی‌گردد، اما او چشمانش را بسته است و ظاهراً میلی به شنیدن ندارد. درشکه‌چی که مسافر خود را در ویبورگسکایا پیاده می‌کند، درشکه را جلوی رستورانی نگه می‌دارد و باز بر صندلی قوز می‌کند… باز هم برف آبدار، او و اسبش را سفید می‌کند. ساعتی می‌گذرد و بعدش، ساعتی دیگر.

سه مرد جوان که دو نفر آنان قدبلند و لاغرند و دیگری قدکوتاه و گوژپشت، در حالی که با هم بگو مگو می‌کنند و صدای گالش‌هایشان[۲] در پیاده‌رو شنیده می‌شود، نزدیک می‌شوند.

  • گوژپشت با صدایی دورگه فریاد می‌زند: «درشکه چی، برو به پلِ پلیس، سه نفرمان… بیست کوپک[۳]

آیونا افسار را تکان می‌دهد و خطاب به اسب موچ موچ می‌کند. بیست کوپک کرایه‌ای عادلانه نیست، اما او به این فکر نمی‌کند. حالا که مسافری دارد، یک روبل یا پنج کوپک فرقی نمی‌کند… سه مرد جوان که به هم تنه می‌زنند و همدیگر را دشنام می‌دهند، از درشکه بالا می‌روند و هر سه سعی دارند فوراً روی صندلی بنشینند. این مسئله را باید حل کرد: چه کسی باید بنشیند و چه کسی سرپا بایستد؟ بعد از مشاجره‌ای طولانی و بدخلقی و بددهنی به این نتیجه رسیدند که گوژپشت، به این دلیل که قدش از آنها کوتاه‌تر است، باید سرپا بایستد. گوژپشت در جای خود قرار می‌گیرد و در حالی که نفسش به پشت گردن آیونا می‌خورد با صدایی دورگه می‌گوید: «خوب، راه بیفت! عجله کن! عجب کلاهی داری دوست من! در سراسر پطرزبورگ از این بدتر گیر نمی‌آد…»

آیونا می‌خندد: «هه، هه! هه، هه !… ارزش تعریف نداره!»

«خوب، پس ارزش تعریف نداره. راه برو! می‌خواهی تمام راه را این‌طور برانی؟ هان؟ پس گردنی می‌خواهی؟»

آیونا صدای لرزان گوژپشت و جست و خیزهای او را در پشت سرش می‌شنود. دشنام‌هایی را می‌شنود که نثارش می‌کنند. به مردم نگاه می‌کند و به تدریج احساس تنهایی در قلبش فروکش می کند. گوژپشت تا آنجا که نفس دارد، یک سری فحش آبدار را خطاب به او ردیف می‌کند و بعد، سرفه امانش نمی‌دهد. همراهان قدبلند او درباره‌ی زنی حرف می‌زنند. آیونا برمی‌گردد و نگاهشان می‌کند. در انتظار مکثی مختصر، یک بار دیگر برمی‌گردد و می‌گوید: «این هفته… اِ… پسر… اِ… پسرم مُرد!»

گوژپشت که پس از سرفه لب‌هایش را پاک می‌کند، آه می‌کشد و می‌گوید: «همه‌ی ما مرخصیم. خوب، راه برو! دوستان من، راستش دیگه حوصله‌ام از این سینه‌خیز سر رفته! این کی ما رو می‌رسونه؟»

«خوب، کمی سرحالش بیار… یه پس گردنی!»

«می‌شنوی، طاعون پیر؟ سرحالت می‌آرم. اگه آدم با کسانی مثل تو رودربایستی داشته باشه، بهتره پیاده بره. می‌شنوی، طاعون پیر؟ یا این که واسه حرفای ما تره هم خرد نمی‌کنی؟»

بعد، آیونا بیش از آن که پس‌گردنی را احساس کند، صدایش را می‌شنود. می‌خندد: «هه، هه! جوان‌های سرحال… خدا به شما سلامت بدهد!»

یکی از قدبلندها می‌پرسد: «درشکه‌چی، زن داری؟»

«من، هه، هه، جوان‌های سرحال، حالا دیگر این زمینِ خیس زن منه. یعنی قبر!… پسرم مُرده و من زنده‌ام… عجیب است. مرگ در را اشتباهی زده… به جای این که بیاد سراغ من، رفت به سراغ پسرم…»

بعد، آیونا برمی‌گردد تا نحوه مرگ پسرش را برایشان تعریف کند؛ اما در این موقع، گوژپشت آه کوتاهی می‌کشد و اعلام می‌کند که شکر خدا، بالأخره به مقصد رسیده‌اند. آیونا پس از دریافت بیست کوپک، مدتی طولانی به ولگردان پرهیاهویی خیره می‌ماند که در دالانی تاریک ناپدید می‌شوند. باز تنهاست و باز سکوت با اوست… اندوهی که مدتی کوتاه تسکین یافته بود، دوباره برمی‌گردد و قلبش را بی‌رحمانه‌تر از پیش می‌فشارد. با بی‌قراری و با نگاهی مضطرب و رنج‌دیده در بین جمعیتی که در دو سوی خیابان بالا و پایین می‌روند، دنبال کسی می‌گردد. مردم بی توجه به او شتابان می‌گذرند… اندوهش عظیم و بی‌پایان است.

آیونا باربری را می‌بیند که در حال حمل بسته‌ای است. تصمیم می‌گیرد با او صحبت کند. می‌پرسد: «ساعت چنده، رفیق؟»

«نزدیکِ دَه… چرا اینجا ایستاده‌ای؟ راه بیفت!»

آیونا چند گام جلوتر می‌رود، کاملاً خم می‌شود و خود را به دست اندوهش می‌سپارد. می‌بیند که توسل به مردم فایده‌ای ندارد. اما پنج دقیقه نگذشته است که به خودش می‌آید. سرش را طوری حرکت می‌دهد که انگار درد شدیدی دارد. بعد، افسار را تکان می‌دهد… صبر از دست داده است. با خود فکر می‌کند: «باید به طویله برگشت، به طویله!»

مادیان پیر او هم که انگار به افکارش پی برده است، یورتمه می‌رود.

یک ساعت و نیم بعد، آیونا در کنار بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. در اطراف بخاری، بر کف اتاق و روی نیمکت‌ها، افرادی خر و پف می‌کنند. هوا پر از بو و خفقان‌آور است، آیونا به آدم‌های خفته نگاه می‌کند. خود را می‌خاراند و از این که این‌قدر زود به خانه برگشته، پشیمان می‌شود…

فکر می‌کند: «حتی آن‌قدر درنیاوردم که بتوانم پول یونجه را بدهم. برای همین این‌قدر بدبختم. آدمی که کارش را بداند… به اندازه‌ی کافی سیر باشد و اسبش هم به اندازه‌ی کافی سیر باشد، همیشه راحت است…»

درشکه‌چیِ جوانی در یکی از گوشه‌های اتاق از جا بلند می‌شود؛ با خواب‌آلودگی گلویش را صاف می‌کند و به سوی سطل آب می‌رود.

آیونا از او می‌پرسد: «آب می خواهی؟»

«ظاهراً این طوره.»

«نوش جان… اما پسر من مُرده رفیق… شنیدی؟ این هفته در بیمارستان… ماجرایش مفصل است…»

آیونا برای دیدن تأثیر حرف‌هایش نگاه می‌کند، اما چیزی نمی‌بیند. مرد جوان سرش را پوشانده و به خواب رفته است. پیرمرد آه می‌کشد و خود را می‌خاراند… تشنه‌ی صحبت بود، درست همان‌طور که مرد جوان نسبت به آب احساس تشنگی می‌کرد. به زودی هفتم پسرش هم می‌شود، اما هنوز واقعاً با کسی در این‌باره حرف نزده است. می‌خواهد درست و حسابی و با دقت در این مورد صحبت کند… می‌خواهد از چگونگی بیماری پسرش، نحوه‌ی درد و رنج او، حرف‌های پیش از مرگ، و از نحوه‌ی مرگش صحبت کند… می‌خواهد مراسم تدفین و چگونگی مراجعه خود به بیمارستان برای تحویل لباس‌های پسرش را شرح دهد. حالا دخترش آنیسیا در روستاست… در مورد او هم می‌خواهد حرف بزند… بله، حالا حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. شنونده‌ی او باید آه بکشد و فریاد برآورد و اظهار تأسف کند… حتی بهتر است با زن‌ها صحبت کند. آنها عقل درست و حسابی ندارند، اما با شنیدن اولین کلمه زیر گریه می‌زنند.

با خود فکر می‌کند: «بیرون بروم و سری به مادیان بزنم. برای خواب همیشه وقت هست… حتماً به اندازه‌ی کافی می‌خوابی.»

کتش را می‌پوشد و به اسطبلی می‌رود که اسبش در آنجاست. به جو، علوفه و هوا فکر می‌کند… وقتی که تنهاست، نمی‌تواند به پسرش فکر کند. درباره‌ی او می‌شود با کسی حرف زد، اما به فکر او بودن و تجسم او در ذهن رنجی تحمل‌ناپذیر است. به چشمان درخشان مادیانش نگاه می‌کند و از او می‌پرسد: «لُف‌لُف می‌خوری؟ باشد، بخور، بخور… حالا که پول یونجه را در نیاوردم، کاه می‌خوریم… بله، من بیش از آن پیر شده‌ام که درشکه برانم… پسرم باید این کار را می‌کرد، نه من… او یک درشکه‌چیِ تمام‌عیار بود… باید زنده می‌ماند…»

آیونا لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «دخترکِ پیر، قضیه از این قرار است… کوزما آیونیچ مُرده… با من خداحافظی کرد… حالا فرض کنیم که تو کُرّه‌ی کوچولویی داری و مادر این کرّه کوچولو تویی… و یک مرتبه آن کرّه کوچولو بمیرد و برود… دلت می‌سوزد، نه؟…»

مادیانِ نحیف لف‌لف می‌کند، گوش می‌دهد و نفسش را بر دست‌های صاحبش می‌دمد. آیونا از خود بی‌خود می‌شود و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف می‌کند.

۱۸۸۶

(برگرفته از کتاب «آنتوان چخوف، شش داستان و نقد آن»، انتخاب و نقد از «رالف متلاو»، ترجمه‌ی «بهروز حاجی محمدی»، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۳)

[۱]  اسب ماده.

[۲]  نوعی کفش چرمی یا لاستیکی که برای حفاظت از گل و لای و باران پا می‌کنند.

[۳] پول خُرد رایج در روسیه «کوپک» نام داشت. هر ۱۰۰ کوپک،‌ معادل یک روبل بود.

 

برای مطالعه‌ی بیشتر می‌توانید اینجا را کلیک کنید.

قدرت

در ۲۰ اکتبر ۱۹۶۷، یک میلیون تظاهرکننده با این باور که شاید بتوان جهان را واقعاً تغییر داد، در اعتراض به جنگ ویتنام به خیابان‌های واشنگتن سرازیر شدند. این جنگ عمیقاً منفور بود و ده‌ها هزار جوان آمریکایی را به کام مرگ فرستاده بود.

تظاهرکنندگان کوشیدند وارد پنتاگون شوند که نیروهای گارد ملی آن را احاطه کرده بودند. معترضان به تأسی از رهبران جنبش حقوق مدنی همچون مارتین لوترکینگ و گاندی، با پافشاری بر سیاست عدم خشونت، با شاخه‌های گل به استقبال تفنگ و سرنیزه رفتند.

