قصههای من و بابام در کتابخانه طلوع
«یکی بود، یکی نبود. یک پدر بود و یک پسر بود. آن پدر بابای خوب من بود. آن پسر هم من بودم. من خیلی کوچک بودم که مادرم مرد. وقتی مادرم زنده بود، برایم قصه میگفت. بابام دلش میسوخت که دیگر مادرم قصه نمیگوید. یک روز کاغذ و مدادش را آورد. مرا روی زانویش نشاند. […]