ردپای تأثیر: میراث یک استاد (تام موری)
هنر ظریف راهنمایی کردن دیگری این نیست که فردی شبیه به خودتان خلق کنید؛ بلکه این است که به او فرصت دهید خودش را خلق کند.
– استیون اسپیلبرگ
در نخستین سال تدریسم بیست و یک سال داشتم. به تازگی از کالج فارغ التحصیل شده بودم و فکر میکردم که میدانم وارد چه مسیری شدهام. همیشه دوست داشتم با بچهها کار کنم و بالاخره فرصت این را به عنوان یک معلم تازهکار کلاس چهارمی یافته بودم.
مربى من مارک ویدر معلمی کهنه کار بود. او آن طرف سالن در کلاس ۳۰۳ تدریس میکرد. بیست و شش سال سابقه تدریس داشت و قلب و روح مدرسه ما به شمار میرفت. مارک فرد باهوش و بامزهای بود. دانشآموزانش عملکردی عالی داشتند. او دقیقاً همان معلمی بود که میخواستم باشم. دقیقاً همان معلمی بود که هـر بچهای میخواست از او یاد بگیرد.
چطور این را میدانستم؟
در اولین روز تدریسم به نظر میرسید که هر دانشآموزی با ورود به کلاس درس، سرش آویزان میشد، به آن طرف سالن اشاره میکرد و میگفت: «واقعاً آرزو داشتم که امسال آقای ویدر معلمم باشد.»
بله واقعاً!
اما از همان لحظهای که مارک را دیدم، متوجه [علت] ناامیدی آنان شدم. او پرشور و سرگرمکننده بود. عشقش به انسانها و یادگیری در تمام کارهایش میدرخشید.
چند دقیقه قبل از شروع اولین روز تدریسم من و مارک در سالن ایستادیم و حرف زدیم. هنوز هم میتوانم هیجان خودم را به یاد بیاورم. تقریباً برابر با میزان اضطرابی بود که در آن زمان تجربه میکردم.
درست قبل از اینکه زنگ به صدا در بیاید مارک دستش را دور شانهام حلقه کرد، به من نگاه کرد و گفت: «تام به عنوان مربیات اگر قرار باشد یک چیز بـه تـو آموزش بدهم این است که این شغل سراسر عشق و دوست داشتن بچهها است. همه چیزهای دیگر در اولویت دوم قرار دارد. آنچه مهم است روابط است. اگر تو روابط را محور کارت قرار بدهی، موفقیتی بزرگ در شغلت کسب خواهی کرد. اگر اینرا فراموش کردی به عنوان مربیات به تو دو انتخاب میدهم؛ اینکه بروی و کار دیگری انجام بدهی یا اینکه دوباره روی آن متمرکز شوی. کودکانی که قرار است وارد این سالن شوند، به تو نیاز دارند. برای بعضی از آنها تو تمام چیزی هستی که در تمام این سال تحصیلی دارند. هیچ وقت این را فراموش نکن روابط در اولویت قرار دارند و همه چیزهای دیگر در درجه دوم قرار میگیرند.»
زنگ به صدا درآمد و اولین گروه از دانشآموزان من در حالیکه آماده بودند نخستین روز از پایه چهارم خود را شروع کنند وارد سالن شدند. آن موقع نمیدانستم آنچه در طول سال تحصیل رخ خواهد داد قرار است اساساً من را به عنوان یک معلم و به عنوان یک انسان تغییر بدهد.
آن قدر در آن چند ماه نخست در مورد ارتباط برقرار کردن با انسانها و دوست داشتن دیگران آموختم که در هیچ دورۀ دیگری، در هیچ تجربه تدریس یا در هیچ تجربۀ دیگری در زندگیام نیاموخته بودم. آموختم که تدریس واقعاً به چه معنا است.
نخستین سال کارم من را با تمام وجود به چالش کشید؛ طرز فکرم را تغییر داد و در نهایت من را به مسیر کاملاً متفاوتی رهنمون ساخت.
من با همان نخستین کلاس از دانشآموزان کارم را شروع کردم. آنها را مانند فرزندان خودم دوست داشتم، اما گروه بد قلقی بودند. بسیاری از آنها مانند سالهای گذشته مشکلات رفتاری داشتند (صادقانه بگویم، من نیز به عنوان یک معلم تازه وارد مطمئناً با همه آنچه میبایست یاد بگیرم چالش داشتم).