در پایان، خشونت پیروز شد: ۱۰۰ نفر در جریان این راهپیمایی مجروح شدند و ارتش آمریکا تا شش سال بعد از ویتنام عقب‌نشینی نکرد. با این وصف، برپایی این تظاهرات نقش مهمی در متزلزل کردن حمایت‌ها از این جنگ داشت و تصویر دحتری که با شاخه گلی در دست، رو در روی سربازان مسلح ایستاده بود، به نماد ماندگار اعتراضات مسالمت‌آمیز مبدل شد.

(برگرفته از دایره المعارف مصور تاریخ قرن بیستم، نوشته‌ی دارلینگ کیندرسلی، نشر سایان)

 

به زیارت سیبری

«همان طور که ترک‌ها به زیارت می‌روند، ما هم باید به زیارت سیبری برویم.» (چخوف)

تا به حال، نام جزیره «ساخالین» را شنیده‌اید؟ اگر نقشه‌ای دم دست داشته باشید، به راحتی می‌توانید موقعیت جغرافیایی این جزیره را پیدا کنید؛ ساخالین در اقیانوس آرام جای گرفته است و امروز هم، مانند روزگار چخوف، به سرزمین پهناور روسیه تعلق دارد.

جزیره ساخالین، در روزگار حکومت تزاری، تبعیدگاه تبهکاران و مجرمان روسیه بود؛ آن هم چه تبعیدگاهی! «ساخالین که تبهکاران وقتی نخستین بار بر ساحلش گام می نهادند، به گریه می افتادند، به دوزخ روی زمین شهره بود.»

چنین توصیفی از ساخالین، به خوبی نشان میدهد که وضع زندگی تبعیدی‌ها در این جزیره‌ی نفرین شده، چگونه بوده است. «محکومان براساس جرم اصلی خود و نیز میل بوالهوسانه مامور، به محض رسیدن به جزیره، یا محکوم به اقامت در زندان به طور نامحدود – در غل و زنجیر – می شدند، یا پس از مدت زمانی، اجازه می‌یافتند در کلبه‌هایی بیرون از زندان سر کنند. برخی نیز محکوم به بیگاری دایمی در معادن یا دیگر نواحی دور افتاده می‌شدند. در هر صورت، اگر مجرمی به تبعید به ساخالین محکوم می‌شد دیگر هرگز نمی‌توانست به روسیه‌ی اروپا بازگردد؛ تبعید، مادام العمر بود.»

زندگی در این جزیره، از هر لحاظ، رقت آور بود. حتی آب و هوای ساخالین هم به محکومان رحم نمی‌کرد و تبعیدی ها از سرما و و رطوبت همیشگی، رنج می‌بردند. فقر، جان کندن برای به دست آوردن لقمه‌ای نان و جرعه‌ای حیات، شیوع انواع بیماری‌ها، بی‌توجهی مأموران به وضع زندگی محکومان، بدرفتاری با تبعیدشدگان، تنبیه بدنی و شلاق، خودفروشی زنان تبعیدی و… گوشه‌هایی از تصویر زندگی در ساخالین بود. در یک کلام، همه چیز در ساخالین، رنگ و بوی مرگ داشت.

تقدیر چنین بود که ساخالین در دفتر زندگی چخوف، صفحاتی را به خود اختصاص بدهد و نامش با نام چخوف گره بخورد. ماجرا به طور خلاصه از این قرار بود: چخوف در حوالی ۳۰ سالگی اعلام کرد که دچار بیماری خاصی شده است: «جنون ساخالینی». به همین خاطر، در آوریل ۱۸۹۰ مسکو را ترک گفت و عازم این جزیره شد.

اما انگیزه چنین سفر عجیبی چه بود؟ چه چیزی باعث شد که چخوف، از محیط آشنای زندگی خود دل بکند و راهی این جزیره‌ی بدنام شود؟ درست نمی‌دانیم.

[…] در سال ۱۸۹۰، او «به سوورین، که تا پایان می‌کوشید چخوف از این کار خطیر باز دارد، نوشت: به آنجا خواهم رفت، با خیال راحت که سفرم هیچ کمک ارزشمندی به علم یا ادب نخواهد کرد. […] می‌خواهم دست کم، صد یا دویست صفحه بنویسم تا بخشی از دینی را که به پزشکی دارم – و چنان که می‌دانی، در قبال آن چون خوکی رفتار کرده‌ام – پرداخته باشم […] وانگهی، این سفر، چنان‌که می‌بینم، به معنای شش ماه کار دشوار جسمی و فکری مداوم است؛ چیزی که سخت به آن نیاز دارم؛ زیرا من اهل جنوبم و به تنبلی خود عادت کرده‌ام. نیاز دارم که خود را با انضباط کنم … .»

با این حال، ادای دین به پزشکی، دوری از جار و جنجال‌های ادبی، گریز از فضای یکنواخت و کسالت‌بار محیط اطراف و تجربه محیط تازه با شرایطی متفاوت، تنها بخشی از انگیزه‌های چخوف برای سفر به ساخالین و انجام پژوهشی علمی درباره محکومان تبعیدی بود. برادرش، میخائیل، می‌گفت که وقتی درس حقوق می‌خواند، چخوف تصادفا به ساخالین علاقه‌مند شد. چخوف، برحسب اتفاق، یادداشت‌های درسی پیرامون قوانین کیفری را در اتاق برادرش یافت و از وضع تبعیدیان جزیره حیرت کرد: «همه‌ی ما پیش از محکومیت به مجرم توجه نشان می‌دهیم. وقتی در زندان است، او را یکسره از یاد می‌بریم. اما در زندان چه رخ می‌دهد؟»

به نظر می‌رسد انگیزه‌های انسان‌دوستانه، همدردی همیشگی او با انسان‌های دردمند و مصیبت‌دیده، احساس مسئولیت او در برابر درد و رنج هموطنان خود، نیاز به کسب تجربه‌های دست اول از دردها و و مشکلات و مصایب مردم و به قول «ولادیمیر پرمیلوف»، «رویارویی مستقیم با واقعیت در همه‌ی ابعاد دلهره‌انگیز و بازتاب جهانی آن»، از مهم‌ترین انگیزه‌های چنین تصمیمی بود.

چخوف، شاید به خاطر تواضع اخلاقی‌اش، سعی می‌کرد در یادداشت‌ها و نامه‌هایش سفر به ساخالین را عادی و بی‌اهمیت نشان بدهد، اما این موضوع، نباید چشم ما را به روی انگیزه‌های معنوی این تصمیم ببندد. او در جایی گفته است: «همان‌طور که ترک‌ها به زیارت … می‌روند، ما هم باید به زیارت سیبری برویم.»

باری، چخوف در ۳۰ سالگی از مسکو عازم ساخالین شد و پس از هفته‌ها سفر پرمشقت، به جزیره رسید. آنتون چند ماه در جزیره ماند و با وجود همه‌ی سختی‌ها و مشکلات، با سخت‌کوشی علمی، به ثبت وضع زندگی و جمعیت ساخالین پرداخت.

او پس از بازگشت از سفر، به تدریج یافته‌ها و مشاهده‌های خود را از جزیره‌ی محکومان، تنظیم کرد و سرانجام کتاب «جزیره ساخالین» را به دست چاپ سپرد. چخوف پس از انتشار کتاب، نفس راحتی کشید؛ به خصوص که کتابش از دست سانسور تزاری هم جان سالم به در برده بود. دقت، نکته سنجی، روش علمی و نظرگاه انسان دوستانه چخوف در این کتاب، توجه مردم زمانه‌اش را برانگیخت. بسیاری از مردم روسیه، به کمک مشاهده‌های چخوف، از اوضاع رقت‌بار ساخالین باخبر شدند و بحث‌های زیادی درباره‌ی شرایط زندگی تبعیدی‌ها درگرفت. میرسکی، نویسنده کتاب «تاریخ ادبیات روسیه»، درباره‌ی کتاب «جزیره ساخالین» می‌گوید: «این کتاب از حیث جامعیت و واقع‌بینی و رعایت بی‌نظری، اثر قابل توجهی است و به عنوان یک سند تاریخی اهمیت خاص دارد. این مسافرت بزرگترین کار او در زمینه‌ی کارهای نوع دوستانه‌ای بود که آن هم با خمیرمایه‌اش سازگار بود.»

نتیجه کار برای خود چخوف هم خرسند کننده بود: «حالا پزشکی نمی‌تواند مرا به خیانت متهم کند. دینم را به علم پرداخته‌ام … و خوشحالم که این ردای خشن محکومان، در کمد ادبی من آویخته خواهد شد.»

(برگرفته از کتاب «آنتون چخوف»، اثر مسعود علیا، نشر رویش، صص ۳۰-۲۷)

آوای شب

(داستانی از جانی روداری)

