بازی، ورزش و سرگرمی

شاد باش!

بازی کن!

لذت ببر!

(اگر خسته شدی، یاد بگیر استراحت کنی، نه اینکه تسلیم بشی!)

 

آن روز کلاسم را با یک بازی زبانی شروع کردم. هر دانش‌آموز باید در مورد خودش یک ویژگی واقعی و دو ویژگی غیرواقعی می‌گفت. هم گروهی گوینده‌ی آن سه جمله، باید تلاش می‎کرد با سوال پرسیدن از او بفهمد که کدام ویژگی حقیقت دارد.

سارا نوشته بود من آدم بسیار شوخ‌طبعی هستم.

باران از او پرسید: می‌دونی ماهی گلی چطور با دستش شنا می‌کنه؟

سارا: خوب … بذار فکر کنم و کمی مکث کرد و خندید.

باران: اگه آدم شوخ‌طبعی بودی حتماً سؤال من رو با طنز جواب می‌دادی.

من گفتم: آیا شوخ‌طبع بودن را دوست داری؟ چرا؟

سارا: آره خب! دوست دارم رابطه‌هام صمیمی‌تر و نزدیک‌تر شوند. به نظرم شوخی یخ ارتباطی رو می‌شکنه.

باران: یک موقعیت که شوخی کرده‌ای را بگو.

و بین بچه ها چالشی به‌وجود آمد که آیا او واقعاً شوخ‌طبع است یا نه.

و ماجرا با سوال‌های بیشتری از او ادامه پیدا کرد.

 

بچه‌ها این بازی را خیلی دوست داشتند و اصرار ‎کردند که ماجرا به همین ترتیب ادامه پیدا کند. گاهی بحث‌ها عمیق می‎شد و بچه ها درباره آرزوها و خواسته‌های مهم‌شان حرف می‌زدند. ما همه داشتیم گوش دادن به یکدیگر و همدلی را در این فضا تمرین می‌کردیم.

 

در کلاسی دیگر، یک بار من سه گزینه در مورد خودم را روی تخته نوشتم:

  • والیبال را خیلی دوست دارم.
  • شعر را دوست دارم و خیلی زود حفظ می‌شوم.
  • دوست دارم خودم را بشناسم و به خودم کمک کنم.

موقعی که بچه‌ها مشغول صحبت و تصمیم‌گیری بودند حرف‌هایشان را می‌شنیدم. این‌ها بعضی از سوال‌هایشان بود: چه کار کردین که به خودتون کمک کنید؟ برای این‌که خودتون رو بشناسید چه راه‌هایی رو امتحان کردید؟ و …

در نهایت آماده‌ی پرسش و پاسخ شدیم. قسمتی از گفتگو این‌چنین پیش رفت:

زهرا گفت: خانم شما مشاعره بلدید؟

من گفتم: نه.

زهرا: پس معلوم شد شعر دوست ندارید؟

من: مگه هر کسی که شعر دوست داره مشاعره می‌کنه؟

زهرا: خوب پس چون نمی‌تونید شعر حفظ کنید، نمی‌تونید مشاعره کنید!

من: خوب من ممکنه حافظه کوتاه مدت خوبی داشته باشم و سریع شعر حفظ بشم ولی حافظه‌ی بلند مدت ضعیفی داشته باشم و نتونم در مشاعره شرکت کنم. پس با این دلیل نمی‌تونی حرف من را رد کنی؟!

مریم به بحث اضافه شد و پرسید: خانم میشه یه شعر بخونیم و شما حفظش کنید؟

معلم: چرا که نه!

مریم: ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی /  دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

من تلاش کردم همراه او شعر را بخوانم و حفظ کنم.

باقی دانش‌آموزان به سمت مریم رو کردند و گفتند: نه، این که خیلی آسون بود، یه شعر دیگه بگو

مریم (در حالی‌ که لبخند می‌زد): گل در بر و می در کف و معشوق به کام است /  سلطان جهانم به چنین روز غلام است

معلم: گل در بر و می در کف و ؟؟؟  وااای نه، نمی‌تونم! یادم نمونده!!

و همه خندیدیم…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *