نیازهای انسان از دیدگاه اریک فروم

نیازهای انسان از دیدگاه اریک فروم

بخشی از کتاب بازخوانی اریک‌فروم با تمرکز بر کودک و آموزش کودکان به روایت ناصر یوسفی، نشر مرکز

در بررسی و شناخت انسان، با هر نوع نگاهی که نسبت به انسان داشته باشیم، به جایگاهی می‌رسیم که متوجه می‌شویم این انسان نیازهایی دارد.

گروه بزرگی از روانشناسان معتقدند که اگر نیازهای انسان برآورده نشود، ناخرسند خواهد ماند. یعنی اگر انسان نتواند نیازهای خود را تأمین کند، آزرده می‌شود، آرامش خود را از دست می‌دهد، حتی بیمار می‌شود و یا می‌تواند منجر به مرگ او شود.

اگرچه مرگ شاید آخرین نتیجه‌ی برطرف نشدن گروهی از نیازها باشد، اما این نظریه به شکل عمومی وجود دارد که اگر انسان نتواند نیازهایش را برآورده کند آزرده خواهد شد.

بسیاری از روانشناسان قبل از فروم نیازها را دسته‌بندی کرده‌اند، نیازهایی چون خوردن، آشامیدن، خوابیدن، سرپناه، میل جنسی و همین طور نیازهایی چون امنیت، عشق، احترام و حتی دانستن.

در عین حال روان شناسان بسیاری کوشیده‌اند راه‌هایی بیابند تا بتوانند کمک کنند که انسان به نیازهای خود بپردازد. البته فروم نظری از جان دیویی نقل می کند که بسیار تکان دهنده است. با این آگاهی که اگر انسان نتواند نیازهایش را برآورده کند آزرده خواهد شد، گاه به قدرت‌هایی رو می‌آورد تا احساس بی‌نیازی کند. این قدرت‌ها مانند حکومت‌ها، آیین‌ها، فرقه‌ها و… آنقدر آمرانه با انسان سخن می‌گویند که هر نوع خواستن و هر نوع پرسش را از بین می‌برند. یعنی انسان رسماً در برابر این قدرت‌ها فلج می شود و تمامی حساسیت خود را از دست می‌دهد. او به ظاهر بی‌نیاز است و یا به نیازهای خود پشت می‌کند.

نمونه‌های فراوانی از انسان‌ها می‌توان یافت که اعتیادوار خود را در تأمین بعضی از نیازهایی چون خوردن، خوابیدن، نوشیدن، امیال جنسی و… لبریز می‌کنند، اما با این حال احساس رضایت‌مندی ندارند و باز هم سعی در ارضای این نیازها دارند.

اما نوع نگاه اریک فروم به نیازها کاملاً خاص و منحصر به فرد است. او قبول دارد که انسان با مجموعه‌ای از نیازهای خود زندگی می‌کند، اما این پرسش را در میان می‌گذارد که چه می‌شود انسان حتی با پرداختن به نیازهای خود باز هم خرسند نیست. یعنی او قبول دارد که اگر انسان نیازهای خود را تأمین نکند آزرد می‌شود، اما می‌بیند که انسان‌های بسیاری حتی با پرداختن به نیازهایی که مشخص شده‌اند باز ناراضی‌اند. یعنی باز هم احساس آرامش نمی‌کنند و از زندگی خود لذت نمی‌برند. چه می‌شود که حتی پرداختن به نیازهایی تا سر حد اعتیاد پیش می‌رود، اما باز هم انسان راضی نیست.

چرا این گونه می‌شود؟ اگر این نیازها واقعی هستند، آیا قرار نیست که یک جایی تمام و سیراب شوند؟

چه می‌شود که همین نیازها انسان‌ها را به جان هم می‌اندازند و موجب جنگ‌های کوچک و بزرگ می‌شوند؟ آیا قرار نیست در جایی تأمین نیاز‌ها به پایان برسد؟ امنیت بیش‌تر، غذای بیشتر، شهرت بیشتر تا کجا پیش می‌رود؟

و غم‌انگیزتر این‌جاست که جامعه‌ی سرمایه‌داری بر اساس همین الگو نیاز تولید می‌کند و با انسان‌ها به گونه‌ای برخورد می‌کند که باید هرچه بیشتر به این نیازهای ساختگی بپردازد.

حتی فروم می‌پرسد که چه می‌شود جریان‌هایی براساس همین نیازها انسان را تبدیل به یک مصرف‌کننده می‌کند. یعنی همین انسان شگفت‌انگیز تبدیل به موجودی می شود که فقط در نقش خریدار صرف وارد میدان می‌شود. بخر… باز هم بخر… هرچه بیشتر، بهتر…

بدین ترتیب فروم برای اولین بار در تاریخ روان‌شناسی از یک تناقض پرده برمی‌دارد. او اشاره می‌کند اگر نیاز آن چیزی است که به عنوان نیاز مطرح شده، پس چرا پرداختن به آن موجب خرسندی و رضایت‌مندی انسان نمی‌شود؟ چرا همین نیازها را قدرت‌هایی تبدیل به عاملی برای تخریب، جنگ و کشتار می‌کنند؟

او بخش مهمی از این تناقض را ناشی از تعریف و درکی که گروهی از روان‌شناسان از نیاز دارند می‌داند. او معتقد است بسیاری از جریان‌های روان شناسی تعلیم و تربیت غیر مستقیم در تعریفی که از نیاز ارائه می‌دهند نیاز را به حد «داشته» تنزل می‌دهند. به عبارت دیگر از دید بسیاری از روانشناسان نیاز چیزی به عنوان داشتن و زیاد داشتن است. داشتن اطلاعات، شهرت، شغل، مالکیت، قدرت، غذای سرپناه و حتی روابط جنسی نیز فراتر از «داشته» نیست.

پرسش بزرگ

مربی، معلم و مراقب کودک در نظام انسان‌گرا همواره از خود می‌پرسد:

  • کجا نیازهای انسان را محدود به «داشته» می‌کنم؟
  • چقدر نیازهای کودک را در حد مالکیت صرف تنزل می‌دهم؟
  • کجا نیازهای کودک را امتیازبندی می‌کنم و به آن نمره می‌دهم؟
  • آیا نیاز به آگاهی، دانستن و یا نیاز به دانش کودک را کمی می‌کنم؟ به آن نمره می‌دهم؟
  • کجا به واسطه‌ی نیازهای کمی شده و امتیازبندی شده کودک را به رقابت می‌کشانم؟
  • آیا من رقابت را دامن میزنم؟
  • آیا من زندگی کیفی بشر را تبدیل به جریانی کمی و امتیازبندی شده کرده‌ام؟
  • آیا من برای کمک به جامعه‌ی مصرفی و سرمایه‌داری نیازهایی را به کودکان تحمیل می‌کنم؟

به همین دلیل است که چنین جریان‌های به ظاهر علمی نیازها را تبدیل به کمیت‌ها، درصد، نمره و اندازه‌گیری‌های کمی می‌کنند. این ذهنیت به نیازها امتیاز می‌دهد و فرد را در فضایی قرار می‌دهد که چقدر دارد؟ با چه درصدی به نیازهای خود می‌پردازد؟ اندازه‌ی این نیازها چقدر است؟
طبیعی است که آموزش و پرورش مبنی بر چنین دیدگاه و باوری نیازهای انسانی را در قالب مالکیت و داشته به کودکان تحمیل می‌کند. کودکان در چنین نظام‌هایی تبدیل به افرادی می‌شوند که امتیازهای بیشتری برای نیازهای خود می‌خواهند و به خود اجازه می‌دهند که برای تأمین هرچه بیشتر نیازهای خود هر اقدامی را انجام بدهند. یعنی برای تأمین منافع خود هر عملی را مجاز می‌دانند. به عبارت دیگر روایتی که از نیاز ارائه می‌دهند چیزی بیش‌تر از پرداختن به منافع فردی نیست.

اریک فروم شکل دیگری از نیازها را به ما معرفی می‌کند و روایتی که از نیازها دارد از جنس دیگری است. نوع نگاه فروم به نیازها موجب می‌شود که بعدها آبراهام مزلو یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های روانشناسی انسان‌گرا تعریف فروم را از نیازها کامل‌تر کند. از دیدگاه فروم نیاز از ضعف و کمبود نیست، بلکه بخشی از جریان رشد است. او می‌گوید که نیاز فقط ریشه در جسم ندارد، بلکه یک ویژگی هستی انسان است.