اگر آن داستان قدیمی را به خاطر داشته باشید، داستان شاهزاده خانمی را که خواب به چشمش نمی‌آمد چون زیر آخرین تشک – از تشک‌هایی که روی هم انباشته شده و شاهزاده خانم روی بالاترین آنها لمیده بود – یک نخودچی قرار داشت، داستان این آقای سالخورده برایتان بیشتر قابل فهم خواهد بود.
آقایی بود خیلی خوش‌اخلاق؛ می‌شود گفت خوش‌اخلاق‌ترین آقای سالخورده‌ای که ممکن است وجود داشته باشد. شبی در حالی‌که در رختخواب بود و داشت چراغ را خاموش می‌کرد تا بخوابد صدایی شنید، صدای گریه کسی … . با خود گفت: «عجیبه! به نظرم صدای گریه‌ای است ولی فکر نمی‌کنم کسی در خانه باشد.»
آقای سالخورده بلند شد، کتش را پوشید و در داخل آپارتمان کوچکی که در آن به تنهایی زندگی می‌کرد گشتی زد و به همه جا سر کشید.
– نه هیچ کس اینجا نیست، شاید صدا از خانه همسایه‌هاست.
آقای سالخورده به رختخواب برگشت ولی چیزی نگذشته بود که دوباره آن صدا را شنید؛ صدای گریه.
– به نظرم صدا از خیابان می‌آید. حتماً کسی آن پایین دارد گریه می‌کند. باید بروم ببینم که چه کسی است و چه دردی دارد.
آقای سالخورده بلند شد، خودش را خوب پوشانید، چون شب سردی بود، و رفت توی خیابان.
– عجب! به نظرم می‌آمد که اینجا باشد ولی هیچ‌کس اینجا نیست. شاید در خیابان کناری باشد.
آقای سالخورده رفت و رفت، از یک خیابان به خیابان دیگر، از یک میدان به میان دیگر، تمام شهر را دور زد و رسید به آخرین خانه در آخرین خیابان. جلوی درِ آن خانه پیرمردی را دید که با صدای ضعیفی می‌نالید.
آقای سالخورده گفت: شما اینجا چه می‌کنید؟ حالتان خوب نیست؟
پیرمرد روی چند تکه مقوای پاره پاره شده دراز کشیده بود. وقتی شنید که کسی او را صدا می‌کند ترس برش داشت و گفت: اوه.کیه؟ … فهمیدم. شما صاحب این خانه‌اید؟ خیلی خوب! من می‌روم. فوراً می‌روم، دیگر هم جلوی در خانه‌ی شما نمی‌خوابم.
– کجا می‌خواهید بروید؟
– کجا؟ نمی‌دانم کجا، من خانه ندارم، کسی را هم ندارم. زیر این طاق پناه آورده بودم. امشب هوا سرد است، برای اینکه بفهمید هوا چقدر سرد است، کافیست روی نیمکت توی پارک بخوابید و رویتان هم فقط دو ورق روزنامه کشیده باشید. به احتمال زیاد دیگر از خواب بیدار نمی‌شوید! اصلاً این چیزها چه اهمیتی برای شما دارد؟ من می‌روم، گفتم که می‌روم … .
– نه، گوش دهید، صبر کنید … من صاحب‌خانه نیستم.
– پس چه می‌خواهید؟ کمی جا می‌خواهید؟ بفرمایید بنشینید. پتو ندارم ولی برای دو نفر جا هست … .
– می‌خواستم بگویم … خانه من، اگر مایل باشید، هم گرم‌تر است و هم یک تخت اضافی دارد …
– یک تخت؟ در یک جای گرم؟
– بیایید، با من بیایید. می‌دانید چه کار می‌کنیم؟ قبل از اینکه برای خوابیدن به رختخواب برویم یک لیوان شیر گرم می‌خوریم … .
پیرمرد و آقای سالخورده با هم به خانه رفتند. روز بعد آقای سالخورده پیرمرد را به بیمارستان برد چون به علت خوابیدن در پارک‌ها و زیر طاقهای در ورودی خانه‌ها، دچار سینه‌پهلو شده بود.
وقتی آقای سالخورده به خانه برگشت دیگر شب شده بود. داشت به رختخواب می‌رفت که باز صدای گریه‌ای شنید … .
باز این صدا، یک بار دیگر. بی‌فایده است که خانه را بگردم، خوب می‌دانم که در خانه کسی نیست. این که سعی کنم بخوابم هم بی‌فایده است. با این صدایی که در گوشم است مطمئنا نمی‌توانم بخوابم. بروم ببینم چه خبر است.
مثل شب قبل آقای سالخورده از خانه بیرون آمد و رفت و رفت به دنبال صدای گریه‌ای که این بار به نظر می‌رسید که از جای خیلی دوری می‌آید. در حالی‌که قدم برمی‌داشت احساس کرد چیز عجیبی دارد اتفاق می‌افتد. داشت در شهری راه می‌رفت که شهر او نبود و بعد احساس کرد که باز در شهر دیگری است. سرانجام در آن طرف استان به یک ده کوچک در قله کوهی رسید. آنجا زن بیچاره‌ای داشت گریه می‌کرد، چون بچه‌ای بیمار داشت و کسی نبود که برایش دکتر بیاورد.
وقتی که آقای سالخورده از حال او پرسید، زن گفت: نمی‌توانم بچه را تنها بگذارم و با این برفی که می‌بارد نمی‌توانم او را از خانه بیرون ببرم … .
برف تمام فضای اطراف خانه را پوشانده بود. شب مانند کویری سپید به نظر می‌آمد.آقای سالخورده گفت: «بگویید که دکتر کجا زندگی می‌کند، من دنبالش می‌روم. من خودم او را اینجا می‌آورم. در این فاصله شما هم با یک تکه پارچه خیس، پیشانی بچه را خنک کنید شاید کمی بهتر شود.» آقای سالخورده هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام داد و دوباره به خانه برگشت.
حالا شب بعد است. مثل شب‌های پیش، درست موقعی که می‌خواهد خوابش ببرد صدا وارد خوابش می‌شود، صدای گریه‌ای که به نظر می‌رسد خیلی نزدیک است. این که بی‌اعتنا صدای گریه را نادیده بگیرد برایش ممکن نیست. آقای سالخورده آهی می‌کشد. لباس می‌پوشد و از خانه بیرون می‌آید و می‌رود و می‌رود.
باز همان چیز عجیب اتفاق می‌افتد، خیلی عجیب، این بار تمام ایتالیا را از این سر تا آن سر می‌رود، بعد از دریا هم می‌گذرد و به کشوری می‌رسد که در آنجا جنگ است یک خانواده که خانه‌شان با بمب خراب شده‌بود آه و ناله می‌کردند. آقای سالخورده گفت: «ناراحت نشوید، شجاع باشید!» و تا آنجا که از دستش برمی‌آمد به آنها کمک کرد. معلوم است که نمی‌توانست تمام خواسته‌های آنها را برآورده کند اما حداقل آنها دیگر گریه نمی‌کردند و او می‌توانست به خانه‌اش برگردد. وقتی برگشت شب به سرآمده بود و بی‌فایده بود که به رختخواب برود. با خود گفت: «عیبی ندارد، امشب کمی زودتر می‌خوابم.» ولی هر شب صدای گریه دوباره شنیده می‌شد. همیشه کسی گریه می‌کرد، در اروپا یا آفریقا، در آسیا یا آمریکا، شبی بعد از شب دیگر و او می‌شنید،  و وقتی که می‌شنید نمی‌توانست بخوابد.

اولین پایان داستان: آن آقای سالخورده آدم خوبی بود، خیلی خوب. متاسفانه بعد از شبهای پی‌درپی که بی‌خوابی کشیده بود دچار حالت عصبی شد. با حالتی نزار به خود می‌گفت: «کاش حداقل می‌توانستم یک شب در میان بخوابم. وانگهی در این دنیا مگر فقط من هستم که این صدای گریه را می‌شنوم؟ مگر ممکن است که هیچ کس دیگری آن صدا را نشنود و به فکر کسی نرسد که برود ببیند چه خبر است؟»  بعضی شبها وقتی صدا را می‌شنید سعی می‌کرد مقاومت بکند و با خود می‌گفت: «این بار دیگر بلند نمی‌شوم سرما خورده‌ام و پشتم درد می‌کند، کسی نمی‌توانم مرا متهم به خودخواهی بکند.» ولی صدای گریه آن قدر ادامه پیدا می‌کرد که آقای سالخورده مجبور می‌شد بلند شود. رفته رفته بیشتر خسته می‌شد و همیشه عصبی بود.
بالاخره تصمیم گرفت که قبل از رفتن به رختخواب توی گوش‌هایش پنبه فرو کند. به این ترتیب صدا را نمی‌شنید و می‌توانست بخوابد: «این کار را فقط برای چند شبی خواهم کرد. تنها برای آنکه قدری استراحت کنم؛ مثل آدم‌هایی که چند روز به مرخصی می‌روند. یک مرخصی چند روزه … .»
یک ماه تمام به گوش‌هایش پنبه فروکرد. بعد از گذشت یک ماه، شبی پنبه‌های گوشش را درآورد و خوب گوش تیز کرد. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنید. تا چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار بود و گوش می‌داد اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. تنها صدای پارس کردن چند سگ از دور می‌آمد.
آقای سالخورده چنین نتیجه‌گیری کرد: «یا هیچ کس دیگر گریه نمی‌کند یا اینکه من کر شده‌ام. در هر حال چه می‌شود کرد. شاید این جوری هم بهتر باشد.»

دومین پایان داستان: آقای سالخورده شبهای زیادی و سالها این کار را ادامه داد. هرشب بلند می‌شد، سرما یا گرما فرقی نمی‌کرد و از یک سر دنیا به آن سر دیگر می‌دوید تا به کسی کمک کند. فقط چند ساعتی می‌خوابید، یعنی بعد از ناهار بی‌آنکه لباسهایش را درآورده باشد روی مبل کهنه‌ای که سن و سالش بیشتر از خود او بود. اما همسایه‌ها به او مشکوک شده بودند:
– هر شب کجا می‌ره؟
– معلومه ولگردی می‌کند. هنوز نفهمیده‌اند که او یک ولگرد است؟
– شاید هم دزد باشد.
– یعنی دزده؟ مطمئنی؟ حالا روشن شد که آقا چه کاره است!
– باید تحت نظرش گرفت.
یک شب در آن محله یک دزدی اتفاق افتاد. همسایه ها تقصیر را به گردن آقای سالخورده انداختند. خانه‌اش را بازرسی کردند و همه چیز را زیر و رو کردند. آقای سالخورده با تمام قدرت اعتراض می‌کرد: من بی‌گناهم، بی‌گناهم!
– بله؟ بی‌گناه؟ پس به ما بگویید که دیشب کجا بودید؟
– کجا بودم؟ الان می‌گویم… در آرژانتین بودم، دهقانی گاوش را گم کرده بود و …
– نگاه کنید، چقدر پرروست! در آرژانتین! دنبال گاو!
خلاصه آقای سالخورده به زندان افتاد. حال پریشانی داشت چون هر شب صدای کسی را می‌شنید که گریه می‌کرد ولی نمی‌توانست از سلول زندان بیرون بیاید و به کمک کسانی بشتابد که به او نیاز دارند.

سومین پایان داستان: شاید پایان داستان می‌توانست به این شکل باشد که: یک شب در تمام کره‌ی زمین حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که در حال گریه باشد، حتی یک بچه. شبهای بعد هم و همین‌طور تمام شبهای دیگر. هیچ کس گریه نمی‌کند، هیچ کس احساس بدبختی نمی‌کند.
شاید یک روز چنین چیزی شدنی باشد، اما آقای سالخورده دیگر خیلی پیر شده است و تا رسیدن آن روز زنده نخواهد بود. فعلاً که چنان روزگاری نیست او به کارش ادامه می‌دهد و هر شب بلند می‌شود و راه می‌افتد، چون چنین کاری را، بدون از دست دادن امید، باید انجام داد.
(داستان‌هایی برای سرگرمی، جانی روداری، ترجمه‌ی چنگیز داورپناه، انتشارات بخش فرهنگی سفارت ایتالیا در ایران، تهران، پاییز ۱۳۷۱)

 

معرفی داستان‌های کودک و نوجوان با موضوع دوستی – به مناسبت روز ملی ادبیات کودک و نوجوان

پنگوئن و میوه‌ی درخت کاج

نویسنده: سَلینا یون مترجم: رضی هیرمندی، ‌ناشر: کانون پرورش فکری گروه سنی: پیش از دبستان و اول دبستان

 

خلاصه‌ی داستان: روزی پنگوئن موجود عجیبی بر روی برف‌ها دید. پنگوئن نمی‌دانست که این موجود عجیب چیست ولی خیلی زود با او دوست شد. پنگوئن به دوست عجیبش علاقه‌ی زیادی داشت ولی وقتی پدربزرگ گفت که او یک میوه‌ی کاج و متعلق به جنگل است، تصمیم گرفت که میوه‌ی کاج را به خانه‌اش بازگرداند تا بتواند بزرگ و قوی شود. پنگوئن با تحمل سختی‌های زیاد دوستش را به جنگل رساند و تنها بازگشت، اما هیچ‌وقت او را از یاد نبرد و یک روز پس از مدت‌های زیاد تصمیم گرفت به او سر بزند و ببیند که چقدر بزرگ شده است …

 

چرا دعوا می‌کنی؟

نویسنده: بریجیت ونینگر مترجم: بهمن رستم آبادی، ‌ناشر: کانون پرورش فکری گروه سنی: پیش از دبستان، اول و دوم دبستان

 

خلاصه‌ی داستان: گوش‌سیاه و نارنجی در یک روز آفتابیِ قشنگ با هم کنار جویبار بازی می‌کردند. گوش‌سیاه بهترین سدهای دنیا را می‌ساخت و نارنجی هم بلد بود محکم‌ترین قایق‌ها را بسازد و این طوری بود که تصمیم گرفتند با هم روی جوی آب سد بسازند و قایق بازی کنند، اما یک اتفاق باعث شد که تمام شادی آنها از بین برود و با هم قهر کنند. وقتی بهترین دوست‌ها از هم می‌رنجند، هیچ چیز دیگر مثل سابق لذت‌بخش نیست. حالا آنها باید چه کار کنند که دوباره دوست خودشان را به دست بیاورند؟

 

دوست تو همیشه دوستت باقی می‌ماند

نویسنده: هانس ویلهلم ‌مترجم: آناهید سلمان‌پور، ناشر: انتشارات نوید شیراز گروه سنی: دوم و سوم دبستان

 خلاصه‌ی داستان: «وارن»، جوجه اردک خانگی و «برایان»، اردک وحشی، دوستانی صمیمی و جدانشدنی هستند. آنها تمام لحظات تابستان را در کنار هم سپری می‌کنند و وارن به کمک برایان یاد می‌گیرد که پرواز کند. با رسیدن فصل پاییز برایان با خانواده‌اش از آن‌جا کوچ می‌کنند. وارن بعد از رفتن دوستش با تمام وجود احساس تنهایی می‌کند و بیمار می‌شود. خانواده‌ی وارن که رنج و غصه‌ی او را می‌بینند، پیشنهاد می‌دهند که به آن‌ها هم پرواز کردن یاد بدهد تا همگی برای دیدن برایان به جنوب بروند. به این ترتیب، نور امیدی به زندگی وارن می‌تابد و ماجراهای جدیدی برای او رقم می‌خورد…

درباره‌ی ناشر: در این انتشارات از همین نویسنده و مترجم کتاب دیگری نیز به نام «دیگر نباید هیچ‌وقت احساس تنهایی کنی» با موضوع دوستی، به چاپ رسیده است.