از آن طرف سالن به مارک نگاه میکردم. او و دانشآموزانش اغلب میخندیدند. بچهها صبحها به سمتش میدویدند. به نظر میرسید هر بعد از ظهر وقتی که زنگ به صدا در میآمد، افرادی برای دیدار با او میآمدند. یک بعد از ظهر جمعه را هنوز هم بعد از گذشت چندین دهه به وضوح به خاطر دارم.
زوج جوانی که کودکشان را در آغوش داشتند، وارد سالن شدند و به سمت اتاق مارک رفتند. یادم میآید که به آنها نگاه کردم و تصور کردم که باید والدین یکی از دانشآموزان مارک باشند. خیلی زود فهمیدم که این طور نیست و حتی یادم میآید وقتی که مکالمهشان را شنیدم کجا نشسته بودم.
مرد در حالی که دستش را در هوا تکان میداد میگفت: «آقای ویدر! آقای ویدر! سَم هستم. بیست سال پیش دانشآموزتان بودم. من را یادتان هست؟»
مارک بلافاصله جواب داد: «سَم! البته که یادم هست! بیا داخل!» سَم نگاهی به همسرش کرد و گفت: «عزیزم ایشان همان معلمی هستند که همیشه در موردش برایت تعریف میکنم، آقای ویدر!» با شگفتی به مارک نگاه میکردم که به انتهای اتاق رفت، سَم را در آغوش گرفت و سپس خودش را به همسر او معرفی کرد. سَم در حالیکه به نوزادی که در آغوش همسرش بود نگاه میکرد، گفت: «آقای ویدر، این دختر کوچک ماست پنج ماهش است. آمدهایم که برای آخر هفته والدینمان را ببینیم. میخواستم که دخترم معلم محبوب من را ببیند. من در حالی آنجا ایستاده بودم که بیست و یک سال داشتم. مارک یک سال پس از تولد من معلم این مرد بود. میشنیدم که مارک آنچه را از زمان دانشآموزی سَم در حدود دو دهه قبل به یاد داشت تعریف میکرد. با شگفتی نگاه میکردم. آیا من اصلاً میتوانستم شبیه او باشم؟ آیا دانشآموزان من و کلاسم را سالها بعد مانند این مرد با خاطر میآوردند؟ آیا دانشآموزان دلشان میخواست که برگردند و دوباره من را ببینند؟ آیا میتوانستم چنین میراثی خلق کنم؟ آیا من از آن معلمانی میشدم که دانش آموزانم دههها بعد راجع به او با فرزندانشان صحبت کنند؟
در طول چند هفته اول شاهد پیشرو بودن مارک بودم. وقتی که وارد دفتر مدرس میشد همه لبخند میزدند. او همه را میخنداند. هیچ وقت ندیدم که از چیزی شکایت کند. مشخص بود که هر روز بیشترین تلاشش را میکند. مارک به آنچه به شاگردانش توصیه میکرد عمل مینمود. بچهها و همین طور تیم ما به همین دلیل او را دوست داشتند.
اما در همان زمان در آن طرف سالن، من در حال مبارزه برای بقا بودم. مثل هر معلم تازه کار دیگری به سختی سرم را بالای آب نگه میداشتم. به اهداف بلندمدت فکر نمیکردم. فقط نگران آماده شدن برای فردا بودم. [حتی] گاهی اوقات تمام هدفم این بود که همان روز را دوام بیاورم. دانشآموزان من نیازهای بیشماری داشتند و هر روز چالشهای جدیدی در برداشت .من بیتجربه بودم و مطمئناً در بسیاری از موارد این مسأله واضح بود.
در اکتبر سال اول بود که دیگر کم آوردم. به این نتیجه رسیدم که در مورد یک دانشآموز خاص هر کاری را که میتوانستم امتحان کردهام. در درون میدانستم که دارم شکست میخورم. یک روز وقت ناهار در دفتر مدرسه کاملاً کنترلم را از دست دادم. بعد از یک روز سخت با غرولند وارد دفتر شدم و خودم را روی یک صندلی پرت کردم. با دست محکم روی میز ناهارخوری دفتر کوبیدم و بیاختیار گفتم: «نمیفهمه! تغییر نمیکنه! هر روز زنگ تفریح نگهش میدارم. هر روز به خانهشان زنگ نمیزنم و مادرش یک بار هم با من تماس نگرفته. این پسر بیادبه و حرف گوش نمیده. دیگه نمیتونم این بچه رو تحمل کنم میزنم.»
