نقاشی، دوازهی ورود به دنیای کودکان است.
پنجاه دقیقهای از شروع نقاشی کشیدن بچهها میگذشت. بچهها آرام و قرار بیشتری گرفته بودند و به کار خود مشغول بودند. نگاهی به نقاشیها انداختم. نقاشی یاسین توجهام را به خود جلب کرد. یک مربع سیاه که در وسط آن یک سر آدم پیدا بود (بدون بدن) و روی این صورت دو خط کشیده شده بود. به او نزدیکتر شدم و پرسیدم:
- یاسین چی کشیدی؟
- یه بچه.
- این بچه الان کجاست؟ حالش خوبه؟
- اون توی زندان هست. ناراحته.
- خب حالا چکار کنیم براش؟
- نمیدونم .
دستش را گرفتم و به انتهای سالن بردم. تعدادی پوستر از طبیعت، شهر و آدمها را به او نشان دادم و گفتم: در این تصویرها چه چیز را دوست داری؟ به یکیش خوب نگاه کن و برو توی مقوات بکش هنوز خیلی جای خالی داری بدو… .
ده دقیقهای گذشت و دوباره به کنارش رفتم. دیدم مقوا را پر کرده از تصویر بچه، به این شکل که دوتا مستطیل عمودی کشیده بود که از نظرش دو تا خانهی خیلی بزرگ بودند و در آنها تعداد زیادی بچه کشیده بود و بعد هم پایین صفحه را پر کرده بود از گل و بچه. از او پرسیدم:
- (اشاره به بچههایی که در مستطیلها بودند) یاسین این بچهها کجا هستند؟
- توی خونه.
- توی خونه دارند چه کار میکنند؟
- خوابیدهاند.
- (اشاره به بچههایی که خارج از مستطیلها پایین صفحه بودند) خب اینها دارند چه کار میکنند؟
- اینجا صبح شده و اون بچههایی که داخل خونه بودند از خواب بیدار شدند آمدند پایین به هم گل هدیه دادند و با هم دوست شدند و خوشحال دارند بازی میکنند.
- چه خوب. خب اون بچه که توی زندان بود چی شد؟
- اونم دیگه آزاد شد. الان پیش بچههاست.
از اینکه نقاشی به او کمک کرد تا مسئلهای که داشت را حل کند، احساس خوبی داشتم.
کودک، یاسین بود که آزاد شده بود و دیدن این آزادی مرا نیرویی دوباره میبخشید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.