 

بلبل

نویسنده: کریستیان آندرسن ‌مترجم: شهاب‌الدین عباسی، ناشر: مهاجر گروه سنی: چهارم، پنجم و ششم دبستان

  خلاصه‌ی داستان: در سرزمین پر زرق و برق پادشاه چین، آن چه که بیش از همه توجه و علاقه‌ی مردم را به خود جلب می‌کند،‌ بلبل خاکستری کوچکی است که وقتی آواز می‌خواند قلب هر شنونده‌ای را از شادی پر می‌کند. پادشاه چین که آرزو دارد آواز خواندن بلبل را بشنود، دستور می‌دهد که او را به قصر بیاورند و از آن پس بلبل هر روز برای پادشاه می‌خواند. تا این که یک روز بلبلی از جنس طلا و جواهر به پادشاه هدیه داده می‌شود و همه‌ی درباریان و حتی خود پادشاه هم مسحور آواز و زر و زیور او می‌گردند. در این میان بلبل کوچک بی آن که کسی بفهمد، به خانه‌ی خود در جنگل باز می‌گردد…

درباره‌ی کتاب: این داستان را باید خواند با این امید که یاد بگیریم چطور مثل بلبل دوستی باشیم که با محبت خودمان، مرگ و نیستی را از کسی که دوستش داریم، دور کنیم.

 

لک‌لک‌ها بر بام

نویسنده: میندرت دویونگ مترجم: باهره انور، ‌ناشر: کانون پرورش فکری گروه سنی: متوسطه اول و دوم

 خلاصه‌ی داستان: «لینا» نخستین کسی بود که سؤال کرد: «چرا لک‌لک‌ها به دهکده‌ی ما نمی‌آیند؟» و این سؤال سرآغاز آرزویی بزرگ شد. بچه‌های دهکده‌ی «شُرا» می‌خواستند با آوردن لک‌لک‌ها به آن‌جا، خوشبختی و شادی را برای مردم به ارمغان بیاورند اما این اصلاً کار ساده‌ای نبود. اما با این وجود بچه‌ها به تلاش خود ادامه می‌دهند و بعد از گذشت مدت کوتاهی احساس می‌کنند معجزه‌ی حضور لک‌لک‌ها پیش از ورودشان به دهکده، آغاز شده است. آرزوی آمدن لک‌لک‌ها روابط مردم دهکده را با یکدیگر تغییر می‌دهد و دوستی‌های زیبایی میان بچه‌ها و دیگر افراد به وجود می‌آورد و رفته‌رفته همه‌ی اهالی روستا در رؤیای زیبای بچه‌ها شریک می‌شوند؛ رؤیای دهکده‌ای پر از درخت که روی سقف تمام خانه‌هایش لک‌لک‌ها لانه کرده‌اند…

 

دلقک

نویسنده: هدی حدادی ناشر: کانون پرورش فکری گروه سنی: متوسطه دوم

 

 خلاصه‌ی داستان: با بودن یک دلقک در خانه همه‌چیز تغییر می‌کند!

دختری دانشجو که در شلوغی و تنهایی تهران، با دختربچه‌ای مواجه می‌شود که زندگی او را تغییر می‌دهد. دختر مجبور است که از این دختربچه برای مدتی در خانه‌ی خودش نگهداری کند؛ بچه‌ی عجیبی که نه نام و نشانی دارد و نه از پدر و مادرش اطلاعات درستی می‌دهد و می‌گوید از طایفه‌ی «دلقک‌ها» است. دلقک‌هایی که همیشه هویت خودشان را پنهان می‌کنند و فقط وقتی کسی می‌تواند این راز را بفهمد که مثل آن دختر دانشجو به اشتباه آن‌ها را کتک بزند و به ناچار سرپرست آن‌ها شود. رفته‌رفته، قهرمان داستان می‌فهمد که همه‌ی دلقک‌ها مأموریتی دارند که برای انجام آن، مهمان خانه‌ی دیگران می‌شوند…

 

پرنیان و پسرک

نویسنده: لوئیس لوری مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی ، ناشر: افق گروه سنی: متوسطه

خلاصه‌ی داستان: «پرنیان» کوچکترین عضو گروهی است، موسوم به «اهداکنندگان رؤیا» که وظیفه‌شان اینست که شب‌ها، وقتی همه در خوابند، وارد خانه‌ها شوند و با جمع‌کردن خاطرات و احساس‌های خوبی که در هر خانه، وجود دارد، رؤیاهایی زیبا و امیدبخش به آدم‌های آن خانه، هدیه کنند. پرنیان، که بسیار کنجکاو است، دوست دارد چیزهای زیادی از سرپرست خود، «میانسال»، یاد بگیرد و شب‌ها همراه با او برای هدیه‌کردن رؤیا به خانه‌ای می‌رود که پیرزنی به همراه سگش در آن، زندگی می‌کنند. بعد از مدتی، پسرکی عصبی و بدخلق به نام «جان»، که در گذشته زندگی سختی داشته، به آن خانه می‌آید و…

 

«معلمی؛ فرصتی برای تغییر» – معرفی فیلم آن سوی تخته‌سیاه (به مناسبت روز معلم)

 


شناسنامه فیلم:

 عنوان: آن سوی تخته‌سیاه (Beyond the Blackboard)

کارگردان: جف بلکنِر (Jeff Bleckner)

سال تولید: ۲۰۱۱

محصول: امریکا (سینمای مستقل)

زمان: ۱۰۰ دقیقه

ژانر: داستانی

موضوع اصلی: آموزش به دانش‌‌آموزان محروم

زبان فیلم: دوبله شده به فارسی

کلیدواژه‌ها: معلم؛ فقر؛ امید؛ تلاش؛ زن؛ آموزش؛ مدرسه.

مناسب برای گروه سنی: نوجوان، جوان، میانسال، سالمند

 

خلاصه فیلم:

فیلم آن سوی تخته سیاه برگرفته از زندگی زنی جوان به نام استیسی بِس (Stacy Bess) است. استیسی قرار است فعالیت معلمی خود را در یک مدرسه آغاز کند، اما در اولین روز کاری‌اش متوجه می شود که مدرسه‌اش نه یک مدرسه‌ی معمولی، بلکه اردوگاهی برای اقامت آوارگان است؛ او قرار است به کودکان خانواده‌های آواره تعلیم دهد.

در آغاز کار، انبوه مشکلات این اردوگاه، مشکلات خانوادگی زیاد کودکان، و نبود حداقل امکانات آموزشی برای برگزاری کلاس، استیسی را سردرگم، و گاه خسته و ناامید می‌کند.

او به اتاق کثیفی پا می‌گذارد که هیچ نیم‌کت و صندلی‌ای ندارد. آن‌ها کتاب و دفتر و مدادی ندارند و سن و سال هر کدام با دیگری فرق می‌کند. اما استیسی روبه‌روی این چالش‌ها رفته‌رفته می‌آموزد که چگونه شور و شوقش برای تعلیم و پرورشِ کودکانِ این اردوگاه را، با اشتیاقی که در دیگران می‌بیند پیوند دهد؛ اشتیاقی هرچند پنهان، که در هر کدام از والدین، مسئولان اردوگاه و خود کودکان، برای تغییر وضع و احوالشان وجود دارد.

استیسی با امیدی که در چشم ما خوش‌خیالی به‌نظر می‌رسد، دست به کار می‌شود و در حالی که باردار است، پله‌ پله مدرسه‌اش را می‌سازد…

 

دروازه‌های بهشت – داستان‌هایی برای زندگی

فایل پی‌دی‌اف مناسب چاپ این مجموعه داستان‌ها را می‌توانید از این‌جا دریافت کنید.

(برای این چاپ این مجموعه به صورت دفترچه، صفحات این فایل را به صورت پشت و رو روی کاغذ A4 چاپ کنید)

 

خورشید و ابر۱

خورشید با تاباندن اشعه به هر سو، شادمان و سرافراز، بر ارابه‌ی آتشین‌اش در آسمان سفر می‌کرد. ابر رعدآوری غرغرکنان گفت: «لاابالی! ولخرج! حیف و میل کن! اشعه‌ات را حیف و میل کن! خواهی دید که چقدر برایت باقی خواهد ماند.»

در تاکستان هر درخت انگوری برای رسیده‌شدن میوه‌هایش در هر لحظه یکی دو تا از اشعه‌های خورشید را می‌دزدید. هیچ چیز نبود که از اشعه‌ی خورشید استفاده نکند؛ از علف‌ها گرفته تا عنکبوت‌ها، گل‌ها، قطرات آب و…

ابر می‌گفت: «بگذار تا همه از تو بدزدند. خواهی دید که چگونه از تو سپاسگزاری خواهند کرد، البته وقتی که دیگر چیزی برای دزدیدنشان نداشته باشی.» امّا خورشید، شاد و سرخوش، با هدیه کردن میلیون‌ها شعاع، بی‌ آن که حساب دستش باشد به سفرش ادامه می‌داد.

وقت غروب، خورشید شعاع‌هایی را که برایش باقی‌مانده بود شمرد. «- اِی! اینجا را ببین! حتی یک دانه‌اش هم کم نشده.» ابر از خشم به تگرگ تبدیل شد و خورشید شادمانه در دریا شیرجه رفت.

***

چوب غذاخوری از عاج۲

در چین باستان، شاهزاده‌ی جوانی تصمیم گرفت با تکه‌ای عاج گرانقیمت چوب غذاخوری بسازد. پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب‌های تجملی موجب زیان تو است!»

شاهزاده‌ی جوان دستپاچه شد. نمی‌دانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره می‌کند. اما پدر در ادامه‌ی سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری‌ات از عاج گرانقیمت باشد، گمان می‌کنی که آن‌ها به ظرف‌های گلی میز غذایمان نمی‌آیند. پس به فنجان‌ها و کاسه‌هایی از سنگ یشم نیازمند می‌شوی. در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه‌هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گرانقیمت و اشرافی می‌روی. کسی که به غذاهای اشرافی و گرانقیمت عادت می‌کند، حاضر نمی‌شود لباس‌هایی ساده بپوشد و در خانه‌ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس‌هایی ابریشمی می‌پوشی و می‌خواهی قصری باشکوه داشته باشی. به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته‌هایت بی‌پایان می‌شود. در این حال زندگی تجملی و هزینه‌هایت بی حد و اندازه می‌شود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. نتیجه‌ی این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود… چوب غذاخوری گرانقیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه‌ای است که سرانجامش ویرانی ساختمان است.»

