دیدگانی برای نابینایان

نگاهی به زندگی لویی بریل از دریچه‌ی کتاب «پیروزی بر شب»

لویی بریل، کودک شادمان و پر شر و شور خانواده‌ی بریل، در حادثه‌ای در کودکی نابینا می‌شود. این نابینایی اما، با اشتیاقی که خود او به زندگی کردن و آموختن دارد، و با حمایت‌ها و دقت نظر خانواده و دوستان، زمینه‌ای می‌شود برای پرورش شخصیتی متعهد، باهوش، خلاق و مهربان که سرانجام هدیه‌ای مهم را برای تمامی نابینایان جهان به ارمغان می‌آورد: خط بریل؛ ابزاری است که «رابطه» و «آگاهی» را برای نابینایانی که زمانی تنها، دورافتاده و تحقیر شده بودند به ارمغان آورده.

در متن زیر، گزیده‌ای از زندگی بریل را به روایت کتاب «پیروزی در شب» می‌خوانید.

نویسنده: ژان کریستان
تصویرگر: ادوارد مورتلمان
مترجم: سیروس طاهباز
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تعداد صفحات: ۱۵۶ صفحه
گروه سنی: نوجوان – جوان

***

لویی بریل را همگان به «خط» مشهورش می‌شناسند؛ خطی که لمس برجستگی‌هایش، جهان نوشته‌ها را به آنان که از نعمت بینایی محروم‌اند هدیه می‌کند.

لویی بریل را اما، از نزدیک‌تر باید شناخت. «پیروزی بر شب» سرگذشت فراز و فرودهای زندگی بریل را، از زمان نابینایی در خردسالی، تا زمان تبدیل شدن به معلمی مهربان، متعهد و خلاق، روایت می‌کند.

خلاصه‌ای از بخش اول کتاب:

بریل که کودکی است خوش‌ذوق، باهوش و سرشار از شور زندگی، در خانواده‌ی مهربان و حمایت‌گرِ سیمون-رنه بریل و همسرش مونیک به دنیا آمده و با حمایت‌های خواهر خوش‌قلب خود کاترین، کودکی پرماجرایش را سپری می‌کند.

***

لویی حالا سه سال و شش ماه داشت و چندان درشت نبود، اما خیلی سرحال و سرزنده بود. موهای بور فرفری داشت و چشم‌هایش از فرط هوشیاری می‌درخشید. در کنار خواهرش که کلاه سفید زیبایی به سر داشت جست و خیز می‌کرد.

لویی در طویله با افتخار چارپایه‌ی شیر دوشی را برای کاترین می‌آورد و در آوردن سطل شیر به خانه کمک می‌کرد. وقتی هر دو به مرغداری می‌رفتند او با شادمانی با دست‌های کوچکش برای مرغ‌ها دانه می‌ریخت و خواهرش به او می‌گفت: «دانه‌ها را دور و بر نریز، حرام می‌شوند.»

لویی می‌گفت: «می‌خواهم جوجه‌هایی که دورتر ایستاده‌اند هم چیزی گیرشان بیاید. مرغ‌های گنده‌ی این جلو نمی‌گذارند چیزی به آن‌ها برسد.»

***

لویی اما در حادثه‌ای، بینایی هر دو چشمش را از دست می‌دهد. بینایی چشم اول را در همان لحظه‌ی حادثه، و بینایی چشم دیگر را به مرور زمان…

حالا دیگر، خانواده‌ی بانشاط و پرامید بریل را «دودی خاکستری» فرا گرفته. لوییِ ۵ ساله، نابیناست.

***

مونیک [مادر لویی] در حالی که هق هق گریه می‌کرد گفت: «دیگر [هر دو چشمش] نمی‌بیند – اصلاً نمی‌بیند!»

سیمون-رنه [همسرش] با خشم گفت: «خب،‌ این‌که گریه ندارد! آرام باش! لباس‌هایش را بپوشان تا برود در حیاط بازی کند.»

مونیک اشک‌هایش را پاک کرد و لباس لویی را پوشاند. لویی به حیاط رفت و زنجیر سگ را گرفت و کشید.

صدای گفت‌وگوی پدر و مادر از لای در می‌آمد. پدر حسابی خشمگین بود. می‌گفت: «گریه کردن چه فایده‌ای دارد؟ کاری که از دستمان بر نمی‌آید.»

مادرش گفت: «نمی‌خواهم او مثل گدای کورِ ده بشود.»

پدرش گفت: «او گدا نمی‌شود… » و بعد با مهربانی افزود: «عزیزم گریه نکن. من هم مثل تو غصه دارم. اما باید به پسرمان کمک کنیم.»

***

نابینایی لویی، زندگی خانواده‌ی بریل را تحت‌تأثیر قرار داده؛ با این حال اما، دنیای لوییِ نابینا، آن‌چنان که در ابتدا به نظر می‌رسید، بسته و بی‌روزن نبود:

زندگی لوئی تغییری نکرده بود، او به تاریکی هم مثل مِه عادت کرده بود. اما در صورتش آن حالت سرزندگی دیده نمی‌شد. بیش از پیش در خودش فرو رفته بود. با وجود این هنوز خوشحال بود. همچنان که راه می رفت، آواز می‌خواند. وقتی خانم بوری، که در همسایگی آن‌ها زندگی می کرد، از او پرسید چرا وقتی راه می‌رود آواز می‌خواند؟ لوئی گفت: «برای اینکه به چیزی نخورم.»

خانم بوری پرسید: «آواز خواندن چه ربطی دارد به اینکه به چیزی برنخوری؟»

لوئی گفت: «اگر چیزی سرراهم باشد، صدایم عوض می‌شود.»

حقیقت هم این بود که مانع سر راه، صدا را عوض می‌کرد و این به گوش حساس کودک، یک اعلام خطر بود. البته لوئی مجبور بود حسابی حواسش را جمع کند و این او را به پسرکی هوشیار تبدیل کرد. به نظر می‌رسید که او با گوش‌ها و انگشت‌هایش می‌دید. او تمام آشناها را از صدای پایشان می‌شناخت و عجیب این بود که هیچ وقت هم اشتباه نمی‌کرد.

***

لویی تبدیل به شنونده‌ای بسیار خوب شده بود. اشخاص را از صدای پایشان و چیزها را از کیفیت لمس‌شان می‌شناخت و احساس می‌کرد. با کمک لمس چیزها و شنیدن توصیفات خواهرانش، می‌توانست چیزهایی را که نمی‌دید به خوبی وصف کند و بشناسد. با همین توانایی‌ها و استعدادها، لویی در بسته‌بندی کردن، تزیین، آماده‌سازی و مرتب کردن چیزها به خانواده کمک می‌کرد و به عنوان همراه و همکار خانواده‌اش، به محل کار و بازار می‌رفت. لویی علیرغم نابینایی‌اش در خانواده‌ی بریل جایگاهی مطمئن یافته بود؛ تا این‌که یک آشنایی خوش‌فرجام، مسیر زندگی لویی را جریانی تازه بخشید.

***

سیمون-رنه در بین راه هیکل درشت مردی را دید که از خانه‌ای روستایی بیرون می‌آمد. مرد، کشیشی پنجاه ساله بود. لباس کشیش‌ها تنش بود و کلاهی گرد بر سر داشت.

مرد همین‌که کنارشان رسید، سیمون-رنه کلاهش را به علامت احترام از سر برداشت و مرد ایستاد. گفت: «روز بخیر، رفیق. شما اهل کوپ‌وری هستید؟»

«بله عالیجناب. من سیمون-رنه بریل زین‌ساز هستم.»

کشیش، در حالی که با سیمون-رنه دست می‌داد گفت: «هان، خوبه! پس شما اهل بخش من هستید. من «آبه‌ پلی» کشیشِ تازه‌ی این بخشم.» و در حالی که با دست به چانه‌ی لویی زد،‌ گفت: «این هم باید لویی کوچولو باشد، بله؟»

پدر با تعجب پرسید: «شما اسم او را از کجا می‌دانید؟»

«آه،‌ من دو هفته است این‌جا هستم. راجع به شما از همسایه‌ها شنیده‌ام. می‌گویند پسر خوبی داری. اگر طرف دهکده می‌روید من قسمتی از راه را با شما می‌آیم.»

کشیش دست لویی را گرفت و قدم‌هایش را با او هماهنگ کرد.

***

دوستی با کشیش پلی، پنجره‌های تازه‌ای را به روی لویی گشود. آشنایی با قصه، طبیعت، اعداد، علوم و البته آموزه‌های اخلاقی مسیح، ارمغان این آشنایی بود. کشیش پلی، مدرسه‌ی شهرشان را راضی کرد تا لویی نابینا را برای تحصیل در کنار دیگر دانش‌آموزان بپذیرد؛ و موفقیت چشم‌گیر لویی، زمینه‌ای شد برای رفتن او به پاریس و تحصیلش در آموزشگاهِ ویژه‌ی نابینایان.

او در ۱۰ سالگی، با حمایت کشیش پلی و همراهی و البته دل‌تنگی خانواده‌اش، عازم پاریس شد.

***

وقتی لویی به اتاق رسید، سیمون – رنه از او پرسید: «می‌خواهی به پاریس بروی؟»

لویی پرسید: «کجا؟ پاریس؟ برای چی؟»

«برای این‌که به مدرسه [ویژه] بروی و خواندن و نوشتن یاد بگیری.»

پسر از خوشحالی از جا پرید، دست‌هایش را دور گردن پدرش حلقه کرد و گفت: «اوه، پدر! من خیلی خوشحالم! بله، دلم می‌خواهد بروم.»

مادرش، غمگین سؤال کرد: «دلت برای ما تنگ نمی‌شود؟»

پسرگ گفت: «چرا مادر» و دستش را دور گردن مادر حلقه کرد. بعد گفت:‌ «آنجا درس می‌خوانم و مثل آدم‌های دیگر کار می‌کنم. و وقتی بزرگ شدم،‌ به شماها کمک می‌کنم. تازه در تعطیلات هم به خانه می‌آیم.»

نسبت به آینده، پسرک هیچ شکی نمی‌کرد.

ماری-سلین که در گوشه‌ی اتاق ناظر این گفت‌وگو بود، گفت: «ماه ژوئن، برای عروسی من باید بیایی.» او نامزد لویی-فرانسوا ایزیدور مارینز، آهنگر دهکده شده بود.

پدر و مادر از اندیشه‌ی دوری از فرزند آهی کشیدند، اما با دیدن چهره‌ی تابناک کودک به زودی لبخندی بر لبانشان نشست.

***

بخش دوم این کتاب، روایت‌گر دوران جذاب و البته دشوار دانش‌آموزی لویی بریل در مدرسه‌ی نابینایان پاریس است. دل‌تنگی، کنجکاوی و دانش‌آموزی او، و شکل گرفتن دوستی‌هایی که خنکای زندگی‌بخش آن‌ها در سراسر عمر بریل ردی از خود به جای می‌گذارند، بخشی از ماجراهایی است که بریل در دل فضای سرد و نمور مدرسه و جو خشک و عبوس حاکم بر کلاس‌های آن تجربه‌شان می‌کند.

***

[در اولین روز ورودش به آموزشگاه پاریس]، لوئی پیراهن خویش را از چمدان بیرون آورد، کت و شلوارش را کند و آنها را تا کرد و روی صندلی گذاشت و به زیر لحاف رفت. رختخواب سخت و سرد بود، کاملا متفاوت با رختخوابی که در خانه داشت.

کی دوباره به خانه می‌رفت؟

در حالی که سرش را زیر لحاف کرده بود، شروع به گریستن کرد.

صدائی به گوش آمد، کسی لحاف را بلند کرد و گفت: «چی شده؟»

لوئی، در حالیکه گریه می کرد گفت: «من – من سردم است.» و در واقع پاهایش یخ کرده بود، اما قلبش سردتر بود.

حس کرد پتویی رویش انداخته شد و صدائی گفت: «غصه نخور، همیشه اول هر کاری سخت است. فردا حالت بهتر می شود. اینجا زیاد هم بد نیست. شب به خیر. خوب بخواب.»