در آستانه به گریه افتادن بودم که سریع برخاستم و از دفتر بیرون رفتم. در پشت سرم بسته شد.
آن موقع متوجه نشدم اما مارک [بعد از من] بلند شد، ناهارش را روی میز رها کرد و به دنبالم به داخل سالن و کلاس درسم آمد. مربی من در کلاس درسم را گشود و آنرا پشت سرش بست.
او به سمت من آمد، مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: «تام دیگه هرگز هرگز این کار را نکن. میخوای باهاش ارتباط بگیری؟ باید دوستش داشته باشی. باید برات مهم باشه. باید هر روز بهش نشون بدی که چقدر اهمیت داره. وقتی بدونه که برات اهمیت داره، شاید اون موقع شروع کنه به توجه کردن.»
مارک حرفش تمام نشده بود. او ادامه داد: «روز اول چی بهت گفتم؟ این شغل چیزی به جز ارتباطات نیست. معلمی شغل دوست داشتن و اهمیت دادن به بچههاست. بدون اینها تو هیچ چیزی نداری و الان هم به نظر میرسه که در مورد این دانشآموز هیچی تو دستت نداری. به جای اینکه زنگهای تفریح نگهش داری، چطوره ازش بخوای که باهات ناهار بخوره تا فرصت داشته باشی که بیشتر بشناسیش؟ به جای اینکه سرش داد بزنی، چطوره که همون لحظه که چیز مثبتی ازش دیدی تشویقش کنی؟ به جای اینکه وقتی به دردسر افتاده به خانهشان زنگ بزنی، چطوره به یک دلیل خوب با خانوادهاش تماس بگیری؟ فکر میکنی آخرین باری که ازش تعریف شده کی بوده؟ به نظرت آخرین باری که مادرش تماس خوبی را از مدرسه داشته کی بوده؟ تام اگه میخوای باهاش ارتباط بگیری، به نظر میرسه این تویی که باید تغییر کنی.»
به سرعت خجالت کشیدم. آن لحظه یکی از ضعیفترین لحظات من به عنوان یک معلم تازهکار بود و در نهایت یکی از فروتنانهترین لحظاتی شد که به عنوان یک معلم تجربه کردم. همچنانکه ما دو نفر در آن بعد از ظهر ماه اکتبر در کلاس درسایستاده بودیم، اشکهایم سرازیر شد. مارک پس از گفتن حرفهای تندی که لازم بود (و من سزاوارش بودم)، به طرفم آمد. آن معلم شگفتانگیز با بیست و شش سال تجربه خــم شد و من را در آغوش گرفت.
در آن لحظه متوجه شدم که خودش هم احساساتی شده است. قلبش حقیقتاً برایم درد گرفته بود و واقعاً میخواست که من موفق شوم. سپس به آرامی زمزمه کرد: «تو میتونی تام، من بهت ایمان دارم.»
تام به هدف زده بود. من بودم که قلبم سخت شده بود. من بودم که نیاز به تغییر داشتم.
در آن لحظه بود کهایمان بر ترس غلبه کرد. در همان لحظه بود که همدلی بر قلبی سخت پیروز شد. همانجا بود که فهمیدم روابط بایستی بنیان این شغل باشد.
بعدها در آن سال فهمیدم آن کودکی که با او دشواری زیادی داشتم، قربانی یکی ازوحشتناکترین موارد سوء رفتار بوده که در سراسر شغلم دیدهام. دلیل آن رفتارهایش هم همین بود. وقتی شروع کردم که زمان بگذارم تا قلبش را لمس کنم و داستانش را درک کنم دیگر توسط قضاوت تیره خودم کور نشده بودم. برای این پسر عزیز همین که صبحها بر میخواست و به مدرسه میآمد یک دستاورد محسوب میشد. آن قدر بر خودم متمرکز بودم که نمیتوانستم او را ببینم. آن قدر درگیر نیازهای خودم بودم و اینکه او با قوانین و روش من انطباق پیدا کند که کاملاً فراموش کردم به قلبش نگاه کنم و ببینم که واقعاً به چه چیزی نیاز دارد.