شاهزاده‌ی جوان با شنیدن این سخنان، خواسته‌اش را فراموش کرد. سال‌ها بعد که به پادشاهی رسید، در میان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.

حکایتی از فیلسوف چینی، هان فه (قرن سوم پیش از میلاد)

***

پسرک شرور

مرد روستایی آن روز صبح می‌خواست مثل هر روز برای کار به مزرعه برود، اما داسش را پیدا نمی‌کرد. مطمئن بود که آن را در حیاط گذاشته است، اما هرچه می‌گشت اثری از آن نبود.

«ممکن است چه اتفاقی برای داس افتاده باشد؟ داس که نمی‌تواند پا در بیاورد و جابجا شود! لابد کار کسی است. اما چه کسی…؟ کسی را نمی‌شناسم که بدون اجازه آن را بردارد. آها، این کسی که به تازگی در مزرعه‌ی همسایه ساکن شده! فقط ممکن است کار او باشد.»

مرد به سمت خانه‌ی همسایه به راه افتاد. در راه، پسر کوچولوی همسایه را دید که بازی می‌کرد. با خودش گفت: «چشم‌هایش را ببین، شرارت از آن‌ها می‌بارد، عجب شیطنت‌هایی هم می‌کند! چقدر شبیه پدرش است!»

مرد به مسیر خود ادامه داد، تا به کنار رودخانه رسید، و در کنار سنگی، داس خود را یافت! به یاد آورد که دیروز آنجا کمی استراحت کرده بود و داس را همانجا جا گذاشته بود.

مرد به سمت خانه برگشت. در حالی‌که به آواز پرنده‌ها گوش می‌داد، پسربچه‌ای را دید که در راه بازی می‌کرد: سرخوش و شاد، و با چشمانی درخشان و کنجکاو. او همان پسر همسایه بود!

***

دروازه‌های بهشت۳

سربازی به نام نوبوشیج نزد هاکوین، استاد ذِن آمد و پرسید: «آیا بهشت و جهنم واقعاً وجود دارد؟»

هاکوین پرسید: «تو کیستی؟»

جنگجو پاسخ داد: «من سامورایی‌ام.»

هاکوین پرسید: «تو سربازی؟ کدام فرمانروایی تو را نگهبان خود می‌کند؟ چهره‌ی تو بیشتر شبیه گداهاست.»

نوبوشیج به قدری عصبانی شد که دست برد تا شمشیرش را بکشد، ولی هاکوین ادامه داد: «پس شمشیر هم داری! سلاحت احتمالاً کندتر از آن است که بتواند سر مرا ببرد.»

وقتی نوبوشیج شمشیرش را بیرون کشید، هاکوین گفت: «اکنون دروازه‌های جهنم باز می‌شود!»

با این حرف سامورایی که تأدیب استاد را دریافته بود، شمشیرش را غلاف کرد و تعظیم کرد.

هاکوین گفت: «اکنون دروازه‌های بهشت باز می‌شود.»

(قصه‌ای از مکتب ذِن)

***

بنفشه‌ای در قطب۴

یک روز صبح در قطب شمال، خرس سفید احساس کرد بویی غیرعادی در هوا پیچیده است، موضوع را به مادرش، خرس بزرگ گفت. مادرش گفت: «شاید دوباره کاشفان به قطب شمال آمده‌اند!»

اما ظاهراً این‌طور نبود. زیرا به‌زودی خرس‌ها بنفشه‌ای را دیدند که کاملاً کوچک بود و از سرما می‌لرزید اما رایحه‌ی خود را می‌افشاند، زیرا عطر‌افشانی در ذات او بود و مهم‌ترین وظیفه‌ی حیاتش.

خرس‌ها پدر و مادرشان را صدا کردند و کشف عجیب خود را به آن‌ها نشان دادند: «پدر! مادر! بیایید این‌جا!»

خرس سفید گفت: «اول از همه من گفتم که تا به حال چیزی شبیه این در قطب شمال نبوده، به نظر من که این یک جور ماهی نیست.»

خرس بزرگ گفت: «من در این مورد مطمئن نیستم، اما این حتی پرنده هم نیست.»

خرسی که از ابتدای دیدن بنفشه به فکر فرو رفته بود، گفت: «حق با تو است.»

این خبر تازه تا شب به همه جای قطب شمال رسیده بود: در پهنه‌ی یخ‌های بی‌کران، موجود کوچک و معطری به رنگ بنفش پیدا شده که روی تنها پایش می‌لرزد و از جا حرکت نمی‌کند.

فُک‌ها و شیرماهی‌ها برای دیدن بنفشه جمع شدند. گوزن‌ها از سیبری رسیدند، گاوهای وحشی از آمریکا و از تمام کرانه‌های دوردست، روباه‌های سفید، گرگ‌ها و زاغچه‌های دریایی برای تماشای بنفشه سر رسیدند.

همه عاشق گل ناشناس شدند، شیفته‌ی ساقه‌ی لرزان آن و همگی با لذت عطر آن را استشمام می‌کردند.

اما یک چیز برای آن‌ها عجیب‌تر از خود گل بود، و آن این که عطر گل برای همه کافی بود و برای آن‌هایی که هم چنان سر می‌رسیدند، کمتر نمی‌شد.

یک شیرماهی گفت: «حتماً تمام عطرش را زیر یخ‌ها ذخیره کرده که می‌تواند این قدر عطرافشانی کند.»

خرس سفید فریاد زنان گفت: «اول از همه من گفتم که باید به اینجا بیاییم!» او قبلاً این را نگفته بود، اما کسی یادش نبود.

پرنده‌ای که به جنوب فرستاده بودند تا اطلاعاتی درباره‌ی این موجود بسیار عجیب کسب کند برگشت و تعریف کرد که نام این موجود کوچک و معطر، بنفشه است و در بعضی کشورها، میلیون‌ها بنفشه نظیر این می‌روید.

شیر ماهی تذکر داد: «در این خبر چیز تازه‌ای از نظر من وجود ندارد! مسأله این است که بنفشه چگونه از این جا سر در آورده؟ آن چه در این خصوص به فکرم می‌رسد برای شما می‌گویم، فقط به درستی نمی‌دانم کدام ماهی را باید قاپید!»

خرس سفید از همسرش پرسید: «نفهمیدم منظورش چی بود!»

«منظورش این بود که نمی‌داند کدام ماهی را باید قاپید، به عبارت دیگر او کاملاً تردید دارد.»

خرس سفید فریاد زد: «خودشه! این عین همان چیزی است که اول به فکر من رسید!»

آن شب در قطب شمال غریو وحشتناکی برخاست. یخ‌های دایمی می‌لرزیدند و مثل شیشه تکه‌تکه و خورد می‌شدند. بنفشه چنان عطر جادویی خود را شدید می‌پراکند که گویا تصمیم گرفته بود در طی یک روز تمامی این گستره‌ی یخ‌های عظیم را آتش بزند و آب کند و آن را به دریای گرم نیلگون یا به دشت سبز مخملی مبدل کند.

طفلک بنفشه چنان سعیی بر سر این مقصود گذاشت که تمام نیرویش ته کشید. سپیده‌دم دیگر بنفشه پژمرده بود، سرش خم شده و طراوت خود را از دست داده بود. به زودی رنگ خود را هم از دست داد و همراه آن زندگی‌اش را.

اگر می شد فکر او را در آخرین لحظه‌ی حیاتش به زبان ما برگرداند، این صدا طنین می افکند: «دارم می‌میرم… اما مهم نیست، مهم این است که کسی اولین قدم را بردارد… روزی فرا می‌رسد که در این‌جا میلیون‌ها بنفشه می‌شکفند، یخ‌ها آب می‌شوند و جزیره‌ای در میان آن‌ها پدیدار می‌شود، جزیره‌ای پوشیده از چمن و گل‌ها و بر روی آن کودکان می‌دوند…»

***

بهشت و جهنم۳

زمانی مردی تقاضا کرد که بهشت و جهنم را ببیند. وقتی به جهنم رسید، از دیدن مردمی که دور میز ضیافت بزرگی نشسته بودند، حیرت کرد. بهترین غذاها روی میز انباشته شده بود. چه جشنی! شاید جهنم آن‌قدر هم که می گفتند، بد نبود.

ولی وقتی به آنان که دور میز نشسته بودند، از نزدیک نگاه کرد، متوجه شد که با وجود آن همه غذا، همه از گرسنگی رو به مرگند. می‌دانید، به هر یک از آنان چوب‌های غذاخوریی به طول یک متر داده بودند! هیچ راهی وجود نداشت که با این چوب‌ها بتوانند غذا را به دهانشان ببرند. هیچ کس حتی یک لقمه نخورده بود. واقعاً که چنین نزدیک به غذا نشستن و ناتوانی در خوردن حتی یک لقمه، جهنمی بود.

سپس مرد به بهشت رفت تا زندگی را در آنجا ببیند. در نهایت تعجب دید که مردمی درست با همان وضعیت دور میز ضیافت نشسته‌اند. به هر نفر هم چوب‌های غذاخوری یک متری داده بودند! ولی در آنجا همه با شادمانی مشغول صرف غذاهای لذیذ بودند. ساکنان بهشت… از چوب های بلند برای غذا دادن به یکدیگر استفاده می‌کردند.

«قصه‌ای از چین»

شادمانی، دختر صلح است. (ضرب المثلی از فنلاند)

***

نگاه کن!

مردی ثروتمند، همراه با پسرش از تپه‌ای بالا می‌رفت. وقتی که به بالای تپه رسیدند، به پسرش گفت: «نگاه کن، این زمین‌ها همه مال من است و بعد از من به تو خواهد رسید.»

در همان نزدیکی، مردی فقیر نیز با پسرش از تپه‌ای بالا می‌رفتند. خورشید در حال غروب بود، و نور نارنجی‌اش را بر دشت‌های سبز می‌پاشید. مرد، بالای تپه، رو به خورشید کنار پسرش ایستاد و به او گفت: «نگاه کن…»

***

رشته‌ی نقره‌ای۵

در روایات بودایی آمده است که روزی بودا از بالای ناراکا، دریاچه‌ای از جهنم، می‌گذشت تا بتواند بعضی از ارواح آدم‌ها را نجات دهد. یک‌دفعه چشمش به کانتاکا، جنایتکار وحشتناک، افتاد. بلافاصله به خاطر آورد که او یک بار در زندگی‌اش عمل خوبی انجام داده است.

هنگامی که کانتاکا می‌خواست عنکبوتی را زیر پاشنه‌ی پایش له کند، از این جانور خوشش آمد و از کشتن او گذشت. بابت همین عمل، بودا تصمیم گرفت به او فرصت دیگری بدهد. از این‌رو تار عنکبوتی برای او پایین فرستاد.

مرد جنایتکار رشته‌ی نقره‌ای بلند را دید، محکم بودنِ آن را بررسی کرد و دید که می‌تواند از آن بالا برود. با زحمت زیاد و عرق‌ریزان شروع کرد به بالا رفتن. پیوسته دعا می‌کرد که این رشته‌ی معجزه‌آسا پاره نشود. به هر حال، بالا رفت و بالا رفت. نیمی از ارتفاع تار را رفته بود که ایستاد تا نفسی تازه کند. نگاهی به بالا انداخت و لبخندزنان نور نجات را بالای سرش دید. به پایین خم شد تا ببیند چقدر از راه را طی کرده است. اما وحشت برش داشت! مجرمان دیگری را دید که به تار آویخته بودند و داشتند بالا می‌آمدند. فکر کرد که این تار به هیچ‌وجه تاب تحمل این همه آدم را ندارد. خواست چاقویش را از جیبش درآورد و رشته‌ی زیر پایش را ببرد و خودش را از دست این آدم‌هایی که داشتند او را به خطر می‌انداختند، خلاص کند… اما در همین لحظه، این رشته پاره شد و او به جهنم پرتاب شد.

بر اساس حکایتی از ذِن

***

کار پایان‌ناپذیر۳

بودیساتاوا آوالوکیتس‌وارا به دوزخ‌های بسیار نگاه کرد و دید که آکنده از موجودات دردمند است. در همان دم، در دل عهد کرد: «من همه‌ی دردمندان را از دوزخ نجات خواهم داد.» و به این ترتیب در دوره‌های بی‌شمار به درون دوزخ‌ها رفت و یک به یک آن‌ها را خالی کرد، تا این کار غیرقابل تصور سرانجام به پایان رسید.

آنگاه بودیساتاوای بزرگ از کوشش چند ساله‌ی قهرمانانه‌اش باز ایستاد. الماس‌های درخشان عرق را از جبینش زدود و به دوزخ‌های خالی نگاه کرد و لبخند زد. کار انجام شده بود. هنوز اینجا و آنجا دَمِ پیچان دود برمی‌خاست. هرازگاه، در بعضی غارهای وسیع آن پایین، با جابه‌جا شدن خشتی سست یا پایین ریختن الواری، پژواکهای ضعیفی طنین می‌انداخت. ولی آتش‌های سرکش خاموش شده و دیگ‌های آهنی بزرگ از جوش افتاده بود. سکوتی دلپذیر در تالارهای تاریک جریان داشت. حتی شیاطین نیز رفته بودند، زیرا آن‌ها نیز سرانجام بر اثر کوشش‌های پرتوان او آزاد شده و به بهشت رفته بودند.

ولی این چه بود؟ ناگهان ناله‌ای بلند برخاست، سپس یکی دیگر و بعد یکی دیگر. شعله‌ها زبانه کشید، ابرهای دود در هم پیچید، دیگ‌های پر از خون به جوشش درآمدند. لبخند از چهره‌ی بودیساتاوا محو شد. بار دیگر دوزخ‌ها همه پر شدند. در کمتر از یک لحظه همه چیز چون گذشته شد.

قلب بودیساتاوا آوالوکیتس وارا آکنده از اندوه شد. ناگهان سرش به سرهای بسیار تقسیم شد. بازوانش به بازو‌های بسیار بدل گشت. هزاران سر به هر طرف نگریستند تا رنج کشیدن همه‌ی موجودات را ببینند. هزاران بازو به هر قلمروی دراز شدند تا نیازمندان را نجات دهند.

و بودیساتاوای بزرگ بار دیگر کار پایان‌ناپذیرش را آغاز کرد.

(قصه‌ای از هندوستان)

درخت با یک ضربه فرو نمی‌افتد.(ضرب المثلی از فنلاند)


پی‌نوشت:

۱- برگرفته از کتاب داستان‌های تلفنی، نوشته‌ی جانی روداری، ترجمه‌ی مسعود جواهری، انتشارات آهنگ دیگر، ۱۳۸۲

۲- برگرفته از کتاب حکایت‌های فلسفی برای حفظ زمین، نوشته‌ی میشل پیکمال، ترجمه‌ی مهدی ضرغامیان، انتشارات آفرینگان، ۱۳۹۵

۳- برگرفته از کتاب قصه‌های صلح: قصه‌های عامیانه از سراسر دنیا، نوشته مارگارت رید مک دانلد، ترجمه‌ی شاهده سعیدی، نشر چشمه، ۱۳۸۴

۴- برگرفته‌ از کتاب «بنفشه‌ای در قطب»، نوشته‌ی جانی روداری، ترجمه‌ی فرشته ساری، نشر چشمه، ۱۳۸۴

۵- برگرفته از کتاب داستان‌های فلسفی برای با هم بودن، نوشته‌ی میشل پیکمال، ترجمه‌ی مهدی ضرغامیان، انتشارات آفرینگان، ۱۳۹۰

معرفی فیلم «مردی که درخت می‌کاشت»

الف-اطلاعات اولیه                                                                               نوع فیلم: داستانی

کارگردان: Frederic Back(فردریک بک)

نویسنده: ژان ژیونو (Jean Giono)

موسیقی متن: –

برنده جایزه (جنبه برجسته مورد نظر): برنده جایزه اسکار برای بهترین پویانمایی(انیمیشن) کوتاه

سال تولید: ۱۹۸۷

کشور: کانادا

زمان: ۳۰ دقیقه

ژانر: پویانمایی

موضوع اصلی: امید

کلید واژه ها: امید، بزرگ‌‌منشی، تغییر شرایط زندگی، محیط‌‌زیست و طبیعت

مناسب برای :

گروه سنی: نوجوان~      جوان~       میانسال~        سالمند~

موقعیت های اجتماعی و روانی:

بینندۀ خاص/عام:

 -مناسب جهت…

زبان اصلیِ فیلم: فرانسوی-انگلیسی      دوبله شده: دوبله ندارد                        زیر نویس به زبان: فارسی و انگلیسی

خلاصه فیلم: جوانی گم‌‌شده در صحرایی وسیع را می‌بینیم. تشنگی و تابش تیز آفتاب، جوان را به جست‌‌وجوی آب می‌‌کشاند. تا چشم کار می‌‌کند، نه آب است و نه آبادی. بعد از پنج ساعت راهپیماییِ ظاهرا بی‌‌نتیجه، سایه‌‌ای در دوردست پدیدار می‌‌شود: مردی بیابان‌‌نشین با نگاهی نجیب و قدرتمند، از بالای کوه او را می‌‌نِگَرَد. در بیابانی که محرومیت‌‌های شدید، شرایط محیطی فرساینده و بی‌‌اخلاقی و خشونت، بسیاری از ساکنین را از پای درآورده، مردی که نگاهی مالامال از آرامش و بزرگی دارد، جوان را در خانه‌‌اش پناه می‌‌دهد…

ب. تاملات بیشتر: (این قسمت ویژه‌ی کسانی است که می‌خواهند پیش از دیدن فیلم، داستان آن را بدانند)

*نظرات (نقد و بررسی و نکاتی درباب فیلم):

ماجرای فیلم در بیابانی خشک و سوزان می‌‌گذرد، همه‌‌ جا سکوت است و سکوت و البته، صدای کَرکننده‌‌ی باد. تنها راه درآمد ساکنان این مکان، کارِ سنگین درست کردن زغال از چوب درختان است. فقر در میان خانواده‌‌های بیابان‌‌نشین بیداد می‌‌کند؛ نه نظمی، نه قانونی و ظاهرا نه شانسی برای دیگرگونه زیستن. گویا راهی جز این نیست که آن‌‌چه بر مردم، سالاری می‌‌کند، خشم باشد و نفرت؛ و رقابتی پوچ در تمام عرصه‌‌های زندگی.

از آن‌‌طرف، قدرت‌‌طلبی و خودخواهیِ عده‌‌ای قلیل، دو جنگ جهانی را به راه انداخته‌‌است، که سبب مرگ‌‌ها و ویرانی‌‌های بسیاری شده و برای بسیاری از مردم فضایی وحشت‌‌بار و نا آرام، به بار آورده است.

 این انیمیشن، ماجرای مردی را روایت می‌‌کند که در همان بیابان بیآب و علف، جایی که بسیاری از مردم، خوب و زیبا و البته اخلاقی زیستن را در آن غیرممکن می‌‌دانند، آرمانِ بزرگش را فراموش نکرده و برای تحقق آن تلاش می‌‌کند. او آرزوی جنگلی سبز و آباد را در سر دارد که به بهترین شکل بتواند شرایط لازم برای زندگی مردمان را فراهم کند؛ و دست به کار می‌‌شود. او هر روز، پس از چراندن گله‌‌ی گوسفندانش، ده‌‌ها دانه‌‌ی بلوط را در دل خاک گرم بیابان می‌‌کارَد، و این‌‌کار را سال‌‌ها ادامه می‌‌دهد، تا این‌‌که درختانی کوچک از خاک سر برمی‌‌آورند، آب رودخانه‌‌هایی که دیری خشک بوده‌‌اند، باری دیگر به جریان می‌‌افتند و در نهایت، زندگی به بیابان خوف‌‌ناک بازمی‌‌گردد. این‌‌گونه، «الزیار بوفیه»، با به کار گرفتن اراده‌‌ی خود در کاری که به درستی آن اعتقاد دارد، تحولی شگفت را رقم می‌‌زند؛ چنان شگفت که بسیاری آن را از توانایی‌‌های بَشَر به دور می‌‌بینند.

کارگردان فیلم به خوبی از پسِ شخصیت پردازی «الزیار بوفیه» و هم‌‌چنین راوی، برآمده است و این به مخاطب کمک می‌‌کند به بزرگمَنشیِ مرد و عملِ زندگی‌‌بخش او بیندیشد و شورِ تصمیمی تازه در او ایجاد شود. هم‌‌چنین دوگانه‌‌هایی هم‌‌چون «تباهی- شکوفایی»، «نابودگری- سازندگی» و به طور کلی «شر- خیر»، به خوبی در مقابل هم قرار می‌‌گیرند، که این خصوصیت در سوق داده شدن مخاطب به سمت انتخابی اخلاقی نقشی بسیار موثر ایفا می‌‌کند. از دیگر نقاط قوت این فیلم، می‌‌توان به موفقیت آن در معرفی محیط زیست به عنوان یکی از عوامل اصلیِ تاثیرگذار در کیفیت زندگی انسان اشاره کرد.

*ملاحظات:

– برخی از صحنه‌‌های نیمه‌‌ی اول این انیمیشن (صحنه‌‌های مربوط به زندگی ساکنین بیابان و جنگ جهانی) ممکن است تلخی و خشونتی آزاردهنده داشته باشند، البته بعد از آن‌‌ها فیلم به سمت تولد دوباره می‌‌رود و تصاویری امیدبخش جایگزین آن‌‌ها می‌‌شود.

– سال‌‌هاست که این فیلم در مدارس آمریکا به عنوان یک فیلم آموزشی به نمایش درمی‌‌آید.

– داستان الزیار  بوفیه و درختانش، تا کنون باعث کاشته‌‌شدن میلیون‌‌ها درخت در سرتاسر جهان شده است.