حال لوئی بهتر شد. دوستی پیدا کرده بود.

***

در همین آموزشگاه است که بریل، در ۱۳ سالگی، ایده‌ی نگاشتن خطی تازه و ساده برای نابینایان را درمی‌یابد و دو سال از عمر خود را پیوسته صرف تدوین و اختراع خطی ساده و پرکاربرد می‌کند.

بخش سوم و پایانی کتاب، شرح روزگار معلمی بریل در همان مدرسه‌ای است که او زمانی دانش‌آموزش بوده. بریل حالا به معلم مهربان و موردعلاقه‌ی بچه‌ها بدل شده، اما خط اختراع شده توسط او، هنوز به خط رسمی مدرسه تبدیل نشده؛ و بلکه استفاده از آن برای همه‌ی دانش‌آموزان و معلمان،‌ ممنوع اعلام شده است. حتی خود بریل، حق ندارد از خطی که اختراع کرده در کلاس‌هایش استفاده کند؛‌ این اما،‌ مانع برقراری «رابطه» و «معلمی» او برای دانش‌آموزانش نمی‌شود:

***

[بریل] همیشه در یک گوشه‌ی حیاط می‌ایستاد و آماده بود که حرف‌های دانش‌آموزان را بشنود، با آن‌ها مشورت کند و راهنمائی‌شان کند. ناگهان در حیاط بادی وزیدن گرفت و هوا رو به سردی رفت. این مقدمه‌ی توفان بود.

بریل رو به یکی از شاگردها کرد و گفت: «لئون، خودت را بپوشان!» و شال گردن خودش را به او داد. شاگردها لئون را دوره کردند و پرسیدند: «شال گردن را از کجا آوردی؟»

لئون گفت: «آقای بریل گفت تو سرفه می‌کنی و شال گردنش را به من داد.»

یکی از شاگردان گفت: «بهتر است من هم سرفه کنم و هدیه‌ای از آقای بر‌یل بگیرم.»

C:\Users\Lenovo\AppData\Local\Microsoft\Windows\INetCache\Content.Word\New Doc 2019-10-13 18.59.18.jpgیک شاگرد بزرگسال گفت: «گیوم! این حرف را نزن. می‌دانی که آقای بر‌یل ثروتمند نیست، اما با وجود این همیشه به ما هدیه می‌دهد و کمک‌مان می‌کند.»

لوئی بریل همیشه بخشی از درآمدش را که سالانه سیصد فرانک بود برای هدیه خریدن به شاگردها اختصاص می‌داد.

***

«پیروزی بر شب»، با شرح چگونگی تصویب استفاده از خط بریل در آموزشگاه نابینایان پاریس، و نیز با توصیف گفت‌وگوها و لحظات پایانی زندگی بریل پایان می‌پذیرد.

آشنایی با بریل و زندگی و مجاهدت‌های او، امکانی است تا جایگاه مهربانی، تفکر، سخت‌کوشی و امید را در زندگی‌مان بازیابیم و ببینیم که چگونه شرایط دشوار و فروبسته‌ای همچون نابینایی، می‌تواند به امکانی برای رشد، عشق‌ورزیدن و بالیدن تبدیل شود.

هرکس که در زندگی با محدودیت، بیماری، فقدان و یأس مواجه باشد، بریل را دوست خوبی برای خود خواهد یافت.

منابع بیشتر برای مطالعه:

  • لوئیس بریل، نوشته‌ی بورلی بریچ، انتشارات مؤسسه‌ی فرهنگی منادی تربیت، ترجمه‌ی منیژه اسلامی
  • لویی بریل: مخترع الفبای ویژه‌ی نابینایان، نوشته‌ی مارگارت دیویدسون، انتشارات هیرمند، ترجمه‌ی شهلا طهماسبی

مطالب مرتبط:

طرح «برایت قصه می‌گویم…» (اهدای قصه‌ی صوتی به کودکان و نوجوانان نابینا) – وبلاگ سپیده‌دمان