تجربه من به عنوان دانش‌آموز دارای معلولیت

تجربه من به عنوان دانش‌آموز دارای معلولیت

مطالب این متن از وبسایت «مدرسه رسا» برگرفته شده است. هدف مدرسه رسا این است که  دانش معلمان را در حوزه‌ی سواد رسانه‌ای، گسترش دهد و همچنین بستری دیجیتال برای معلمان فراهم بیاورد تا تجربیات خود را با یکدیگر به اشتراک گذاشته و دانش خود را در زمینه‌ی آموزش بالا ببرند.

در قسمت اول این  مطلب پای تجربیات ابوذر سمیعی می‌نشینیم. فردی که از حدود ۱۵ سالگی بینایی خود را از دست داده و اکنون دکترای سیاست‌گذاری فرهنگی دارد. ایشان از خاطراتشان در مدرسه نوشته‌اند؛ خاطراتی از دورانی که رفته رفته بینا‌ییشان کمرنگ می‌شد.

در قسمت دوم نیز پادکستی از آقای سمیعی آورده شده است که در آن بخشی از خاطراتشان را در مدرسه مرور کرده‌اند، به معرفی تکنولوژی‌های مفید برای کم‌بینایان و نابینایان پرداخته‌اند، و از تأثیر منفی رسانه‌ها در تصویرسازی از معلولین و نیز بایدها و نبایدهای ارتباط با معلولان گفته‌اند.

از «مدرسه‌ی رسا» به خاطر تهیه این مطالب سپاسگزار هستیم.

 

تجربه من به عنوان دانش‌آموز دارای معلولیت- ابوذر سمیعی

نمی‌دانم این را خوش شانسی بدانم یا  بدشانسی، اما من این فرصت را داشته‌ام که هم سلامت جسمی و هم معلولیت را تجربه کنم. دوران کودکی و نوجوانی را در سلامت جسمی گذراندم اما از پانزده سالگی بینایی‌ام رو به کاستی گذاشت و من ناباورانه به دنیایی دیگر پرتاب شدم. چند سال کم‌بینایی را تجربه کردم تا اینکه بالاخره نابینا شدم.

دوران گذار از سلامت به معلولیت، مملو از رنج بود اما حالا که به گذشته  نگاه می‌کنم، می‌بینم بیشتر آن رنج و سختی نه به خاطر نقصان در بینایی، بلکه به خاطر نگاه‌های جامعه به من بود. هنوز هم عمده مسائل ما افراد دارای معلولیت، از سوی جامعه به ما تحمیل می‌شود و بیشترین رنجی که می‌بریم، نه از سر کم‌توانی یا ناتوانی جسمی، بلکه به خاطر باورهای غلط و نگرش‌های کلیشه‌ای است که نسبت به افراد دارای معلولیت وجود دارد. سعی می‌کنم این موضوع را در  نوشته‌هایم به شما انتقال دهم.

اولین و مهم‌ترین مشکلی که من در آغاز دوران معلولیتم با آن مواجه شدم، مدرسه و تحصیل بود. نه معلمان، نه دانش‌آموزان و نه هیچ‌یک از کادر مدرسه نمی‌دانستند که با یک کم‌بینا یا نابینا چگونه برخورد کنند. هیچ کدام نمی‌دانستند یک دانش‌آموز معلول چه نیازهایی دارد و چه امکاناتی باید برای او فراهم شود. راستش را بخواهید، بیشتر شبیه یک موجود ناشناخته فضائی با من برخورد می‌شد تا یک دانش‌آموز دارای معلولیت! این موضوع، تحصیل را برای من که تا پیش از این دانش‌آموزی کوشا بودم تبدیل به کابوس کرد.

بگذارید داستان را از اولش شروع کنم: چهارده ساله بودم که متوجه شدم دیگر نمی‌توانم نوشته‌های کتاب را بخوانم. البته فقط این نبود. در فوتبال به جای توپ، پای بچه‌ها را شوت می‌کردم. سر سفره لیوان را نمی‌دیدم و آن را هم شوت می‌کردم. گاهی پیش می‌آمد که کسی دستش را برای دست دادن به سمتم دراز کند اما من چون آن را نمی‌دیدم، دستش در هوا آویزان می‌ماند. یکی از مصیبت‌ها وقتی پیش می‌آمد که به سفره رنگین می‌رسیدیم.

من یک نوجوانِ همواره گرسنه بودم ولی وقتی سر سفره غذاها و خوراکی‌ها را از هم تمیز نمی‌دادم، ناچار با هرچه که دم دست بود خودم را سیر می‌کردم. گاهی هم مجبور بودم ژست درویشی بگیرم و وانمود کنم که تمایلی به خوردن ندارم؛ چرا که هیچ چیز قابل تشخیصی دم دست نمی‌یافتم.