هستی، جوهر و بنیان زندگی انسان طلب می‌کند که به سویی حرکت کند تا بتواند خود را باور کند. او می‌کوشد خود را باور کند تا بتواند آن‌گونه که هست زندگی کند و با استعدادهای خود پیش برود.

از منظر فروم انسان نمی‌خواهد به زندگی حیوانی خویش برگردد. اگرچه به ظاهر آن زندگی بی‌خبری دلنشین بوده است، اما انسان به واسطه‌ی خرد و آگاهی‌‌اش در صدد گام برداشتن برای فرا رفتن از زندگی حیوانی است.

این فرا رفتن زمانی رخ می‌دهد و انسان زمانی می‌تواند لذت و شادی همیشگی خود را تجربه کند که بتواند با استعدادها و توانایی‌های خود زندگی کند. یعنی زندگی‌‌ای از آن خود داشته باشد. برای رسیدن به چنین سطحی در هر دوره‌‌ای از زندگی نیازهایی مطرح می‌شود که باید به آن پرداخت و آن‌ها را تأمین کرد. پرداختن به این نیازها موجب می‌شود که ما بتوانیم به سطح دیگری از رشد برسیم. یعنی فرصت به دست بیاوریم تا بتوانیم استعدادهای خود را زندگی کنیم. این نیازها چیزهای مجزا و منفردی نیستند که فقط قصد ارضای آن‌ها باشد. خواب، خوراک، روابط جنسی، میل به داشتن و… همگی گذرگاهی برای بروز استعدادها و توانایی‌های منحصر به فرد است.

فروم معتقد است که اگر ما به راستی نیازهای واقعی انسان را بشناسیم و روی آن‌ها کار کنیم، اتفاقی که رخ می‌دهد حرکت انسان به سوی رشد و بالندگی است و این مسیر برای فروم روند آموزش نام می‌گیرد. او آموزش را چیزی جز از انسان و کودک نمی‌داند و قرار نیست که روندی بیرون از کودک شکل بگیرد. به همین دلیل فروم یکی از مدافعان جدی و مطرح نظریه‌ی انطباق آموزش با نیازهای کودک است. او معتقد است که اگر می‌خواهیم به تعالی انسان کمک کنیم، لازم است تلاش کنیم تا از دوره‌ی کودکی آموزش منطبق با نیازهای کودک باشد و کودک را یاری دهیم تا نیازهای خود را بشناسد و برای پرداختن به آن‌ها تلاش کند.

هر جا که نیاز است موجب تعالی انسان می‌شود. هرگاه انسان با پرداختن به موضوعی احساس رشد و بالندگی می‌کند، می‌تواند این دریافت را داشته باشد که دارد به نیازهایش توجه می‌کند. یعنی او به نیازهای واقعی‌‌اش توجه دارد. در مقابل، زمانی که فرد احساس تخریب در خود یا دیگران دارد، حاکی از این است که به نیازهای واقعی‌‌اش نمی‌پردازد. وقتی مطالبات مصنوعی و نیازهای ساختگی مطرح می‌شود و در اولویت زندگی بشر قرار می‌گیرد چیزی جز تخریب و نابودی انسان را در پی ندارد.

اما این نیازها چیست؟ پرداختن به کدام نیازها ما و یا کودک را در مسیر رشد و بالندگی قرار می‌دهد؟ فروم در فرایند رشد و آموزش انسان به چهار گروه نیازهای بنیادین اشاره می‌کند و توجه معلمان، مربیان و مراقبان کودک را به پرداختن به این نیازها جلب می‌کند.
۱. نیاز به ریشه دار بودن

کودک انسان تنها جانداری است که نمی‌تواند به تنهایی در طولانی مدت به زندگی خود ادامه دهد. نوزاد هیچ حیوانی به اندازه‌ی نوزاد انسان نیاز به مراقبت ندارد. تقریباً در تمام حیوان‌ها دوره‌ی مراقبت از نوزاد بسیار کوتاه است. در بسیاری از پستانداران، نوزادان گاه در کمتر از یک ماه مستقل می‌شوند، اما دوران مراقبت از کودک انسان بسیار طولانی‌تر از هر حیوان دیگر است.

برای کودک انسان هر دوره‌‌ای از جدا شدن دردناک، خطرناک و گاه مرگ‌بار است. یکی از سخت‌ترین لحظه‌ها برای نوزاد جدا شدن از بند ناف و رها کردن دوره‌ی جنینی است.

گروهی از روانشناسان معتقدند که عبور از مجرای رحم برای حضور در این دنیا طولانی‌ترین سفر برای نوزاد است، سفری دردناک و طولانی. به همین دل خاطره‌ی این سفر برای بسیاری از ما تبدیل به یک کابوس می‌شود. کابوس عبور از مجرای تولد، کابوس رها شدن در فضای لایتناهی، کابوس جدایی از بند ناف بارها و بارها خواب بسیاری از ما را آشفته کرده است.

اتصال به مادر، اتصال به منشأ و ریشه‌ی خود، یک نیاز جدی و اساسی است. این نیاز در اشکال مختلف در دوره‌های مختلف خود را عیان می‌کند. نیاز به ریشه داشتن در خانواده، طبیعت، خاک، وطن، دین، گروه، جریان‌های اجتماعی، سیاسی فلسفی و… همواره مهم و مطرح بوده است. در هر دوره‌‌ای زندگی، انسان این بخش‌ها را تجربه می‌کند و نیاز دارد که خود را در بستری یا فضایی ریشه‌دار ببیند.

هر انسانی در یک خانواده، فرهنگ، قوم، زبان، وطن و… ریشه دارد، او نیاز دارد که با این ریشه‌ها زندگی کند. آن‌ها را بشناسد و سپس آن‌ها را رها کند.
اگر جنین در ابتدا از طریق بند ناف به مادر وصل نباشد، نمی‌تواند زندگی خود را شروع کند و یا ادامه دهد. اما دوره‌‌ای آغاز می‌شود که همین بند ناف می‌تواند موجب خفگی و مرگ او شود. به همین دلیل باید از بند ناف جدا شود و زندگی جدیدی را آغاز کند. این جدایی برای جنین دردناک است. در مرحله‌ی بعد نوزاد از طریق سینه‌ی مادر با دنیا ارتباط می‌گیرد و زندگی خود را ادامه می‌دهد. این اتصال که در زمانی دلنشین و بخشی از جریان رشد است، در دوره‌ای دیگر مضر و خطرناک می‌شود. در دوره‌ای کودک باید بتواند از سینه‌ی مادر رها شود تا بتواند غذاهای جدید و مناسب‌تر بخورد و همچنین ارتباط‌های مستقل دیگری را تجربه کند.

این اتصال و این رهایی فرایندی است که در هر دوره‌‌ای از زندگی جریان دارد. در دوره‌هایی خانواده، قبیله، زبان، وطن، ملیت، باورهای سیاسی، دینی، اقتصادی و فلسفی موجب اتصال می‌شوند

اریک فروم معتقد است که کودک در جریان رشد خود لازم است همه‌ی این موارد را تجربه کند و عمیقاً در تمامی آن‌ها ریشه بدواند. اما لازم است در دوره‌ای نیز به جا و به موقع از آن‌ها رها شود تا بتواند سطح دیگری از رشد و زندگی خود را تجربه کند. از نظر فروم همان قدر که در ابتدا جدا شدن از بند ناف سخت و دردناک است، اسیر زبان و یا ملیت و قبیله‌ی خود نبودن نیز دردناک است. اما جدایی به موقع، با گاهی به ریشه‌‌ای که داشته‌‌ایم، می‌تواند ما را تبدیل به شهروندان جهانی کند.

بدین ترتیب انسان مسیری مستمر از ریشه‌دار بودن و اتصال و رهایی از اتصال را تجربه می‌کند. این روند بدین معنی نیست که کودک و یا انسان بعدها در خود ریشه‌هایی چون، زبان، قوم، ملیت، خانواده و… را تجربه نمی‌کند و از آن‌ها جدا می‌شود، اما او اسیر این ریشه‌ها نیست. هریک از این موضوع‌ها به او یاری می‌رساند تا سطح‌های دیگری از رشد را تجربه کند.