کدام یک محرومیم؟ (معرفی داستان‌هایی با موضوع فقر)

صدای صنوبر

نویسنده: : افسانه شعبان‌نژاد

مترجم: —- تصویرگر: —-
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۳ تعداد صفحات: ۹۱ صفحه
گروه سنی: «د» و «ه»

کلمات‌کلیدی: فقر، مرگ، مادر، نابینایی

درجه‌داستان : (عالی۞ خوب متوسط )

word-imageخلاصه‌ی داستان: «زیورو» دختر کوچکی است که به همراه پدر نابینا و مادربزرگ پیرش، «جاجان»، در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کند. مادر زیورو سال‌ها قبل، وقتی او خیلی کوچک بود از دنیا رفته است و اکنون او تنها کسی است که می‌تواند در کارها به مادربزرگ و پدرش کمک کند. زیورو با تمام کوچکیِ خود، غمی بزرگ در سینه دارد، غم چشمان نابینای پدرش را که هر روز از پشت پنجره به صنوبر داخل حیاط دوخته می‌شود. جاجان می‌گوید که پدر با دلش می‌بیند ولی او دوست دارد چشمانِ پدرش دوباره روشن شود و بتواند آسمان و گنجشک‌ها را ببیند. زیورو که بسیاری اوقات دلتنگ مادرش می‌شود، هر شب از میان درخت صنوبر صدای رؤیاگونه او را می‌شنود که برایش لالایی می‌خواند و با این لالایی به خواب می‌رود؛ اما شبی مادرش به جای لالایی‌خواندن، شروع به صحبت می‌کند و از رازی بزرگ با او سخن می‌گوید. او راه بازگرداندن بینایی به چشمهای پدر را می‌داند و از زیورو می‌خواهد که به جستجوی آن برود…

درباره‌ی داستان: «صدای صنوبر» روایتی دلنشین از زندگی دختر کوچکی است که با وجود فقر خانواده، زندگی شادی دارد. این داستان دغدغهی او را نسبت به کسانی که دوستشان دارد، به تصویر می‌کشد و با بیانی لطیف، رابطه‌ی زیورو و مادرش را توصیف می‌کند. در ادامه، داستان میان احساس او نسبت به پدر و رابطه با مادرش، پیوندی ایجاد می‌کند که به جستجوی شبانهی او برای یافتن بینایی چشمان پدر منجر می‌شود. این کتاب می‌تواند برای نوجوانانی که با مسئله فقر، بیماری یا مرگ عزیزان خود درگیر هستند، بسیار مفید باشد.

 

خانواده‌ی زیر پل

نویسنده وتصویرگر:ناتالی سویچ کارلسون مترجم: گلی ترقی  تصویرگر: …
ناشر: کتابهای کیمیا (وابسته به انتشارات هرمس) نوبت چاپ:پنجم، ۱۳۸۴ تعداد صفحات: ۷۸صفحه
گروه سنی: « ج» و «د » کلمات کلیدی: فقر، کمک کردن به دیگران، مهربانی، اَمید درجه‌داستان : (عالی ۞ خوب متوسط )

word-imageخلاصه‌ی داستان: «آرمان»، پیرمردی فقیر و خانه به دوش بود که زیر یکی از پل‌های پاریس زندگی می‌کرد و تمام دارایی او در یک گاری خلاصه می‌شد. در یکی از روزهای سردِ نزدیک به کریسمس، به دلش افتاد که اتفاقی تازه و جالب در انتظارش است. آن شب، وقتی او به محل زندگیش، زیر پل، بازگشت با سه کودک بیخانمان روبرو شد که مادرشان، آنها را آنجا پنهان کرده بود. آرمان که برخلاف ظاهر جدی و بیتفاوتش، قلبی مهربان و بخشنده داشت، نمیتوانست کودکان را در آن سرما، گرسنه و تنها، رها کند. پس از این آشنایی، تلاش آرمان برای کمک به این خانواده و ماجراهای عاطفی که بین آرمان و کودکان جریان پیدا کرد، مسیر زندگی همهی آنها را تغییر داد.

نکاتی درمورد داستان: این اثر کلاسیک، داستانی واقعی از زندگی خانه‌به‌دوشان در دوره‌ای خاص در پاریس است که شخصیت‌ها و وقایع آن می‌توانند متعلق به هر شهر و کشور و هر زمانهای باشند. آرمان نمونه‌ی انسانی شریف و به نوعی ناامید است که برای زندگی و کار انگیزه‌ای ندارد. اما آشنایی با این بچه‌ها که حکم نوه‌هایش را دارند، باعث روشن‌شدن شعله امید او به زندگی و تلاش برای یافتن شغل و دست کشیدن از گدایی و خانه به‌دوشی می‌شود؛ بچه‌هایی بدون پدر، که مادرشان نیز به دلیل امرار معاش همواره گرفتار است؛ بچه‌هایی بدون سرپناه، محروم از آموزش و هرگونه تفریح، که پیوسته نگران دستگیر شدن توسط مأموران تأمین اجتماعی و جداشدن از مادر خود هستند.[۱]

 

سرود کریسمس

نویسنده: چارلز دیکنز مترجم: حسین ابراهیمی (اِلوند) تصویرگر: —-
ناشر: مدرسه نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۵ تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه
گروه سنی: «د» و «ه» کلمات‌کلیدی: فقر و محرومیت، بی تفاوتی نسبت به فقرا درجه‌داستان : (عالی خوب ۞ متوسط )

word-imageخلاصه‌ی داستان: اسکروج خسیسی به تمام معنا بود. پیرمرد حریصی که حتی آب هم از دستش نمی‌چکید! سرمای درونش چهره سالخورده‌اش را سرد و بی‌روح کرده بود و هر جا می‌رفت موجی از سوز و سرما با خود می‌برد. کسی از آشنایان حال او را نمی‌پرسید و هیچ‌کس انتظار کمکی از او نداشت و حتی در روزهای خوب و شادِ عید نیز کسی لبخندی از سر مهربانی بر صورت او نمی‌دید. اسکروج فکر می‌کرد جشن‌گرفتن در کریسمس کاری احمقانه است. تنها چیزی که او به آن اهمیت می‌داد پول بود و حاضر بود همه چیزش را بدهد تا پول بیشتری به دست آورد. اما با وجود تمام سردی و نامهربانی، برای اسکروچ، در شب کریسمس، اتفاقی افتاد که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. سه روح مقدس از عالم ارواح به نزد او آمدند تا چیزهایی را به او نشان دهند که آنها را فراموش کرده بود. خاطراتی از گذشته او، اتفاقاتی که اکنون در جریان بودند و روزهایی که در آینده انتظار او را می‌کشیدند…

درباره‌ی داستان: «سرود کریسمس» داستانی است که به بیان رنج‌های طبقات مختلف جامعه انسانی می‌پردازد و خود را تنها به بیان مشکلات فقرا محدود نمی‌سازد، بلکه از زندگی ظاهراً بی‌رنج مرد مرفهی سخن می‌گوید که از محبت و عشق در زندگی خود بی‌بهره است و حتی بیش از فقرایی که در اطراف او زندگی می‌کنند در محرومیت به سر می‌برد. «دیکنز»، در داستان خود به پتانسیل‌های روابط انسان‌دوستانه برای دگرگون‌کردن زندگی اقشار مختلف جامعه اشاره می‌کند و با بیانی تأثیرگذار، خواننده را با بحرانی که اسکروج پیر در آن قرار دارد، روبه‌رو می‌سازد. داستان پایانی امیدبخش و روشن دارد که در ایجاد انگیزه و امید در مخاطب بسیار مؤثر است. مطالعه این کتاب به خاطر دلالت‌های انسان‌دوستانهی آن به همه نوجوانان توصیه می‌شود.

درباره‌ی نویسنده: «چارلز دیکنز»، نویسندهای تاثیرگذار است که به دلیل دغدغه‌های اجتماعی و انسان‌دوستانهی خود شهرت زیادی دارد. او در طول دوران زندگیش، تلاش بسیاری برای بهبود وضعیت زندگی مردم و به‌طور خاص، فقرا انجام داده است که می‌توان نمود فعالیت‌ها و دغدغه‌های او را در داستانهایش مشاهده کرد. سرود کریسمس یکی از بهترین آثار این نویسنده است و داستان‌های دیگری نیز از او به فارسی ترجمه شده‌اند که از آن جمله می‌توان به «الیور تویست» اشاره کرد.

 

مادر ترزا

نویسنده: شارلوت گری مترجم: منیژه اسلامی تصویرگر: —-
ناشر: موسسه‌ی فرهنگی منادی تربیت نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۶ تعداد صفحات: ۱۰۲ صفحه
گروه سنی: «د» و «ه» کلمات‌کلیدی: فقر و محرومیت، فعالیت‌های انسان‌دوستانه درجه‌داستان : (عالی خوب۞ متوسط )

word-imageدرباره کتاب: این کتاب کوچک و مختصر[۲]، شرح زندگی مادر ترزا است. مخاطب نوجوان در این کتاب با شخصیتی روبرو می‌شود که از سنین نوجوانی دغدغه‌های فراوانی در مورد فعالیت انسان‌دوستانه دارد و می‌کوشد به گونه‌ای زندگی کند که بتواند هر چه بیشتر به نیازمندان و محرومین کمک کند. در ادامه، به برخی از وقایع مهم و تاثیرگذار زندگی مادر ترزا از دید نویسنده‌ی کتاب، اشاره شده است.

یکی از وقایعی که از نظر نویسنده اهمیت داشته و در خلال ماجرای زندگی مادر ترزا به آن اشاره شده است، فرصتی بوده است که راهبه‌ها پیش از راهبه شدن برای تفکر داشتند. تا بتوانند با دید روشن‌تری به تصمیم خود بیاندیشند و به این نتیجه برسند که آیا می خواهند این راه را ادامه دهند؟

زمان زیادی نیاز بود تا آن‌ها[۳] راهبه شوند. به زنان جوان آموخته شد که زندگی‌شان در آینده چگونه خواهد بود و به آن‌ها فرصت‌های زیادی داده شد تا فکر کنند و به این نتیجه برسند که آیا این همان زندگی است که واقعاً می‌خواهند؟ آن‌‌ها تا سال‌های بسیار زیادی سوگند یاد نکردند و عهد و پیمان نهایی خویش را نبستند. (صفحه ۱۳ کتاب پاراگراف آخر)

بعدها که مادر ترزا، گروه میسیونرهای چاریتی را تشکیل داد؛ از این مساله تاثیر پذیرفت. او در برنامه‌ریزی برای کارآموزان، فرصت کافی برای تفکر، مطالعه و فعالیت عملی در نظر می‌گرفت. تا آن‌ها بتوانند چشم‌انداز انتخاب خود را ببینند.

word-imageابتدا زنان جوان به عنوان دستیار در شیشو بهاوان[۴] و نیرمال هردی[۵] کار می‌کردند. افراد را می‌شستند و غذا می‌دادند. بیماران در حال موت را پرستاری می‌کردند و آن‌هایی را که از خیابان آورده‌اند تمیز و مرتب می‌کردند. … اگر دخترها پس از یک سال هنوز تمایل داشتند تا به فقرا خدمت کنند و اگر واقعاً هنوز داوطلب بودند، نوآموز می شدند و آموزش رسمی‌شان را شروع می‌کردند. [] و به مطالعه‌ی کتاب مقدس، کتاب خداشناسی، تاریخ کلیسا و بررسی عمیق ساختار اجتماعی می‌پرداختند…. (صفحه ۷۳ کتاب پاراگراف اول)

از سوی دیگر، کار آموزان درکنار خواهران دیگر زندگی می‌کردند و در جمعی قرار می‌گرفتند که در کتاب این‌گونه توصیف شده است:

خواهران هر روز را با عبادت مشترک آغاز می‌کردند. هر روز هنگام ناهار و شام برمی‌گشتند تا غذا بخورند، عبادت کرده و بخوابند. نشاط زیادی در خانه‌ها وجود داشت. خواهران از شعار مادر ترزا پیروی می‌کردند:«با هم». احساس شریک بودن، کار کردن و زندگی‌کردن با یکدیگر، به خواهران نیرو می‌داد تا کارها را به کمک هم انجام دهند. با وجود اینکه کارهای بدنی سخت و آزاردهنده هستند ولی خواهران همیشه با روحیه‌ای شاد و آرام آن‌ها را انجام می‌دادند. (صفحه ۷۳ مطلبی که کنار عکس نوشته شده است.)

