قصههای بیبی و بابا
🍃یکی بود یکی نبود
بیبی و بابا توی یک ده کوچک زندگی می کردند
بابا یک پیرمرد مهربان بود.
بیبی یک پیرزن خوش زبان بود…
این کتاب ماجراهای ساده اما شیرین و دلپذیر و گاهی طنزآمیز بیبی و بابا را نقل میکند. پیرزن و پیرمردی که سالهاست درکنار یکدیگر با سادگی و صمیمیت زندگی میکنند. داستانهای کوتاه این کتاب گرم و دلنشین هستند و طیف گستردهای از مخاطبان، از کودک و نوجوان گرفته تا مادرها و مادربزرگها، از شنیدن و خواندن قصههایش لذت میبرند.
🍃نویسنده این کتاب مجید راستی و تصویرگر آن محمدعلی بنیاسدی است و انتشارات «به نشر» آن را منتشر کرده است.
عناوین برخی از داستانهای این مجموعه عبارتند از:
– روزی که بابا بچه شد!
– روزی که بی بی غمگین بود
– انارهای درخت بی بی و بابا
– شبی که بابا برای بیبی قصه گفت
– بیبی میخواست باسواد شود
– شبی که دزد آمد
🍃بخشی از داستان «روزی که بابا بچه شد!»
بابا با بچهها به دنبال توپ میدوید. خوشحال بود و میخندید. بیبی با دیدن بابا ایستاد. نگاه کرد. به یاد بچگیهای خودش افتاد. آهی کشید. زیر لب گفت: «آن روزها چه زود گذشت!»
بابا وقتی بیبی را دید، دست از بازی کشید. به طرفش آمد. بابا گفت: «میبینی بیبی. بچهها از من خواستند بچه بشوم!»
بیبی از اینکه بابا خوشحال بود خوشحال شد. گفت: «خوب بچه شدی ها!»…
آن وقت بیبی و بابا به طرف خانه به راه افتادند. توی راه آنها با هم فکر کردند که ای کاش بچه بودند و تا خانه میدویدند!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.