۲. نیاز به هویت

نیاز به هویت دومین گروه از نیازهای اساسی است که فروم به آن‌ها اشاره می‌کند.

یک نظام آموزشی انسان‌مدار می‌کوشد که در فرصت‌های مختلف این فضای اتصال را به وجود بیاورد. وقتی کودک نیاز دارد تا به مادر متصل باشد و بتواند مادر را عمیقاً تجربه کند، در درک و تجربه‌ی این موضوع تلاش می‌کند. یعنی نظام آموزشی باید این فرصت را به وجود بیاورد تا کودک همه‌جانبه بتواند اتصال به مادر را تجربه کند و این رابطه را عمیقاً درک کند.

جریان آموزشی می‌کوشد، زمانی که کودک نیاز دارد، متوجه شود که تعلق به یک خانواده دارد و سپس در یک فرهنگ، قوم، جریان اجتماعی، یا دین ریشه دارد. در هر فرصت مناسب این فضاها در اختیار کودک قرار داده می‌شود و در هر دوره به بخش‌های مهم‌تر و ضروری‌تر نیز توجه می‌کند و حوزه‌های او را وسیع‌تر می‌کند.

نظام‌های آموزشی مترقی آگاه‌اند که کودک را اسیر قوم، ملیت، زبان، خانواده و خود نکنند. انسان با این آگاهی که باید به تمام ریشه‌های خود توجه داشته باشد، لازم است این توانایی را نیز به دست بیاورد که به سایر اقوام، ملیت‌ها، زبان‌ها و … نیز توجه کند و خود را جزیی از جریان جهانی بداند. چون در این صورت است که می‌تواند برای بهبود زندگی بشریت تلاش کند و نقش مؤثری داشته باشد.

نیاز به هویت بخش کامل‌تر و عمیق‌تری از مفهوم ریشه دار بودن است. اگر در بخش اول کودک سعی می‌کند که به طور مجزا بخشی از ریشه‌های خود را کشف کند و با آن‌ها ارتباط برقرار کند، در نیاز به هویت او می‌کوشد تا از طریق تمامی مرضو ع‌ها هویت خود را پیدا کند و این که بداند کیست، چه استعدادهایی دارد، توانایی‌های او چیست و قرار است که در دنیا چه کارهایی انجام بدهد.

فروم نیز مانند بسیاری از روان شناسان دیگر معتقد است که وقتی کودک به دنیا می‌آید نمی‌تواند بین به خود و مادر تفاوت قائل شود. کودک خود را جدا از مادر و حتی از دنیای پیرامون خود نمی‌داند.

اما فروم یک نظریه‌ی کامل‌تر نیز دارد. او معتقد است که این یکپارچگی دو طرفه است. یعنی مادر نیز بعد از تولد نوزاد نمی‌تواند این جدایی را درک کند. مادر نیز خود را با نوزاد یکی می‌داند و مدت‌ها طول می‌کشد تا خود و احساس عاطفی خود را از نوزاد جدا کند. به همین دلیل مرگ نوزاد در روزهای اول برای مادر به مراتب سخت‌تر از دوره‌های بعد است. یعنی او چون هنوز این جدایی عاطفی را تجربه نکرده است، مرگ نوزاد برایش بسیار دردناک و غیرقابل جبران است.

مادر بعد از هفته‌ی اول و در روزهای بعد به آرامی می‌تواند بین خود و کودک تفاوت قائل شود و با توجه به تجربه‌های قبلی خود مرز کودک و خود را تعیین کند. طبیعی است که این مرزبندی برای نوزاد بیشتر طول می‌کشد. چون به هر حال کودک تجربه‌ی قبلی از هویت خود ندارد. او به آرامی این هویت را کشف می‌کند و می‌شناسد.

گاه عشق دوسویه موجب می‌شود که این وابستگی ادامه پیدا کند. یعنی کودک این وابستگی را دارد، مادر این وابستگی را ادامه می‌دهد و سپس در کودک این وابستگی تثبیت می‌شود و کودک نمی‌تواند استقلال خود را تجربه کند.

این مسیر وابستگی گاه از طریق ملیت، خانواده، زبان، تاریخ، طبقه، ایدئولوژی و… ادامه پیدا می‌کند. یعنی خانواده، قوم، ملیت، قبیله و… این امکان را به وجود نمی‌آورند که فرد از آن‌ها مستقل شود. بلکه فضای وابستگی را تثبیت می‌کنند و از آن بهره‌های مختلف می‌برند. اما آسیبی که کودک یا فرد می‌بیند این است که نمی‌تواند استقلال خود را تجربه کند.

بدین ترتیب مادر، خانواده، وطن، تاریخ، مرام و… هر کدام در جایگاه خود بسیار مهم و ارزشمندند. آنچه مشکل به وجود می‌آورد چسبندگی و فقدان استقلال فرد از این‌هاست. اتفاقی که باید رخ دهد این است که فرد احساس کند زندگی‌اش را خود رقم می‌زند و دیگر تحت تأثیر مستقیم دیگران نیست.

از نظر فروم کشف هویت ارتباط تنگاتنگی با استقلال فرد دارد. یعنی زمانی می‌توان به نیاز هویت انسان یاری رساند که او بتواند علاوه بر این که ریشه‌های خود را می‌شناسد و تجربه می‌کند، بتواند مرز خود با آن‌ها را نیز تعیین کند و  استقلال خود را به دست بیاورد.

این‌گونه است که فروم در روند توجه به نیاز هویت معتقد است که باید کمک کنیم تا کودک علاوه بر این که با محیط و فضای اطراف خود آشنا می‌شود، با دنیای گسترده و متکثر نیز آشنا شود. ضروری است که کمک کنیم تا او با ادیان، اقوام، ملل، زبان‌ها، مرام‌های اجتماعی و فرهنگی دیگر نیز آشنا شود. ضروری است که بدون تعصب و پیش داوری این فضای متنوع را به کودک معرفی کنیم و چهره‌های مثبت و صلح آمیز این بخش‌ها را به او نشان بدهیم.

در کنار این تنوع و گستردگی لازم است به کودک یاری برسانیم که از این ریشه دار بودن و شناخت ویژگی‌های فرهنگی و قومی خود بکوشد تا خود را بشناسد و هویت خود را کشف کند. یعنی بتواند:

  • توانایی‌های خود را ببیند و آن‌ها را به مرحله‌ی اجرا و عمل بگذارد؛
  • استعدادهای خود را بشناسد و فرصت کند تا مهارت‌های لازم را برای عملی کردن استعدادهای خود به دست بیاورد؛
  • عواطف خود را بشناسد؛
  • و به رویاهای خود آگاه شود.

به نظر فروم شناخت هویت خود از طریق ریشه‌هایی که کودک به آن‌ها احساس تعلق می‌کند، اما به آن‌ها وابسته نیست، موجب می‌شود که بتواند با استعدادها، توانایی‌ها، عواطف و رؤیاهای خود آشنا شود.

فروم هویت را در این چهار اصل و بر پایه‌ی پیشینه و ریشه‌های زندگی کودک می‌بیند. برای او هویت فرد فقط محدود به فرهنگ، قوم، تاریخ، ملیت و یا زبان نیست، بلکه شناخت خود در بستر این پیشینه است. یعنی باید به کودک کمک کرد که خود را عمیقاً بشناسد تا بتواند زندگی خود را مدیریت کند و مسئولیت زندگی خود را بپذیرد.

۳. نیاز به دلبستگی

بودن در کنار دیگران یکی از مهم‌ترین نیازهای انسانی است. درد جدا شدن از طبیعت و ترس از ورود به دنیای آینده را فقط می‌توان از طریق بودن با انسان‌های دیگر سهل و ساده کرد. بودن در کنار انسان‌های دیگر فقط پاسخ دادن به یک حضور فیزیکی نیست و یا فقط برای پر کردن لحظه‌های تنهایی شکل نمی‌گیرد. فروم بودن در کنار دیگران را یک نیاز اساسی و عمیق انسانی می‌داند.