حق با مارک بود. تا ابد خوشحالم که یک همکار و مربی واقعی کنارم داشتم؛ کسی که مردانه روبهرویم ایستاد و اصلاحم کرد. او در دفتر مدرسه ننشست و راجع به نقاط ضعف من غیبت نکرد. بلکه راهنماییام کرد و زمانی که لازم بود اصلاحم نمود. او بینش مورد نیاز برای انجام کار درست را با من در میان گذاشت. تجربه او که متفکرانه با شجاعت و تمایلش به کمک در آمیخته شده بود، مسیر شغلیام را تغییر داد و با آنچه در آینده رخ داد در هم آمیخت.
با گذشت زمان احترام من نسبت به مارک بیشتر میشد. او را میدیدم که از مدیرمان میخواهد که چند دقیقۀ اول جلسه مدرسه را به او اختصاص دهد تا بتواند فعالیت سرگرمکنندهای را با تیم انجام دهد. او را میدیدم که در مراسم طوری لباس میپوشید که بچهها را بخنداند و سرگرم کند. او را میدیدم که کلاس درسی خلق میکرد که بچهها دوست داشتند در آن بمانند. او به تک تک دانشآموزانش عشق میورزید و انتظارات بالایی از آنها داشت و آنها نیز شکوفا میشدند.
دیگر برایم جای تعجب نبود که چرا همۀ کودکان پایۀ چهارمی میخواستند که در کلاس مارک باشد. شاگردان مارک دوست داشته میشدند. آنها به چالش کشیده میشدند. مارک تک تک دانشآموزانش را که تعدادشان در طول سالها به صدها نفر میرسید، باور داشت. او تجربههای اصیل و شخصی برای آنها خلق میکرد. رابطهای که مارک با بچهها داشت و شیوهای که او فرهنگی فراگیر را خلق میکرد، باعث میشد دانشآموزان احساس تعلق کنند و باور داشته باشند که میتوانند دنیا را تغییر دهند. روابط او پایه و اساس موفقیتی بود که همواره در کلاس درسش رخ میداد. نه دانشآموزان و نه کارکنان توان مقاومت در برابر مارک را نداشتند و این هیچ ربطی به این نداشت که پایۀ حقوقی او چقدر بود، چه تابلو اعلاناتی را درست میکرد، یا اینکه جزواتش چقدر ممکن بود زیبا به نظر برسند. همه او را به خاطر شخصیت اصیل خودش دوست میداشتند. ما او را به خاطر نحوه برخوردش با دیگران دوست داشتیم و اینکه او روابط با دیگران و دوست داشتن آنها را در اولویت قرار میداد.
در طول چند ماه بعدی با آموختن از مارک و سایر همکاران باتجربه و فوقالعادهای که داشتم، روش کارم را تغییر دادم. اعتماد به نفسم افزایش پیدا کرد. بالاخره به این نتیجه رسیدم که شاید فقط شاید بتوانم از عهده این شغل برآیم.
درست همان طور که مارک پیشبینی کرده بود، به محض اینکه طرز فکرم را تغییر دادم برخورد دانشآموزانم هم تغییر کرد. تجربیات یک معلم کارآزموده بسیار ارزشمند است و خِرَد مارک به مثابه یک استاد حقیقی راهنمای من شد. قلبم نرم شد. وقتی طرز فکرم را تغییر دادم و تمرکزم را به جای آنچه درس میدادم، به کسی که به او درس میدادم متوجه ساختم، کار حقیقیام نمایان شد. [به این ترتیب] ارتباط عمیق بین روابط شخصی و حقیقی و نتایج یادگیری دانشآموزان را درک کردم.
با بهتر شدن نگرش من، رفتار دانش آموزانم نیز شروع به بهبود کرد. وقتی عشق من به آنها بیشتر شد، احترام و توجه آنها نیز به من افزایش یافت. پس از اینکه قلبم را به روی آنها گشودم، توانستم وارد زندگیشان بشوم. ما به عنوان یک گروه در کنار هم کار میکردیم و توانستیم موفقیت را تجربه کنیم.
