درختی بسازیم، درختی بکاریم و… درختی شویم.
رودخانه در نزدیکی من روان است و من بالیدن و دگرگونی آ نرا دیدهام
من هشت صد سال اینجا در میان باد، آتش و برف زیستهام…
و بچه جغدهایی که پرواز کردن را یاد میگیرند، تماشا کردهام…
و زوزهی گرگهای تنها را شنیدهام…
ولی حالا صدای آمدن ماشینها را میشنوم و نگرانم، آیا به زودی خواهم مرد؟
چه کسی جغدها را پناه خواهد داد؟
و چه کسی از ساحل رودخانه مراقبت خواهد کرد…
۱۵ اسفند روز درختکاری بود. به همین مناسبت در کتابخانه برای بچهها از درخت گفتیم، با هم یک درخت بزرگ درست کردیم و گل کاشتیم.
اول، کتاب «درخت سرافراز» که ماجرای گذشته و حال یک درخت از زبان خودش و آرزوهای اوست، برای بچهها خوانده شد و بعد هم بچهها با هم آن را بلند خواندند و از دیدن تصاویر زیبای کتاب لذت بردند.
سپس خود بچهها دست به کار ساختن یک درخت شدند. شانههای تخم مرغ را تکه تکه کردند، آنها را به رنگ سبز درآوردند و در آفتاب گذاشتند تا خشک شوند. اینها برگهای درخت بودند. بعد از آماده شدن برگها آنها را به درختشان چسباندند.
هفته بعد، بچهها برای تکمیل کارشان، قلمههای گل را در گلدانهایی که ظرفهای استفاده شدهی ماست و پنیر و… بود کاشتند و آموختند که چگونه میتوانند از وسایل به ظاهر بیمصرف و دور ریختنی، به صورتی مفید استفاده کنند.
… اما اکنون صدای کودکان را میشنوم که میدوند و با دستانی مهربان و قدرتمند دور من حلقه میزنند…
و این چنین باد ترانهی مرا پیوسته با خود به هر سو خواهد برد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.