بودن در کنار دیگران یعنی این که بتوانیم درک شویم و دیگران را درک کنیم. به دیگران دل ببندیم و حضورشان برای ما مهم باشد و در عین حال حضور ما نیز برای دیگران مهم شود. در غیر این صورت تنهایی انسان را ناتوان و آزرده می‌کند.

اریک ‌فروم در آثار مختلف خود ضرورت گسترش عشق، محبت و حس دلبستگی و وابستگی به انسان‌های دیگر را مطرح می‌کند. او بیش از هر روان‌شناس دیگری درباره‌ی عشق‌ورزی و ترویج عشق بین انسان‌ها صحبت کرده است.

به همین دلیل هر مربی، معلم، یا مراقب کودک لازم است که درباره‌ی ترویج نیاز دلبستگی بین کودکان نسبت به انسان‌های اطراف تلاش کند.

از نظر فروم ریشه‌دار بودن و حتی شناخت هویت خود بدون توجه به نیاز دلبستگی به انسان‌های دیگر بسیار دشوار است. ضروری است که مراقبین کودک فضاهایی به وجود بیاورند تا کودک این دلبستگی را تجربه کند، چون در پناه این دلبستگی است که می‌تواند دیگران را دوست داشته باشد، به دیگران فکر کند و برای بهتر شدن زندگی دیگران وارد عمل شود.

مراقبین کودک لازم است به این نکته توجه کنند که چه تصوری از انسان را به کودک آموزش می‌دهند. آیا چهره‌های مختلفی از انواع انسان‌ها را به بچه‌ها معرفی می‌کنند؟ آیا به آن‌ها فرصت می‌دهند تا با انواع گروه‌های انسانی آشنا شوند و یا ویژگی‌های ارزشمند سایر اقوام و ملل دنیا را بشناسند.
در حضور کودک از سایر انسان‌ها چگونه یاد می‌کنیم؟ آیا با افتخار و احترام و سپاس است؟ آیا با سایر انسان‌ها و گروه‌های انسانی همدلی می‌کنیم؟ آیا تصویر مناسبی از انسان‌ها نشان می‌دهیم؟ آیا داستان‌های ما به شأن و ارزش انسان می‌پردازد؟ یا این که تصویری غلط، توطنه‌گر، مکار و تهدیدکننده را معرفی می‌کند؟

در فضای اطراف خود چه گروه‌هایی از انسان‌ها را می‌پذیریم؟ آیا کودکان می‌توانند گروه‌هایی از اقوام، ملل، ادیان مختلف و با انسان‌هایی با توانای با ناتوانی‌های گوناگون را تجربه کنند؟

آیا می‌توانیم در فضای عمومی فعالیت‌ها و یا برنامه‌هایی برای دوست داشت انسان‌ها به وجود بیاوریم؟ آیا همدردی برای گروه‌هایی از افرادی که تحت رنج و درد و یا ستم هستند فراهم می‌کنیم؟

یا به طور مشخص در مراکز آموزشی خود آیا کودکان را با هم مقایسه می‌کنیم؟ به رقابت آن‌ها دامن می‌زنیم؟ کودکان را رو در روی هم قرار می‌دهیم؟ آنها را طبقه بندی می‌کنیم؟ کودکان را با معیارهای کمی امتیازبندی می‌کنیم؟ طبیعی است که این اعمال منجر به ارائه‌ی تصویر مناسبی از انسان و بشریت نخواهد شد و این کودکان نمی‌توانند به نیاز دلبستگی و عشق و احترام به سایر انسان‌ها پاسخ بدهند.

۴. نیاز به خلق کردن

انسان تولد خود را انتخاب نمی‌کند و به شکل طبیعی از زمان مرگ خود آگاه نیست. به عبارتی می‌توان گفت که انسان در تولد و مرگ خود دخالتی ندارد. این حس و یا این ویژگی می‌تواند موجب نوعی انفعال در فرد شود. یعنی وقتی انتخابی نیست، می‌تواند رفتار واکنشی در انسان تولید کند. اما انسان به واسطه‌ی زندگی‌‌اش نیاز دارد که از انفعال بیرون بیاید. به همین دلیل نیاز دارد که خلق کند و به نوعی خالق چیزی باشد تا بتواند انفعال را پس بزند یا از انفعال بیرون بیاید. به عبارت دیگر خلق کردن راهی برای مؤثر بودن در زندگی خود و دیگران است.

خلق کردن مستلزم عشق است. نیازمند حس توجه و مراقبت است. یک شور درونی برای کمک به تداوم زندگی است. انسانی که عشق و محبت را تجربه نکرده باشد و به موضوعی، یا کسی، یا فکری عشق نداشته باشد نمی‌تواند چیزی را خلق کند یا تغییر دهد. این عشق نیز به واسطه‌ی همان دلبستگی، ریشه دار بودن و حس هویت شکل می‌گیرد و ادامه پیدا می‌کند.

اما زمانی انسان می‌تواند بر این انفعال فائق شود که عمیقاً دوست داشته باشد زندگی خود و دیگران را تغییر دهد؛ و گاه برای دگرگون شدن و معنادار شدن زندگی، انسان نیاز دارد آن قدر سرشار از عشق به بهبود اوضاع باشد تا بتواند خلق کند.

اگر این عشق نباشد، خلاقیت تبدیل به تکنیک می‌شود. در زندگی بدون عشق‌‌ و شور و شوق برای انسان، خلاقیت تبدیل به یک رشته اصول و روش‌ها می‌شود که فرد بر اساس آن‌ها احتمالاً چیزی را خلق می‌کند و در حالی که از دیدگاه فروم اگر انسان خود و یا زندگی را و از همه مهم‌تر انسانیت را دوست نداشته باشد و به فردای بهتر برای خود و با دیگران فکر نکند، نمی‌تواند خلاقیت را تجربه کند و نظر و عمل او نمی‌تواند به بهبود زندگی یاری برساند.

طبیعی است که فروم پیشنهادی که در این حوزه برای مراقبین کودک دارد به وجود آوردن فضای شور و شوق و زندگی سرشار از عشق است. کسانی که در اطراف کودک‌‌اند و در نقش والد، مربی یا معلم در کنار او حضور دارند، باید خود از این عشق لبریز باشند و چنین فضایی را به کودک نشان بدهند. کودک لازم است افرادی را پیرامون خود ببیند که با شور و عشق کارهای خود را انجام می‌دهند و برنامه‌های خود را دنبال می‌کنند. افرادی که دلشان برای زندگی می‌تپد، دیگران را دوست دارند و برای بهتر شدن زندگی فکر دارند، کار می‌کنند، صبورند و وقت می‌گذارند.

اما نکته‌‌ای که جا دارد به آن اشاره شود این است که فروم نیاز به خلق کردن را نوعی فرارفتن و تعالى (transcendence) معرفی می‌کند. یعنی اگر انسان بتواند نیاز به خلق کردن را دنبال کند، می‌تواند از مخلوق بودن صرف جدا شود و به شکلی بخشی از تجربه‌ی خالق بودن را با خود داشته باشد. این تعالی او را یاری می‌دهد که جایگاه دیگری از حضور خود را در این دنیا تجربه کند و از آن مسرور شود.

باید چهره‌هایی را به کودکان نشان داد یا معرفی کرد که در تمام دوره‌ی زندگی‌شان براساس عشق و علاقه‌شان کار کرده‌اند. منافع جدید را دیده‌‌اند و برای زندگی بهتر دیگران وارد میدان شده‌اند. معرفی زندگی افراد مؤثر، دیدار با افراد تأثیرگذار، کار و زندگی با گروه‌ها و یا افرادی که صمیمانه تلاش می‌کنند، بخشی از این جریان آموزشی است.

در خلق کردن و یا ساختن و تولید هر چیزی، نکته‌‌ای که بسیار مطرح می‌شود بروز استعدادها و توانایی‌های انسان است. یعنی انسان نمی‌تواند بدون شکوفا کردن استعدادهای خود به سطحی از خلاقیت برسد. بدین ترتیب کمک به انسان برای این که بتواند استعدادهای خود را بشناسد و بروز دهد عامل مهمی برای شکل‌گیری خلاقیت اوست. طبیعی است که استعدادها و توانایی‌ها زمانی شکل می‌گیرد و ‌خود را نشان می‌دهد که انسان بتواند عمیقاً آزادی را تجربه کند و بدون هراس خود را عیان و بیان کند. این جمله و باور عمیق فروم را بارها در نوشته‌ها، سخنرانی‌ها، یا مصاحبه‌هایش می‌خوانیم و می‌شنویم که آزادی انسان زمانی معنا پیدا می‌کند که او فرصت داشته باشد توانایی‌ها و استعدادهای خود را پیگیری کند و بتواند آن‌ها را بروز دهد.

***

بدین ترتیب می‌بینیم که اریک فروم می‌گوید تا زمانی که انسان نیازهای واقعی خود را دنبال نکند، نمی‌تواند شادی، آرامش و رضایت از زندگی خود را تجربه کند. او نیازهایی چون خوردن، خوابیدن، امیال جنسی، سرپناه، مالکیت و… را با این که مهم می‌داند، اما معتقد است که این‌ها نیازهای راستین انسان نیستند. فقط پیش‌نیازهایی هستند که ما را یاری می‌دهند تا نیازهای بنیادین و واقعی خود را تجربه کنیم. بسیاری از دولت‌ها و یا نظام‌های فکری انسان را اسیر این پیش‌نیازها می‌کنند تا نتوانند خود راستین‌شان را تجربه کنند. فروم معتقد است که انسان باید، با آگاهی، از این پیش‌نیازها عبور کند و خود را برای بخش‌های دیگر خود مهیا کند. انسان زمانی می‌تواند رضایت را تجربه کند که ریشه‌های زندگی خود را بشناسد، هویت خود را بیابد، با دیگران احساس همدلی کند و در عین حال برای تعالی خود و دیگران خلق کند. در این حالت است که انسان می‌تواند با استعدادها و توانایی‌های خود زندگی کند و بدون جنگ و آسیب رساندن به دیگران و در فضایی بدون رقابت از بودن در کنار دیگران لذت ببرد و خود را عیان و بیان کند. از نظر فروم رسیدن به چنین سطحی موجب می‌شود تا انسان در رضایت و لذتی مستمر از خود و زندگی‌‌اش به سر برد.

 

نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی

رابطه‌ی بین والدین و کودکان (معرفی کتاب همراه با نمونه مطلب)

روابط معلم و دانش‌آموز (معرفی کتاب همراه با نمونه مطلب)

روابط معلم و دانش‌آموز
(معرفی کتاب همراه با نمونه مطلب)

نام کتاب: روابط معلم و دانش‌آموز، کتابی برای پدران، مادران، آموزگاران

نویسنده: هایم گینات

مترجم: سیاوش سرتیپی

ناشر: علم

روابط معلم و دانش‌آموز نخستین کتابی است که راه‌حل‌های علمی و واقعی در اختیار والدین و معلمان و دانش‌آموزان قرار می‌دهد.

بدترین و بهترین نوع معلم کدام است؟

والد و معلم چگونه باید رابطه‌ی سازنده‌ای با دانش‌آموز ایجاد کنند؟

از کودکان خلاق و با استعداد چگونه باید تمجید کرد؟

چگونه تنبیه را در خانه و مدرسه از بین ببریم؟

انظباط چیست و چگونه می‌توان آن را به کودک یاد داد؟

پدر و مادر چه نقشی در پیشرفت دانش آموز دارند؟

در مورد تکالیف دانش آموز چگونه باید رفتار کرد؟

چگونه در دانش آموز انگیزه ایجاد کنیم؟

روابط مدیر، معلم، والد چگونه باید باشد؟

چرا دانش‌آموز ترک تحصیل می‌کند؟

چرا دانش‌آموز تکالیفش را انجام نمی‌دهد؟

… و ده‌ها مسئله‌ی دیگر در این کتاب به زبانی ساده و همه‌فهم مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است.

 

بخشی از پیشگفتار مترجم

مترجم معتقد است که کتاب حاضر برای سه مخاطب اصلی نوشته شده است: والدین، معلمان، دانش‌آموزان. کتاب روابط معلم و دانش آموز، که نویسنده عنوان فرعی آن را کتابی برای والدین و معلمان برگزیده است، شیوه‌های گوناگون برخورد با مسائل روانی و مشکلات روزمره مربوط به مدرسه را به خواننده می‌آموزد.

دکتر هایم جی.گینات، نویسنده‌ی دو کتاب تربیتی دیگر، رابطه بین والدین و نوجوانان و رابطه بین والدین و کودکان، در این کتاب نیز ظرافت و شوخ‌طبعی خاص خود را با مهارت فراوان بکار گرفته است. نویسنده چون روانشناس کودک است و در گذشته نیز معلم بوده، توفیق یافته است ترکیبی زیبا و محکم از نظریه و تجربه را قالب کارش سازد و در آن راه‌حل‌های بسیار کارآمدی به خواننده پیشنهاد کند. کتاب سرشار از حکایت و داستان و گفتگو و سناریوهای کوتاه اما تند و تیز است. خواننده ضمن آنکه از خواندن بخش‌های گوناگون آن محظوظ می‌شود، نکات بسیار مفیدی نیز فرا می‌گیرد.

از نظر مترجم، امتیاز اساسی کتاب روابط معلم و دانش آموز، شیوه ساد‌ه‌نویسی در بیان مطالب است. این ساده‌نویسی، سبب شده است تا خواننده در هر سطحی از معلومات بتواند از آن بهره‌مند شود.

 

در ادامه مطالبی از کتاب برای معرفی بیشتر آورده شده است.

  • حالا تا نظام آموزشی تغییر بکند، تکلیف چیست؟

مباحثه فوق [مباحثه‌ی بین چند معلم که در فصل اول آورده شده است] شدیداً یکنواخت است؛ فشار روانی تغییر نمی‌کند، و در وضع روانی معلمان دگرگونی حاصل نمی‌شود. در این یکنواختی، تنها بر موضوع اصلی تأکید می‌شود: ناخشنودی، دلسردی، و ناامیدی معلمان جوان. رنج آنان از نوع روابط مدرسه‌ای ناشی می‌شود. آنان از بهر عمر به هدر رفته‌شان اشک می‌ریزند.

برخی از معلمان ایمانشان را از دست می‌دهند و در ناامیدی فرو می‌روند. برخی دیگر اصرار می ورزند که اصلاحاتی انجام گیرد. آن عده که افراطی‌ترند بر آنند تا نظام آموزشی را در میان این آشوب تغییر دهند. عده‌ای که محافظه‌کارترند شدت مشکلات را کم جلوه می‌دهند. و در این میان، روابط موجود در کلاس درس به قوت خود باقی است: دانش‌آموزانی که آمده‌اند درس یاد بگیرند، والدینی که باید رضایتشان را جلب کرد، و مدیرانی که باید به آنان حساب پس داد؛ و انجام همه‌ی این‌ها مستلزم آن است که معلم وقت و توانش را صرف کند. این سؤال که چگونه می‌توان، توأم با ارزش‌های واقعی، زندگی را ادامه داد، دیگر تأثیری بر حال یک معلم ندارد.

روزی روزگاری، مردی دچار گرفتاری شدیدی شد و برای کمک نزد خاخام رفت. خاخام به درد دل این مرد گوش فرا داد و چنین نصیحتش گفت: «به پروردگارت توکل کن. روزی‌ات را خواهد داد.» آن مرد در پاسخ گفت: «بله، جناب خاخام. اما بفرمایید تا آن موقع چکار کنم ؟»

معلمان نیز چنین سؤالهایی دارند؛ آنان می پرسند: «تا آن زمان که نظام آموزشی تغییر بکند، چطور می‌توانم دوام بیاورم؟» «در زمان حال چه‌کار می‌توانم بکنم تا روابط کلاسی بهتر بشود؟»

تلاش ما در این کتاب برای پاسخ دادن به این سؤالات است.

  • «سر من همیشه کلاه می‌رود»

ساعت ورزش تمام شده بود. معلم ورزش به دانش‌آموزان گفت که بازی بسکتبال را قطع کنند. ژوزف اعتراض کرد و گفت: «همه فرصتشان از من بیشتر بود. همیشه سر من یکی کلاه می‌رود.» معلم گفت: «برای اینکه احساست درباره این وضعیت عوض بشود، سه بار دیگر پرتاب کن. من صبر می‌کنم تا پرتاب کنی»

ژوزف باورش نمی‌شد چنین چیزی شنیده باشد. فوراً پرتاب‌هایش را انجام داد و توپ را به معلمش پس داد. او راضی و خوشحال می‌نمود.

در آنچه روی داد، برخورد معلم عامل سودمندی بود. او انعطاف‌پذیر و همدرد بود، و احساسات دانش آموز را از قواعد خشک و خشن مهم‌تر می‌دانست.

  • دانش‌آموز درس را نفهمیده است، معلم باید چه کار کند؟

مت، دانش آموز نُه ساله، در جریان درس اعشار حواسش پرت شد. از معلمش کمک خواست. معلم جواب داد: «پس وقتس داشتم این مسئله را توضیح می‌دادم، کجا بودی؟ تو اصلاً گوش نمی‌دهی. همیشه داری بازی می‌کنی. حالا هم انتظار داری فقط به خاطر جناب‌عالی درس را تکرار کنم. اینجا که فقط تو نیستی. برای حضرت‌عالی که نمی‌توانیم کلاس فوق العاده بگذاریم.» مَت سر جایش نشست، اما باقی ساعت از راه‌های گوناگون مزاحم کلاس شد و حواسّ بقیه را پرت کرد.

این معلم با اینکه سرش شلوغ بود، می‌توانست به دانش آموز کمک کند. می‌توانست به مت بگوید: «یاد گرفتن اعشار سخت است. کاش وقت داشتم و همین حالا این درس را برایت توضیح می‌دادم. صبر کن، قرار می‌گذاریم و موقعی که هر دو وقت داریم می‌آیی و من این درس را برایت توضیح می‌دهم.»

دانش‌آموزان معمولاً وقتی در انجام تکالیف یکی از درس‌هایشان مشکلی دارند، بدرفتاری می‌کنند. آن‌ها از این‌که کمک و راهنمایی بخواهند، می‌ترسند. تجربه یادشان داده است که تقاضای کمک کردن ممکن است باعث توبیخ شدیدشان بشود. آنان ترجیح می‌دهند بدرفتاری کنند و به خاطر آن تنبیه شوند تا اینکه به خاطر بلد نبودن مسئله‌ای مورد تمسخر قرار بگیرند. بهترین پادزهر معلم برای بدرفتاری دانش‌آموز این است که مایل باشد به دانش‌آموز کمک کند.

  • اندرزهایی برای ایجاد انگیزه

معلم‌ها اغلب از روانشناسان می‌پرسند که چگونه می‌توان در دانش‌آموز انگیزه‌ی یادگیری ایجاد کرد. پاسخ این است: «در او احساس اطمینان و اعتماد ایجاد کنید تا بتواند شکست را متحمل شود.» عمده‌ترین مانع یادگیری ترس است؛ ترس از شکست، ترس از توبیخ، ترس از احمق به نظر آمدن. معلم کارآمد این امکان را برای هر دانش‌آموز فراهم می‌آورد که وقتی اشتباه می‌کند خودش را از تنبیه و مجازات در امان بداند. از میان بردن ترس در دانش‌آموز، زمینه‌ای برای تلاش و کوشش در او ایجاد می‌کند. پذیرفتن اشتباه دانش‌آموز با روی خوش، او را به یادگیری تشویق می‌کند.

یکی از معلمان، برای آنکه میل به یادگیری را در دانش‌آموزانش برانگیزد، تشویقشان کرد که مفهوم شکست در زندگی‌شان را مورد بحث قرار دهند. دانش‌آموزان درباره‌ی ترسشان از شکست و نیز درباره‌ی رنج تحقیر (humiliation) صحبت کردند. معلم و شاگردانش به عنوان نتیجه‌ی بحث، تعدادی اندرز انگیزه‌بخش فراهم آوردند تا راهنمای زیستن و یاد گرفتن در کلاس باشد و فهرست را جای مشخصی روی دیوار مقابل کلاس در معرض دید گذاشتند.

۱) در این کلاس، اشتباه کردن مجاز است.

۲) خطا بلا نیست.

۳) اشتباه آموزنده است.

۴) آدم ممکن است اشتباه کند، اما نباید در اشتباهش مصرّ باشد. نباید همه‌ی حواسش را به آن مشغول کند، و نباید آن را توجیه کند.

۵) اشتباه برای اصلاح کردن است.

۶) اصلاح را باید با ارزش دانست، نه اشتباه را.

۷) آدم نباید اجازه بدهد که شکست سبب اشتغال خاطر بشود.

  • دانش‌آموز حقیقت را به معلمش می‌گوید

ری (Ray)، دانش‌آموز هشت‌ساله، فراموش کرد که تکالیفش را انجام دهد. از مادرش خواست که عذر و بهانه‌ای برای او پیدا کند.

مادر نپذیرفت. او گفت: «یادداشتی بنویس و حقیقت را به معلمت بگو. من هم کنار اسم تو امضاء می‌کنم. این کار به معلمت نشان خواهد داد که من درک می‌کنم آدم بعضی وقت‌ها دچار فراموشی می‌شود.»

جواب ری این بود: «خیلی ممنونم، مادر.» او یادداشت را نوشت، مادرش هم امضاء کرد، و بعد، راضی و خوشحال به مدرسه رفت.

اگر مادراین دانش‌آموز از جواب‌های معمولی‌اش استفاده می‌کرد، و می‌گفت: «چرا تکالیفت را ننوشتی؟ بچه های دیگر یادشان می‌ماند، پس چرا تو فراموش می‌کنی؟ خیلی گیجی. بهتر است فکری به حال خودت بکنی!»، در این صورت، این رویداد، خیلی راحت به یک جدال و کشمکش بزرگ تبدیل می‌شد.

مادر ری آموخته بود که بهترین کار در مواقع بحرانی این است که کمک کنیم و سخن پردازی نکنیم.

 

  • «من به نتیجه‌ی‌ خوف‌انگیزی رسیده‌ام. من عامل تصمیم‌گیرنده در کلاس هستم. این، برخورد شخصی من است که جوّ خاصّی پدید می‌آورد. این، خلق و خوی روزمره‌ی من است که حال و هوای کلاس را می‌سازد. من به عنوان معلم دارای قدرت شگرفی هستم و می‌توانم زندگانی یک کودک (دانش‌آموز) را تیره و تار یا پرسرور سازم. من می‌توانم وسیله‌ی شکنجه یا عامل الهام باشم. می‌توانم تحقیر یا محظوظ کنم، بیازارم یا شفا بخشم.

در تمام موقعیت‌ها، این، پاسخ من است که اوج یافتن یا فرو نشستن یک بحران، و انسان شدن یا وحشی شدن یک کودک (دانش آموز)، را تعیین می‌کند.»

هایم‌گینات، روابط معلم و دانش‌آموز؛ مقدمه نویسنده

 

همچنین کتاب شامل ۱۲ فصل با عناوین زیر می‌باشد:

  1. معلم‌ها درباره‌ی خودشان گفتگو می‌کنند
  2. بهترین معلم
  3. بدترین معلم
  4. سازگاری در ارتباط
  5. خطرات تمجید
  6. انضباط
  7. وقتی معلم و دانش‌آموز با هم نمی‌سازند، تکلیف چیست؟
  8. تکالیف خانه‌ی دانش‌آموز
  9. چگونه در دانش‌آموز انگیزه ایجاد کنیم؟
  10. رسم‌ها و رویه‌های سودمند
  11. بزرگترها با هم ملاقات می‌کنند
  12. دانش‌آموزان معمان‌شان را به یاد می‌آورند

 

نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی

کودک، خانواده، انسان (معرفی کتاب همراه با نمونه مطلب)

کودک، خانواده، انسان
(معرفی کتاب همراه با نمونه مطلب)

نام کتاب: کودک، خانواده، انسان (روش تربیت کودک بر اساس نظرات دکتر هایم جینات)

نویسنده: آدل فابر و ایلین مزلیش

مترجم: گیتی ناصحی

ناشر: نشر نی

کتاب «کودک، خانواده، انسان» حاصل تجربیات دو مادر است که به مدت پنج سال در یک گروه تربیت کودک شرکت کردند تا بتوانند فرزندانشان را با روش‌های بهتر پرورش دهند.

روانشناس نامی کودک، دکتر‌هایم جینات که عمری را صرف مطالعه و تحقیق در مورد کودکان کرده است با تشکیل جلسات متعدد، تجربیات خود را در زمینه تربیت و پرورش کودکان در اختیار گروه‌های علاقه مند متشکل از والدین، معلمان، مربیان و گروه‌های دیگر که به نحوی با کودکان در تماس بودند می‌گذاشت.

ادل فیبر و ایلین مزلیش ـ نویسندگان کتاب ـ حاصل یک دوره‌ی پنج ساله کار گروهی زیر نظر دکتر جینات را با زبانی ساده در این کتاب گرد آورده اند. آن‌ها با طرح شکست‌ها و موفقیت‌های شان در جریان پنج سال کار مداوم و عملی با فرزندان شان نشان می‌دهند که تربیت کودک، یک کار ساده و پیش پا افتاده نیست و به دانش، تجربه و مهارت مخصوص نیاز دارد.

خانم ادل فیبر دارای درجه لیسانس در رشته تئاتر و هنرهای نمایشی فوق لیسانس علوم تربیتی از دانشگاه نیویورک است. وی مادر سه فرزند است و مدارس نیویورک تدریس می‌کند. خانم ایلین مزلیش دارای درجه لیسانس درد تئاتر است و در مؤسسات پرورش کودکانی که دارای مشکل تربیتی هستند اشتغال دارد. او نیز مادر سه فرزند است. این دو پس از شرکت طولانی در جلسات «پرورش کودک» دکتر جینات، به اشاعه روش جدید تربیتی وی پرداخته، در این زمینه با پدران و مادران زیادی به گفت وگو نشستند و با شرکت فعال در کلینیک‌های راهنمایی کودک بر غنای تجارب خود افزودند.

این کتاب بخشی با عنوان والدین نیز انسان‌اند دارد که بر اهمیت کتاب می‌افزاید. در این بخش به احساسات والدین و اهمیت توجه به آن‌ها پرداخته شده است و این موضوع مقدمه‌ای مهم برای در نظر گرفتن احساسات کودکان به حساب آمده است.

 

در ادامه بخش‌هایی از کتاب برای معرفی بیشتر آورده شده است.

احساسات کودکان برای آن‌ها واقعی است

از ابتدا، دکتر جینات سعی داشت به ما بفهماند که باید احساسات کودکان را درک کنیم؛ و از راه‌های مختلف سعی می‌کرد این درک خود را به ما منتقل کند:

  • «هر گونه احساسی مجاز است، ولی عمل محدود است.»
  • «ما نباید درک کودک را محدود کنیم.»
  • «تا زمانی که کودک احساس درستی نداشته باشد نمی‌تواند درست فکر کند؛ و تا زمانی که کودک احساس درستی نداشته باشد، نمی‌تواند درست عمل کند.»

مطمئن نبودم که این نظریه را درست فهمیده ام. آیا واقعا پذیرفتن احساسات کودک این قدر مهم است؟ اگر این طور است، چه ربطی به انسان بار آوردن کودک دارد؟

زمانی که من کودک بودم، برای احساسات کودکان چندان ارزش قائل نمی‌شدند، یادم هست که می‌گفتند: «… هنوز بچه است، چه می‌فهمد، چنان وانمود می‌کند که انگار دنیا به آخر رسیده است.» در کودکی همیشه این احساس را داشتم که احساساتم زیاد جدی تلقی نمی‌شود. تا اینکه به سن بلوغ رسیدم. در آن موقع دائم این جملات را می‌شنیدم:

  • «هیچ دلیلی برای ناراحتی تو وجود ندارد.»
  • «سر هیچ و پوچ این همه سروصدا راه انداختی!»
  • «این احساس تو دیوانگی است.»

… در سکوتی که به دنبال این ماجرا آمد، همگی چنان احساس محبت و عشق می‌کردیم که گویی به یک روش بسیار قدرتمند دست یافته ایم. بر احساسات بچه‌ای صحه گذاشتن مطلب کوچکی نیست، اما آیا دیگران نیز این موضوع را می‌دانستند؟ کم کم در بیرون از خانه به صحبت‌های والدین و بچه‌های دیگر دقت کردم. مثلاً در باغ وحش بچه‌ای گریه‌کنان می‌گفت: «انگشتم! انگشتم درد میکنه!» پدرش پاسخ می‌داد: «اینکه زیاد درد ندارد. فقط یک خراش جزئیه.» در سوپرمارکت، کودکی می‌نالید: «گرممه!» و مادرش میگفت: «چطور گرمته، اینجا که خنکه.» در مغازه اسباب‌بازی فروشی، کودکی می‌گفت: «مامان، این اردک کوچولو را نگاه کن! خوشگل نیست؟» و مادر پاسخ می‌داد: «‌‌ای بابا، این برای یک بچه کوچک خوبه، این جور اسباب بازی‌ها دیگه به درد تو نمی‌خوره.»

واقعا تعجب‌آور بود. این والدین ساده‌ترین احساسات بچه‌های خود را نمی‌توانستند درک کنند. حتماً منظور بدی از این پاسخ‌ها نداشتند، اما در واقع به طور مداوم به بچه‌هایشان می‌گفتند:

  • «تو نمیدونی چی می‌گی.»
  • «تو احساس خودتو نمی‌فهمی.»
  • «تو نمیدونی چی می‌خوای.»

خیلی به خودم فشار می‌آوردم که روی شانه‌ی آنان نزنم و به آن‌ها نگویم که در عوض می‌توانید بگویید: «اوه! دستت خراش افتاده. حتما درد هم میکنه. یا: «اینجا برای تو گرمه، مگه نه؟» یا: «چه اردک پشمالوی کوچولویی! مگه نه؟»

داشتم می‌ترکیدم. اگر نمی‌توانستم اینها را به غریبه‌ها بگویم، به خودی‌ها که می‌توانستم. باید این بشارت را به همه می‌دادم. به چند تن از دوستانم که می‌توانستند شوق مرا درک کنند تلفن کردم و رویدادهای اخیر را توصیف کردم. مؤدبانه حتی با توجه به حرف‌هایم گوش دادند، سپس باران «امّا»ها به سرم باریدن گرفت …

احساسات و جلوه‌های مختلف آن

  • نیاز بعضی کودکان به جلب توجه آن‌قدر زیاد است که از حد تحمل پدر و مادرها فراتر می‌رود. می‌بایست راهی پیدا کرد که در عین حال که به بحث خاتمه داده می‌شود، کودک مطمئن شود که به او توجه کافی مبذول شده است.
  • بعضی اوقات بچه‌ها احساس‌شان را به زبانی چنان توهین‌آمیز توصیف می‌کنند که نمی‌شود به آن گوش فرا داد، چه رسد به اینکه کمک‌شان کرد. هر کدام از ما یک نقطه ی جوش مخصوص به خود داریم، ولی بعضی جملات برای همه‌ی ما غیرقابل تحمل هستند.
  • بعضی وقت‌ها یک هدیه‌ی کوچک به یک بچه ی تحت فشار خیلی کمک می‌کند. بهتر است هرگز نپرسیم آیا او آن را می‌خواهد یا نه، بلکه بدون پرسش آن را به او بدهیم. یک مداد، یک بادکنک یا یک ظرف کوچک کشمش به موقع، می‌تواند بچه‌ای را شاد کند.
  • زمانی که کودکی در چنگال یک احساس هیجان‌آمیز قوی گرفتار است، می‌توان احساساتش را به یک مجرای سازنده هدایت کرد. دکتر جینات گفته بود: «بایستی اشیای خلاقیت آفرین، مانند قلم، مداد، مدادرنگی، رنگ، کاغذ، مقوا، جعبه، گچ و غیره، به وفور در خانه‌ها یافت شوند.» خانم‌هایی که در گروه ما بودند از این کلمات برداشتی ظاهری و رسمی کرده بودند. هفته‌‌ای نمی‌گذشت که شعری در غم از دست دادن یک حیوان دست آموز، نامه‌‌ای به تلویزیون درباره برنامه محبوبی که قطع شده بود، یا طرحی از یک بچه قلدر محل نداشته باشیم.
  • زمان و مکانی نیز وجود دارد که نباید فهمید کودک چه حس می‌کند. نباید با او در تماس بود و نباید او را درک کرد. دکتر جینات این وضع را این‌طور تعریف می‌کند: «بگذارید کودک گوشه‌ی دنجی در زوایای روحش داشته باشد.»
  • در زندگی کودک جایی هم برای نفیری که او را به مبارزه می‌خواند وجود دارد؛ جایی برای رشد روحیه‌ی مبارزه‌جویی. ما این روحیه را «محکم بستن کمربند» می‌نامیم. این از نوع جملاتی نیست که بعضی والدین برای محکم کردن بچه‌های‌شان به زبان می‌آورند تا آن‌ها را با واقعیت‌های تلخ و سخت دنیای خارج آشنا کنند. این همان برخورد سرد و بیگانه وار «عیب ندارد بچه، بالاخره یاد می‌گیری» نیست، بلکه به رسمیت شناختن توأم با همدردی با کودک است که می‌گوید: «بله، می‌دانم سخت است. بله، خیلی مشکل است. من به این تلاش تو احترام می‌گذارم و اطمینان دارم که راه حلی خواهی یافت.»

