یک خانوادهی بدون مرز
دست برادر کوچکترش را گرفته بود و در میزد. در را که باز کردم، گفت: «قبولش میکنید؟» – «بله! چرا که نه؟!» میشد در چشمهایش نگرانی را دید. نمی دانستم نگرانیاش از چیست؛ شاید فکر میکرد خیلی زود آمده است و ممکن است هنوز درِ موسسه باز نشده باشد. آخر او باید برادر کوچکش را […]