آوای شب – یک گفت‌وگوی کلاسی

آیا تا به حال داستان آن آقای سالخورده را شنیده‌اید؟ همان پیرمرد خوش اخلاقی که شب‌ها آوای گریه می‌شنید؟

هفته‌ی گذشته در زنگ کتابخانه‌ی بزرگسالان، معلم‌ها داستان «آوای شب» را خواندند و با دانش‌آموزان درباره‌ی آن به گفت و گو نشستند. بحث‌ها در یکی از کلاس‌ها داغ بود؛ دانش‌آموزان  از آواهایی گفتند که هر شب و روز می‌شنوند، از اینکه آیا آقای سالخورده نمی‌توانست از همان شب اول پنبه‌ها را در گوشش محکم فرو کند تا بتواند راحت بخوابد؟ از تغییراتی که می‌شود در زندگی‌مان ایجاد کنیم، و … .

«توی کوچه‌ی ما یه پیرزن تنهایی زندگی می‌کنه که همیشه دم در می‌شینه و حالا که فکر می‌کنم دلش شاید یه توجهی، یه سلامی، یه محبتی می‌خواد وقتی داری رد می‌شی، یا مثلا این که یه نونی، سبزی‌ای بخواد و بشه خرید براش»

«بعضی روزا هس که یکی [از همکلاسی ها] تو خودشه، غمگینه. این هم خودش یه صدایی هس یه آوایی هس که می‌شه باهاش حرف زد»

«من هر کاری کنم از جلوی گداها نمی‌تونم رد شم. حتی اگر شوهرم بگه بیا! نمی‌تونم. باید یه چیزی بدم بعد. همی نگام کنه دیگه نمی‌تونم رد شم. انقد هم دلم براشون می‌سوزه.»

«یه وقتایی هم بوده خانم من هیچ کاری نتونسته‌م بکنم. مثلا یکی از همکلاسی‌ها بود که نیاز داشت به پول وگرنه صاحب خونه اسباباش رو می‌ریخت توی کوچه. من هم پولی نداشتم که بهش بدم و خیلی ناراحت بودم ولی بعد شب براش دعا کردم که خدایا پیش بچه‌هاش خجالت زده نشه. خب دعا هم یه کاریه.»

«[یه آگاهی‌هایی هست] یه چیزهایی هست که ما یاد گرفتیم و می‌تونیم به بقیه یاد بدیم. به اونایی که خیلی رفتاراشون به خاطر اینه که یه چیزایی رو بلد نیستن یا ارزشش رو نمی‌دونن. مثلاً بعضی خانواده‌ها جاهلن. می‌گن به زن زشته، به دختر زشته؛ سوادآموزی می‌ری چی کار؟! بشین خونه بچه‌هاتو بزرگ کن»

«شوهر عمه‌م هس؛ پشت آرامگاه بساط می‌کنه. همیشه که از اونجا رد می‌شم به من گیر می‌ده. می‌گه سوادآموزی چه به دردت می‌خوره با ای سن و سال؟ گفتم تو به ای سن و سال رسیدی شلوار کُردی بساط می‌کنی من به سن و سال تو رسیدم چند تا بچه رو جمع می‌کنم بهشون درس می‌دم.»

 

بحث کلاس این قدر گرم بود و فرصت کوتاه، که خیلی چیزها را نشد بگوییم و بشنویم. اما اگر روزی در تلاش برای رفع محرومیت‌ها و تیرگی‌ها، در پیگیری آواهایی که هر شبانه روز می‌شنوید ، چیزی به شما گفت: «تو هم دلت خوشه! از قدیم هم گفته‌ن با یک گل بهار نمی‌شه» و از شما خواست تا آن شب را حداقل پنبه در گوش‌تان فرو کنید و آرام بخوابید. به او بگویید: مگر ندیده‌ای تا به حال؟! هر بهاری همیشه اولین گل خودش را دارد. «و کسانى که در راه ما کوشیده‌اند، به یقین راه‌هاى خود را بر آنان مى‌نماییم و در حقیقت، خدا با نیکوکاران است.» (عنکبوت:۶۹)

برای مطالعه‌ی داستان «آوای شب» نوشته جانی روداری به این آدرس مراجعه کنید.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *