داستان لکنت زیبای او
داستان لکنت زیبای او
نگین دختر شش سالهی کلاس من است؛ دختری ریزنقش با چشمانی معصوم و درخشان. نگین در کلاس صحبت نمیکرد و تنها وقتهایی که صدایش میزدم با چشمهایش نشان میداد که صدایم را شنیده است.
«دخترم، این صفحه را حل کن» و او دست به کار میشد.
اعتراضش را با گریههای آرام در گوشهای از کلاس نشان میداد.
در موقعیتهای مختلف سعی میکردم از حالات چهرهاش احساساتش را بشناسم. این کار را برای خودم مثل یک بازی میدانستم؛ بازی «کارمن، حال تو». من کاری انجام میدادم و حالات او را تشخیص میدادم.
بعضی روزها جای نشستن بچهها را عوض میکردم. وقتی کنار دست پسری مینشست از حالت اکراه چهره اش میدانستم که ممکن است از این موضوع ناراحت باشد. او را پیش خودم میخواندم و بیرون از کلاس با هم صحبت میکردیم: «نگین، دخترم از این که پیش ابوالفضل نشستهای ناراحتی؟» و او با سرش به من پاسخ میداد. «اگر پسر دیگری کنار دستت باشد خوب است؟» و او سرش را به چپ و راست تکان میداد و من میدانستم که از نشستن کنار پسرها احساس خوبی ندارد۱.
نازگل را که دختری مهربان بود کنارش مینشاندم و بی آنکه خودش بداند در تمام طول کلاس حواسم به واکنشهایش بود. بارها از او خواسته بودم که خودش با من صحبت کند.
بازی «کار من، حال تو» ادامه داشت.
نگین دختری افغانستانی است در حین بازی متوجه شدم از بودن در بین ایرانیها احساس خوبی ندارد.
یک روز او را پشت میز دو نفره کنار دختری افغانستانی و سرزنده به اسم فیروزه گذاشتم. آنها باید با هم از یک جعبهی مدادرنگی استفاده میکردند و مشقشان را انجام میدادند. لحظهای دیدم نگین با فیروزه حرف میزند و میخندد. خنده ای که به من میفهماند از بودن کنار او احساس خوبی دارد. حرف زدن نگین با مادرش را خیلی کم شنیده بودم میدانستم کلمات را خوب ادا نمیکند، اما حد و حدودش را نمیدانستم.
در حرف زدنش با فیروزه متوجه شدم که خیلی مبهم حرف میزند.
حدس زدم از حرف زدن جلوی دیگران احساس خوبی نداشته و از این بابت خودش را قبول ندارد. باید من و او چیزی را پیدا میکردیم که او را «بروز» دهد. چیزی که ابراز آن جلوی دیگران احساس خوبی به او بدهد.
نگین خیلی خوب نقاشی میکشید. نقاشی بچهها را جمع میکردم و یکییکی نقاشیهایشان را توصیف میکردم. نقاشی نگین پر از جزئیات و لحظههای زندگی بود. انگار که لحظهها را تماماً در خاطرش عکس میگرفت. مطمئن شدم که حواسش به رفتارهای من هم همین قدر جمع است.
هر روز که کلاسم شروع میشد. هیجان زیادی را تجربه میکردم، آن روزها از اینکه پیش از شناختن بیشتر نگین، در نزد من شروع به صحبت کند و من نتوانم منظورش را متوجه بشوم میترسیدم. نگین لکنت زیادی داشت و کلمات را خوب ادا نمیکرد.
شروع به توصیف نقاشی بچهها کردم تعمداً نقاشی او را اولین نقاشی نمیگذاشتم و سعی میکردم در روندی طبیعی به او برسم به نقاشیاش که رسیدم گفتم:
«این هم نقاشی نگین است و این هم یک جوجه و یک گربه. گربه چپچپ به جوجه نگاه کند. چه اتفاق هیجان انگیزی اما بعدش را نمیدانم.»
زنگ تفریح خورد بچهها از کلاس بیرون رفتند. اما نگین تنها در کلاس ماند و در گوشهای نشست و مرا نگاه کرد.
گفت: «اجازه کانم مگلم؟»
قلبم شروع به تپیدن کرد تا این جا را فهمیده بودم و نمیخواستم هیجانزدگی زیادی از خودم نشان میدادم.
«بله نگین جان با من کاری داشتی؟»
جملهای گفت که اصلا نفهمیدم فقط دانستم که در مورد نقاشیاش صحبت میکند.
گفتم: «نگین در مورد جوجه و گربه صحبت میکنی؟»
خیلی از این که متوجه حرفش نشدم خوشش نیامد.
گفتم: «فکر میکنم من داستان گربه و جوجه را اشتباهی فهمیده باشم. نگین خانم معلمها هم گاهی چیزها را اشتباهی میگویند.»
با مهربانی نگاهم کرد و از کلاس بیرون رفت.
از روزهای بعد آرام میآمد و در گوشم جملههای کوتاهی میگفت. بعضی از آنها را میفهمیدم و بعضی از آنها را اصلاً متوجه نمیشدم و این بازی بین ما ادامه پیدا کرد.
چند باری جرأت کردم که سر کلاس صدایش بزنم، ولی جوابی نمیداد و من هم میگفتم: «شاید نگین الان نظرش را نمیخواهد بگوید.»
آشتی من و نگین آغاز شده بود اما هنوز ارتباط چندانی بین او و بقیه ی دانش آموزان برقرار نشده بود.
نگین با وجود اینکه از دیگران میترسید، بسیار مهربان بود. چند باری دیده بودم که نگین پشت سر بچههایی میرود که کلاه یا لباسشان را جا گذاشتهاند، به شانهشان میزند و وسایلشان را به آنها میدهد.
چند بار او را مسئول پخش نان صبحانه کردم. قرار ما این بود که در موقع تعارف به دیگران بگوییم: بفرمائید. نگین چیزی نمیگفت؛ اما اگر کسی سر جایش نبود، برایش نان میگذاشت و بعد سراغ نفر بعدی میرفت.
بچهها اذیتش نمیکردند، ولی کاری به کارش هم نداشتند و نگاههای کنجکاوانهشان را بر گفتوگوهای آرام ما حفظ کرده بودند.
نگین غائب بود. صدا زدم: «امیر»! بلند شد و گفت: «اجازه من امیل علی هستم.» و بچهها خندیدند.
به آنها گفتم: «بعضی از ما بعضی صداها را اشتباه میگوییم و در این کلاس یاد میگیریم که آنها را درست بگوییم» و از امیرعلی تشکر کردم که اسم کاملش را گفته است. آن گاه برایشان خاطره ی کودکی خودم و کلماتی را که اشتباه میگفتم تعریف کردم.
فیروزه دلش برای نگین تنگ شده بود و مدام از نگین میپرسید، بچهها هم پرسیدند که چرا نگین نیامده. ابوالفضل گفت: «خانم معلم میداند که چرا نگین نیامده. دیروز نگین در گوش خانم معلم به او گفت.»
گفتم: «من نمیدانم دیروز نگین این را نگفت». ابوالفضل پرسید: «پس موقع خداحافظی به شما چه گفت»؟
گفت: «خداحافظ».
«پس چرا یواشکی گفت؟»
«نگین هنوز بعضی از صداها را خوب نمیتواند بگوید؛ مثلا به «خداحافظ» میگوید: «خوافظ» (بچهها خندیدند) و شاید از این که کسی به او بخندد ناراحت میشود.»
امیر علی گفت: «مگه قرار نیست صداها لو یاد بگیلیم؟»
«چرا به زودی.»
امیرعلی گفت: «من که نمیخندم» و یکی یکی بچهها گفتند: «من که نمیخندم».
زنگ نمایش خلاق بود. هر کدام از بچهها ماسک حیوانی را به صورت زده بودند تا نقشی را اجرا کنند. چون اولین تمرین بچهها بود، برای بچهها سخت بود. اما نگین خیلی خوب بازی نقشش را اجرا میکرد و با جسارت جلو میآمد. اجرا فقط انجام حرکت آن حیوان بود و نیازی به حرف زدن نداشت. از استعداد و جسارت نگین شگفت زده شده بودم. با شروع کردن نگین و توصیف اجرای نقشها کمکم موجی از حرکت شروع شد.
نگین آن چنان ذوق زده بود که گل از گلش شکفته بود. راهی برای بروز بدونِ حرف زدن پیدا کرده بود.
به تمرین نهایی که رسیدیم قرار شد قبل از شروع نمایش هرکسی اسم نقشش را بگوید. چند باری تمرین کردیم. نگین آهسته چیزی میگفت.
هنگام آخرین اجرا گفتم: «بچهها این آخرین اجراست». نگین قبل از اینکه اعلامِ شروع کنم و نوبتش شود، جلو آمد و گفت: «منم گولباگه». همه با هم از شوقش برای شروع خندیدیم.
گفتم: خب شروع میکنیم. همه اسمشان و نقششان را میگفتند. متین پسر کلاسم جلو آمد و همراه با لبخندی از سر مهر و شیطنت گفت: «اجازه میگوید: منم گولباگه». با هم گفتیم هنوز بعضی صداها را یاد نگرفتهایم و من اضافه کردم: «مثل وقتی که خانم معلم کوچک بود.»
متین پرسید: «اجازه مگر خانم معلمها هم کوچک میشوند؟»
پینوشت:
در پیش دبستانی طلوع دانشآموزانی که مشکلات گفتاری داشتند، در ابتدایی سال تحصیلی توسط مربیان تشخیص داده و به گفتاردرمانگر ارجاع داده میشدند. گزارشی در این زمینه را میتوانید در اینجا ببینید.
نویسنده: ساره کرمی، کارشناس ارشد روانشناسی تربیتی
- هدف ما از جابجا کردن بچهها این بود که رفتهرفته همگی با هم اخت بشوند. اما گاهی در ابتدای سال برای بعضی از بچهها استثنا قائل میشدیم و به آنها فرصت میدادیم تا این روال را آرامتر طی کنند.[↩]
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.