خانه‌ی دوستی

تجربه‌ی یکی از معلمان از فعالیتی در کلاس‌های آموزش جبرانی پیش‌دبستان

دعوای بچه‌ها بر سر وسیله‌های بازی و انحصار آن به خودشان برایم آشنا بود.

آن روز بازی «جِنگا» را آوردم و از بچه‌ها خواستم با چوب‌های رنگی و بی‌رنگ شروع کنند به بازی کردن.
بدین‌ترتیب جزیره‌های جدا از هم ساخته شد…

هر‌کسی برای خودش و نهایتا دوستش چوب برداشت و در سرزمین‌های دور و جدا از هم خانه‌هایی ساختند. از همان خانه‌های دور از همسایه.

میانشان چرخیدم، یکی با دقت برای خانه‌اش پنجره‌های رنگی می‌ساخت، یکی پله می‌ساخت. دقت کردم تا بشناسم‌شان و بدانم چه کاری را بهتر انجام می‌دهند.

کمی بعد مهمان خانه‌هایشان شدم تا به آن‌ها سر بزنم. اما با هم در خانه جا نمی‌شدیم. یا من جا می‌شدم یا میزبان.

گفتم:«بچه‌ها کاش خانه‌ی بزرگی داشتیم که همه در آن، جا می‌شدند حتی خانم معلم!»
همه آمدند تا خانه‌هایشان را بزرگ‌تر کنند پس باید به زور از هم چوب می‌گرفتند و بازهم دعوای آشنا.

گفتم: «اگر همه با هم یک خانه‌ی بزرگ بسازیم چی؟»

و به این ترتیب من شدم سر کارگر و هرکسی شغلی پیدا کرد،
زهرا پنجره ساز خانه‌ی ما شد.
علی حوض درست کرد.
فاطمه برای بیرون خانه کوچه ساخت و …

پس، خانه‌ای ساخته شد که معلم و بچه ها در آن، جا شدند و خانم مدیر را هم به خانه‌شان دعوت کردند.

و در حالی که به خانه‌ی مشترکمان نگاه می‌کردم، می‌اندیشیدم  که آیا می‌توانیم این خانه را وسعت دهیم و هر روز یک نفر را به آن دعوت کنیم؟ و آیا خانه‌ی دل‌هایمان رویای زندگی مشترک با دیگران را دنبال می‌کند؟