اوایل من، خانواده‌ام و پزشکان، هیچ کدام  نمی‌دانستیم داستان چیست؛ اما بالاخره پزشکان دریافتند من دچار نوعی بیماری چشمی به نام آب‌سیاه شده‌ام و بینایی‌ام هر روز کمتر و کمتر می‌شود.  در مدرسه معلمان و کادر مدرسه بیشتر از خودم سردرگم بودند و اساسا نمی‌دانستند باید با من یا برای من چه کاری انجام دهند.

عده‌ای از معلم‌ها فکر می‌کردند من برای فرار از زیر بار مسئولیت‌های مدرسه تمارض می‌کنم؛ به همین دلیل سعی می‌کردند با تحقیر و تهدید، مرا به راه راست هدایت کنند. انصافا در این راه کوتاهی هم نکردند. باور کنید آنقدر  فشار روی من زیاد بود که بارها خودم اعتراف کردم از سر تنبلی خودم را به ندیدن زده‌ام!

دسته دیگری از معلمان هم که من را از قبل می‌شناختند و می‌دانستند تمارضی در کار نیست برخورد متفاوتی داشتند.  آن‌ها به چشم موجودی رنجور و ناتوان به من نگاه می‌کردند و با نگاهی ترحم‌آمیز من را از همه فعالیت‌های مدرسه معاف می‌کردند. دیگر لازم نبود تکالیف مدرسه را انجام دهم، در امتحانات کلاسی شرکت کنم، در برنامه‌های ورزشی یا کارگاه و آزمایشگاه مشارکت داشته باشم و حتی به راهپیمایی یا اردو بروم.

به طور غریبی تقریبا در همه فعالیت‌های مدرسه نادیده گرفته می‌شدم و کم کم همه معلمان و دانش‌آموزان پذیرفتند که یک فرد نابینا یا کم‌بینا، کار خاصی از دستش بر نمی‌آید و شاید صرفا برای سرگرمی یا وقت گذرانی به مدرسه می‌آید. تأسف‌آور‌ترین قسمت داستان این بود که خودم هم این موضوع را پذیرفته بودم و با آنان هم‌داستان شده بودم. خب شیطنت نوجوانی هم به این موضوع دامن می‌زد و من برای به دست آوردن فرصت بیشتری برای بازیگوشی، ترجیح می‌دادم ناتوان پنداشته شوم و تکلیفی بر دوشم گذاشته نشود و هر چه می‌خواهد دل تنگم انجام دهم.

البته عده کمی از معلمان هم بودند که دوست داشتند و می‌خواستند به من کمک کنند و تلاش‌هایی هم در این زمینه کردند اما از آنجا که به طور حیرت‌انگیزی هیچ کس نمی‌دانست دقیقا چه کاری باید برای من انجام دهد و من به چه امکاناتی نیاز دارم، تلاش‌های آنان نیز بی‌ثمر ماند و ناچار به کسانی پیوستند که هیچ برنامه‌ای برای من نداشتند.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم معلمان و اولیای مدرسه، به چه سادگی می‌توانستند شرایطی فراهم کنند که من هم در کنار سایر دانش‌آموزان تحصیل کنم و هرآنچه را آنان آموختند، بیاموزم. فقط کافی بود معلمان و کادر مدرسه، آگاهی مختصری در خصوص افراد دارای معلولیت و چگونگی تعامل با آنان داشته و از امکاناتی که برای توان‌بخشی معلولان وجود داشت مطلع باشند. همین دو عامل باعث می‌شد مسیر زندگی من تغییر کند و دیگر آن همه رنج و عذاب را متحمل نشوم.

امروز اما در عصر ارتباطات هنوز هم با افرادی مواجه می‌شوم که داستان زندگی‌شان دقیقا مثل آن روزهای من است. دانش‌آموزان دارای معلولیتی که به خاطر کم‌اطلاعی کادر آموزشی، ناچار به ترک تحصیل می‌شوند و معلمان دلسوز و زحمت‌کشی که می‌خواهند به این دانش‌آموزان کمک برسانند، اما دقیقا نمی‌دانند چگونه باید این کار را بکنند و چه کاری باید انجام دهند. البته از همان معلم‌هایی که قصد هدایت زوری داشتند هم کم و بیش پیدا می‌شود. …

 

در اینجا شما را به شنیدن پادکستی از ابوذر سمیعی دعوت می‌کنیم. در این پادکست ۳۰ دقیقه‌ای از خاطرات او در مدرسه می‌شنوید و: تکنولوژی‌های مفید برای نابینایان و کم‌بینایان، تأثیر رسانه‌ها در تصویرسازی از معلولین و در نهایت بایدها و نبایدها در برخورد با معلولان و نابینایان.

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *