حکایتهای فلسفی برای حفظ زمین
مردی در طول ساحل قدم میزد. گاه و بیگاه خم میشد و از مقابل امواجی که به ساحل میرسیدند، چیزی برمیداشت و به دریا میانداخت. گردشگری کنجکاو او را دید، سلامی کرد و پرسید: «چه کار میکنید؟» «میبینید که. ستارههای دریایی را به دریا برمیگردانم. براثر جذر و مد به ساحل افتادهاند. باید آنها را […]