معلمان تنها مردمان این سیاره هستند که با نگرانی در مورد کودکان دیگران به خواب میروند. آن اوایل وقتی به رختخواب میرفتم، با ناامیدی از روزی که پشت سر گذاشته بودم به سقف خیره میشدم. ماههای بعد باز هم حسابی بیخوابی میکشیدم، اما این بار به دلایلی کاملاً متفاوت. من به شدت با همۀ آنچه شاگردانم با آن درگیر بودند، مسائلی که در خانه با آنها روبه رو بودند و همه آنچه در زندگی بدیهی میشمردم در حالی که دلهای کوچک آنها آرزویش را داشت، همدلی پیدا کردم. اوضاع داشت بهتر میشد و همان زمان بود که فاجعهای رخ داد.
چند ماه بعدی جزء سختترین دوران زندگیام بود.
چهارشنبه قبل از تعطیلات بهاری بود و ما آن بعد از ظهر زودتر کلاس را تعطیل کرده بودیم.
آن روز بعد از مدرسه مارک به دنبال همسرش رفت تا با هم به مریلند سفر کنند. آنجا قرار بود به تماشای مسابقهی ورزشی پسرشان مارک جونیور در کالج بروند. من هم برایشان هیجانزده بودم. همانطور که بعد از ظهر در سالنایستاده بودیم و برای هم آخر هفته خیلی خوبی را آرزو میکردیم، من دست تکان دادم و گفتم: «خوش بگذره مارک! سفرت به سلامت. سه شنبه میبینمت.»
آن لحظه نمیدانستم، اما این حرفها آخرین صحبتهای من با مارک و آن آخرین مکالمه ما بود. در آن لحظه خبر نداشتم که این آخرین خداحافظی من با استادم است. ای کاش فقط میتوانستم یک بار دیگر از او تشکر کنم.
صبح روز بعد بیرون رفتم که روزنامه محلی را بردارم. آن را از جعبه روزنامهای که در انتهای راه ورودی خانهام قرار داشت برداشتم و به تیتر صفحه اول نگاه کردم: «زوجی از مکونگی در تصادفی آتشین در جاده اصلی کشته شدند.» به سرعت مقاله را مرور کردم.
به گزارش پلیس ایالتی در عصر چهارشنبه یک وسیله نقلیه اسپورت که تریلری را میکشید، از کنترل خارج شد و از مسیر شمال شرقی شاهراه پنسیلوانیا در جنوب تقاطع کواکرتون منحرف گشت. خودرو آتش گرفت و منجر به فوت زوجی از مکونگی گردید. مارک آلتون ویدر ۴۸ ساله و ری آن ۵۰ ساله که در خیابان سیام سیکامور ساکن بودند، در این حادثه کشته شدند.»
فقط کسانی که تجربه یک فاجعه ناگهانی در مورد عزیزان خود داشتهاند، میتوانند ترس، خشم، ناباوری و هیجانهایی را که در چنین لحظاتی به انسان هجوم میآورد درک کنند. در آن لحظه استاد من، شوهری فوقالعاده، پدر دو فرزند، مرد خانواده و بهترین معلمی که بر این زمین پا گذاشته بود و همسر دوست داشتنیاش از دست رفته بودند. این ماجرا قلب من را هم مانند بسیاری دیگر شکست. البته نه دل شکستگی واژهای نیست که بتواند عمق سوگی را توصیف کند که افرادی که این زوج را میشناختند تجربه کردند.
در آن بعد از ظهر من و بسیاری از همکاران در مدرسه دور هم جمع شدیم تا برای از دست دادن دوستمان سوگواری کنیم. با قلبهایی مالامال از درد داستانهایی از آن مرد بزرگ تعریف میکردیم. همگی با هم گریستیم، به هم مهر ورزیدیم و قلب همدیگر را لمس کردیم.
به این نتیجه رسیدم که هرگز نمیتوان فهمید که آخرین فرصتی کـه داریــم چــه زمانی است. فقط وقتی میفهمیم که آن فرصت از دست رفته و واقعیت تبدیل به خاطره شده باشد.
آن آخرین لبخند،
آن آخرین دست دادن،
آن آخرین آغوش،
آن آخرین خداحافظی.
با اینکه زندگی مارک خیلی کوتاه بود اما با وجود این، در طول چهل و هشت سال حیاتش به تمامی زندگی کرد. او از تک تک روزهای زندگیاش بهره برد. مارک در مقایسه با کسانی که زندگیهای طولانیتری داشتهاند، در طول چهل و هشت سال زندگیاش لذت و شادکامی بیشتری را در روابطش تجربه کرد. او مظهر تأثیر حقیقی یک معلم بود.
مطمئن نیستم که مارک هیچ وقت از این مسأله آگاه بوده که چه تأثیر شگرفی به عنوان یک معلم داشت؛ اینکه چه میراثی خلق کرد و چه زندگیهایی را از جمله زندگی من تغییر داد. گاهی به این میاندیشم که آیا میتوانیم بفهمیم ردپای ما به عنوان معلم تا چه زمانی در زندگی کسانی که فرصت خدمت به آنها را داشتهایم، باقی خواهد ماند. ردپای مارک در زندگی کسانی که رویشان تأثیر گذاشت باقی میماند و از طریق آنها تأثیر او برای نسلها ادامه پیدا خواهد کرد.
هیچ وقت نگویید که فقط یک معلم هستید. شما هر روز این فرصت را دارید که زندگی کودکان را تغییر دهید. درست همان کاری که استاد من مارک ویدر برای بیش از دو دهه و نیم انجام داد.
مرگ مارک به من کمک کرد تا متوجه شوم که کیفیت روابط ما تعیینکننده شادمانی شخصی ما است. موفقیتهای ما در نهایت توسط همین روابط تثبیت و تأیید میشوند. این روابط برای مارک بیشمار بودند. روابطی که ماهیت شخصی داشتند و اصیل بودند. این روابط پایه و اساس همۀ آنچه بود که او در خانه و مدرسه انجام میداد. اینها میراث او به شمار میروند.
معلمی شغل سختی است؛ شغلی استرسآور و احساسی است، اما شاگردان ما ارزشش را دارند.
سه سؤال برای بحث
۱- چگونه یک تجربه یادگیری را برای دانشآموزان خود طراحی میکنید که کیفیت روابط در هسته آن قرار داشته باشد؟
۲- تجربهای را نقل کنید که در آن وقتی بالاخره فهمیدید داستان نهفته در پشت یک قضیه چیست، طرز فکرتان را تغییر دادید. این تجربه یادگیری در رویارویی با مشکلات مشابه بعدی چگونه به شما کمک کرد؟
۳- به همکاری فکر کنید که کار امروز شما تحت تأثیر او قرار دارد. چه درسهایی گرفتید و آن درسها را چگونه در کار و یادگیری خود تکرار میکنید؟
درباره تام موری
تام مدیر نوآوری در پروژه مدارس آماده برای آینده است. پروژهای که متعلق به اتحادیه آموزش عالی در متعلق به واشنگتن دی سی میباشد. او در برابر کنگره ایالات متحده سوگند یاد کرده است و در کنار آن در آن نهاد و مجلس سنای ایالات متحده، کاخ سفید، وزارت آموزش وپرورش ایالات متحده، ادارات آموزش و پرورش ایالتی، شرکتها و مناطق آموزشی در سرتاسر کشور مشغول به فعالیت بوده است. موری در کمک به هدایت پروژه مدارس آماده برای آینده و روز یادگیری دیجیتال، با هدف اجرای یادگیری شخصی و دانشآموز محور فعالیت داشته است.
تام معمولاً یکی از سخنرانان اصلی همایشها است. او یکی از بیست نفری بود که تحت نظر انجمن ملی مدارس به عنوان رهبر فکری و آموزشی سال ۲۰۱۷ شناخته شد. همچنین در سال ۲۰۱۵ توسط آکادمی علوم و هنر به عنوان فرد سال سیاست آموزشی انتخاب گردید. کتاب تام تحت عنوان تغییر در یادگیری: هشت کلید برای اینکه امروز مدارس فردا را طراحی کنیم، توسط انجمن نظارت و برنامهریزی درسی در سال ۲۰۱۷ منتشر گردید. آخرین کتاب او، شخصی و اصیل: طراحی تجارب یادگیری با اثری به قدمت یک عمر، در سال ۲۰۱۹ منتشر شد. هر دو جزء کتابهای پرفروش بودند. میتوانید از طریق thomascmurray.com با تام در ارتباط باشید.
منبع: به خاطر یک معلم، داستانهایی از گذشته، الهامی برای آینده در آموزش و پرورش؛ جورج کروس، ترجمه سمیه احمدی، نشر ارجمند
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.