آن‌ها در کنار سایر خواهران ورزش و بازی هم می‌کردند:

[]وقتی آن‌ها کار یا عبادت نمی‌کردند، به بازی «اکردوکر» (لی‌لی) و طناب‌کشی می پرداختند. (صفحه ۴۲، پاراگراف سوم)

به این ترتیب کارآموزان در کنار سایر خواهران، فضایی صمیمانه و پرامید را تجربه می‌کردند؛ فضایی که ممکن بود در هیچ جای دیگر، آن را تجربه نکنند. در حقیقت مادر ترازا ازآن‌ها می‌خواست در این فضا به نتایج انتخاب خود بیندیشند و تصمیم بگیرند.

یکی از وقایع مهم زندگی مادرترزا، شنیدن ندای درونی بود؛ که در کتاب این گونه توصیف شده است:

۱۰ سپتامبر سال ۱۹۴۰ برای خواهر ترزا اتفاقی افتاد. او رویا نمی‌دید بسیار باشکوه بود. کاملاً متقاعد شده بود که خدا انجام کار جدیدی را از او می خواهد، کاری که احساس می‌کرد خیلی مهم است.خواهر ترزا آن را به عنوان ندایی درونی پذیرفت، و خواهرانش هر سال این روز را به نام «روز الهام» جشن می‌گیرند، زیرا آن روز آغازی برای آن‌ها بود. [….] کاملاً اطمینان داشت که زندگیش در حال تغییر بود. اندیشه‌ی تکان‌دهنده‌ای بود. در این زمان او تقریباً چهل سال داشت و مدیر مدرسه بود، و حالا معتقد بود که خدا از او خواسته نه تنها مدیریت را کنار بگذارد بلکه مدرسه را نیز ترک کند؛ عبادت کلیسایی و حمایت حصارهای صومعه را ترک کند. معتقد بود خدا از او خواسته بیرون برود، به داخل خیابان‌های کلکته و در میان فقیرترین فقرا در محله‌های فقیرنشین کثیف، در آن سوی دیوارهای صومعه به کار و زندگی بپردازد. (صفحه‌ی ۲۱، پاراگراف آخر)

مادر ترزا بعد از شنیدن این ندای درونی زندگی خود را تغییر داد. او صومعه را ترک کرد و میان مردم فقیر رفت. مادر ترزا با آن‌ها زندگی کرد تا بیشتر بتواند به آن‌ها خدمت کند. به نظر می‌آید آنچه که در این برهه از زندگی مادرتزارا اهمیت دارد تصمیم او بعد از شنیدن این ندای درونی بود. ترک‌کردن صومعه کار راحتی نبود. ممکن بود دیگر او را به عنوان راهبه در صومعه نپذیرند، او سرپناهی نداشت، دانش و مهارت کافی نداشت، این کار او مورد تایید پاپ و اعضای صومعه نبود و … امّا هیچ‌کدام از این مشکلات مادرترزا را از تصمیم خود منصرف نکرد. او ندای درونی خود را فراموش نکرد و در این راه پایداری کرد.

مادر ترزا بعد از ترک صومعه، چند ماهی با خواهران سازمان خیریه پزشکی در شهر پنتا زندگی کرد. تا در حد امکان، پرستاری‌کردن از فقرا را یاد بگیرد. او به این مساله واقف بود که برای کمک به محرومین و فقرا نیاز به کسب دانش و مهارت است. مادر ترزا در آن‌جا سعی می‌کرد از توانایی برخی بیماران برای کمک به بیماران دیگر استفاده کند.

در آن روزها امکان انجام کمک‌های کمی برای برخی از بیماران وجود داشت؛ امّا مادر ترزا به آن‌‌ها شهامت می‌داد. دختری که داشت از سل(یک بیماری ریوی) می‌مرد؛ خیلی تمایل داشت به خواهر ترزا در کارهای آینده‌اش کمک کند. بنابراین هر کاری می‌توانست انجام می‌داد، به بیماران دیگر کمک می‌کرد و با کسانی که نمی‌توانستند از بستر خارج شوند صحبت می‌کرد… . (صفحه‌ی ۳۰، پاراگراف اول)

بعدها مادر ترزا در نیرمال‌هیردی(جایگاه قلب‌های پاک) – مرکز نگهداری بیماران در حال احتضار- همین شیوه را به کار برد و برای آن‌ها فرصت کمک به دیگر بیماران را فراهم می‌کرد.

خانمی به نام کاروبالا، که مادر ترزا او را در خیابان پیدا کرده بود، تمام عمرش مثل یک برده سپری شده بود و وقتی پیر و از کار افتاده شده بود؛ او را بیرون انداخته بودند. خواهران به آرامی او را شستند، موهایش را شانه زدند، با او خندیدند و به ترانه‌هایش گوش دادند. او هنوز می‌توانست از دست‌هایش استفاده کند. بنابراین به غذا دادن ماری، زن کناریش که خیلی ضعیف بود و خودش نمی‌توانست غذا بخورد کمک کرد. (صفحه ۶۹، قسمتی از پاراگراف دوم و سوم)

مادر ترزا بعد از این دوره، به کلکته بازگشت. او در آن‌جا کار خود را با آموزش به چند کودک در یکی از محله‌های فقیر نشین شهر آغاز کرد.

m44.pngخواهر ترزا هیچ چیز نداشت، امّا می‌توانست کاری شروع کند. چند تا بچه فقیر پیدا کرد و در یک فضای کوچک و باز یک مدرسه راه انداخت. نه صندلی وجود داشت، نه میزی و نه گچ و تخته‌ای، فقط بچه‌ها مشتاق یاد گرفتن بودند و راهبه‌ای مشتاق یاد دادن. او می‌دانست که خواندن و نوشتن برای آنها مانند کلیدهایی بودند برای یک زندگی بهتر. …. یک تکه چوب برداشت و شروع به نوشتن الفبا در گل کرد. روز بعد بچه‌های بیشتری آمده بودند. یک نفر یک میز کهنه به او داد، سپس یک نفر دیگر یک صندلی و یک نفر دیگر یک قفسه‌ی چوبی زهوار دررفته.(صفحه‌ی ۳۱، پاراگراف آخر)

یکی دیگر از کارهای مهم مادر ترزا، کمک به افرادی بود که درخیابان‌ها در حال مرگ بودند. او برای این کار، بعد از پیگیری‌های بسیار با مسئولان شهر، مرکزی به نام نیرمال‌هیردی (جایگاه قلب‌های پاک) دائر کرد.

آن زمان بین شش تا هشت میلیون نفر در کلکته زندگی می‌کردند. دویست هزار نفر از آن‌ها به جز خیابان خانه‌ای نداشتند. یک بار مادرترزا زنی را در جوب پیدا کرد که نیمی از بدن او را موش‌های صحرایی و مورچه‌ها خورده بودند. او آن‌قدر ضعیف شده بود که اصلاً نتوانسته بود به خودش کمک کند. مادر ترزا او را بغل کرد و به نزدیکترین بیمارستان برد. امّا آنها از بستری کردن او خودداری کردند. زن هیچ پولی نداشت و در حال مردن بود. افراد آنجا تصور می‌کردند که می‌توانند به این راهبه‌ی کوچک زور بگویند تا او را ببرد، آنها اشتباه می‌کردند. هیچ چیز نمی‌توانست مادر ترزا را تکان دهد … مادر ترزا آنقدر بر خواسته‌اش پافشاری کرد؛ تا آن زن را در بیمارستان پذیرفتند. … مادر ترزا می‌خواست همه کسانی که در خیابان‌ها در حال مرگ بودند؛ با احترام بمیرند. در میان عشق و محبتی که شاید هرگز ندیده بودند.

m33.pngهیچ محرومیتی از دید مادر ترزا پنهان نمی‌ماند. فقرا، طرد‌شدگان، عقب‌ماندگان ذهنی، بی‌خانمان‌ها، کودکان کار و خیابان ، معتادان مواد مخدر، بیماران جذامی و … . مادرترزا نه تنها با بردن قربانیان جذام به نیرمال هردی موافقت کرده بود؛ بلکه آن‌ها در خانه‌ی او را می‌زدند و تقاضای کمک می کردند. [.] تا سال ۱۹۵۶ او هشت پایگاه درمان جذام در سراسر شهر تاسیس کرده بود. خواهران هر هفته آن‌ها را سیار ویزیت می کردند. (صفجه ۹۲، پاراگراف دوم و سوم)

در سال ۱۹۷۳ به او یک ساختمان عظیم دادند که برای آزمایشگاه شیمی ساخته شده بود. آن‌جا را پرم‌دان نام گذاشت که «ره‌آورد عشق» معنا می‌دهد. در آن‌جا بیماران و دیوانگان زیادی تحت مراقبت قرار گرفتند. در بیرون درها یک گارگاه بازسازی کوچک وجود دارد. فقرای کلکته پوسته‌های خالی نارگیل‌های خشک نشده را که در خیابان‌های شهر ریخته شده‌اند به این مکان می‌آورند. در پرم‌دان می‌توانند آن‌ها را به حصیر، زیرپایی، طناب و ساک تبدیل کنند. (صفحه ۸۱، پاراگراف آخر و صفحه‌ی ۸۲ پاراگراف اول و دوم)

 


  1. این قسمت، برگرفته از سایت www.ketabak.org میباشد.
  2. این کتاب یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی «افرادی که به جهان خدمت کرده‌اند» می‌باشد. مجموعه‌ی این کتاب‌ها برای مخاطب نوجوان نوشته شده‌اند. دیگر کتاب‌های این مجموعه عبارتند از: لوئیس بریل، ماریا مونته‌سوری، چارلی چاپلین، …
  3. مادرترزا و یکی ازهمراهانش
  4. اولین مرکز رسمی است که توسط مادر ترزا برای رسیدگی به امور فقرا و محرومین، در کلکته تاسیس شد.
  5. مرکز نگهداری از بیماران در حال احتضار

کاریکاتورهایی با موضوع فقر

کاریکاتورهای زیر متعلق به Jean Plantureux است که در ۲۳ مارس ۱۹۵۱ در شهر پاریس متولد شده است. او که به نام حرفه‌ای Plantu شناخته می‌شود، کاریکاتوریستی فرانسوی و متخصص در طنز سیاسی است و از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۹۵ کارهای او به طور منظم در روزنامه فرانسوی لوموند به چاپ رسیده است.

 

1

2-2 آموزش به‌عنوان ابزار رهایی جهان از محرومیت

 

4-2وام‌دادن به کشورهای فقیر؛ عملی اخلاقی یا بهره‌مندی از سودهای کلان؟

5-2

 

6-2

 

7-2

 

8-2


منابع:

  • «دموکراسی چیست؟ (آشنایی با دموکراسی)»، دیوید بیتهام و کوین بویل، (چاپ اصلی کتاب: انتشارات یونسکو)، ترجمه شهرام نقش‌تبریزی، چاپ اول ۱۳۷۶، انتشارات ققنوس
  • «پرسش و پاسخ درباره حقوق بشر (به‌مناسبت پنجاهمین سالگرد تصویب اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر)»، لیا لوین، ترجمه محمد جعفر پوینده، چاپ اول ۱۳۷۷، نشر قطره