وقتی کودک به خود اعتماد می‌کند

همین طور که هفته‌ها می‌گذشت، بیش از پیش به نقش احساسات در زندگی بچه‌ها آگاه می‌شدم و به نتایجی می‌رسیدم که برایم به شدت تازگی داشت.

احساسها واقعیت دارند

احساسات بچه‌هایم برای من مثل سیب و گلابی و صندلی واقعیت پیدا کرده بودند. نمی‌توانستم احساسات بچه‌ها را مثل یک مانع تلقی بکنم و آن‌ها را نادیده بگیرم. درست است که احساسات آن‌ها می‌توانند به سرعت تغییر کنند، اما تا زمانی که این احساسات وجود داشتند، لزوماً واقعیت پیدا می‌کردند. شنیدن این گونه حرف‌ها غیرعادی نبود:

«چرا این همه از اندی دفاع می‌کنی؟ تو همه‌‌اش طرف اونو میگیری. » یا: «ما هیچ‌وقت هیچ‌جا نمی‌ریم، دیگران مرتب مشغول گشت‌وگذار هستن.»

زمانی، یک‌چنین حرف بی‌ربطی را با قدرت کامل استدلال خودم این طور پاسخ می‌گفتم: «نه، این طور نیست. بارها من طرف تو را گرفته‌‌ام و خودت هم اینو خوب می‌دونی.» یا: «چطور می‌تونی این حرف را بزنی؟ مگه همین هفته پیش نرفتیم باغ وحش؟ مثل اینکه حافظه‌‌ات خیلی خرابه.»

اما حالا برداشت دیگری از این مسائل دارم. اگر کودکی در زمان مشخص، احساسی خاص دارد، در واقع در آن لحظه این احساس برایش واقعیت دارد. با فهمیدن این موضوع، توانستم پاسخ‌های دیگری به بچه‌ها ارائه دهم: «شاید به نظر تو این‌طور می‌رسد که که من همیشه طرف اندی را می‌گیرم، خوب ممنونم که گذاشتی بفهمم چه احساسی داری.» یا: «تا جایی که تو درک کرده‌ای خانواده‌ی ما به اندازه‌ی کافی به مسافرت نمی‌رود، تو دلت می‌خواهد ما بیشتر، دسته‌جمعی به جاهای مختلف برویم، خوشحالم که این را به من گفتی. حالا دیگر می‌دانم.»

دو یا چند احساس ضدونقیض می‌توانند در آن واحد وجود داشته باشند

 زمانی که موضوع را درک کردم، تعداد بی‌شماری از جملات، به نظرم بیهوده و زاید آمدند:

  • «خوب، بالاخره دلت برایش تنگ شده یا نشده؟»
  • «تصمیمت رو بگیر، بالاخره می‌خواهی به اردو بری یا نه؟»

حالا به واقعیت جدیدی پی برده‌‌ام:

  • «از یک طرف دلت برای دوستت تنگ شده و از طرف دیگر خوشحالی که او از اینجا رفته.»
  • «یه دلت میگه به اردوی پارسالی بری و اون دلت میخواد خونه بمونی. شاید هم دوست داری به یک اردوی جدید بری »

احساسات هر کودک ویژه خود اوست

همان‌گونه که دو برگ یک درخت عیناً مثل یکدیگر نیستند، احساسات دو کودک نیز عیناً به هم شباهت دارند، و ما سرانجام درک کردیم: این احساسات، همان چیزی است که او را «او» می‌کرد و نه کس دیگر.

با درک این مطلب، دیگر نمی‌توانستم بگویم: «چطور شده که بستنی دوست داری؟ تو خانواده، تو تنها کسی هستی که بستنی دوست نداره.» حالا می‌توانستم این تفاوت او را با بقیه، با لذت تماشا کنم. حتی تفاوت سلیقه او حالا نشانی از تشخص بود: «برادرت خیلی بستنی دوست دارد، ولی تو اصلاً دوست نداری. تو فالوده را ترجیح می‌دهی.»

سعی کردم این پیام را بدهم که اختلاف‌نظر، کمبود نیست. در عوض، روی نقاط قدرت تأکید کردم. به جای گفتن « همه پسر بچه‌ها وارد تیم بیس‌بال شده‌اند. چرا تو باید همیشه با بقیه فرق داشته باشی؟»، گفتم: «به نظر نمی‌آد علاقه‌ی زیادی به بیس‌بال داشته باشی. فکر می‌کنم چیزهای دیگر برات جالب باشن.»

زمانی که احساسات، شناخته و پذیرفته می‌شوند، کودکان نیز احساسات خود را بهتر درک می‌کنند

از دیوید شنیدم: «بابا! وقتی این‌طور با من صحبت می‌کنی، احساس می‌کنم محکوم شده‌‌ام، آن وقت فکر می‌کنم باید از خودم دفاع کنم.» از اندی شنیدم: «مامان، می‌دانی چرا این کار را می‌کنم؟ چون می‌خواهم توجه شما را جلب کنم.» از جیل شنیدم: «یک جعبه درست کرده‌‌ام که نشان بدهم در مواقع مختلف چه احساسی دارم. اسمش را گذاشته‌‌ام جعبه‌ی احساسات. توی آن عکس‌هایی هست که نشان می‌دهد چه وقت‌ها عصبانی، خوشحال، غمگین، یا بی‌تفاوت هستم.»

وقتی والدین احساسات کودکان را می‌پذیرند، بچه‌ها نیز یاد می‌گیرند که احساسات خود را بپذیرند و به آن‌ها احترام بگذارند

 نخستین واقعه، زمانی اتفاق افتاد که من و شوهرم رفته بودیم به دکان دوچرخه سازی که دوچرخه جیل را بگیریم. در آن زمان او هفت سال داشت. به محض این‌که دوچرخه‌‌اش را دید، سوار شد و از در مغازه بیرون آمد. در همین حال شوهرم به سمت صندوقدار رفت که هزینه‌ی تعمیر را بپردازد. لحظه‌‌ای بعد، جیل با قیافه‌‌ای ناراحت به درون مغازه بازگشت و گفت: «ترمزش درست نیست.» مکانیک دوچرخه ناراحت شد و گفت: «ترمزش هیچ ایرادی ندارد. خودم روی این دوچرخه کار کرده‌ام.»

جیل با قیافه‌‌ای ناراضی به من نگاه کرد و گفت: «به نظر من که درست نمی‌آید.» مکانیک پافشاری کرد: «فقط کمی سفت است، همین.»

موقعیت ناراحت کننده‌‌ای بود. قیافه‌ی مکانیک با زبان بی‌زبانی به ما می‌گفت: خانم، چه بچه‌ی سمجی دارید، یعنی در مقابل حرف من، حرف او را قبول می‌کنید؟» نمی‌دانستم چه باید بکنم. تا به حال به جیل آموخته بودم که احساسات درونی‌‌اش باارزش است. به او آموخته بودم که به خودش بگوید: «اگر احساسی دارم، حتماً واقعیتی پشت آن پنهان است. از طرف دیگر، یک مکانیک با تجربه اصرار داشت که همه چیز درست است. اخم و ترشرویی او برایم غیرقابل تحمل بود، ولی با لکنت توضیح دادم که مطمئنم شما درست می‌گویید و بچه‌ها بعضی اوقات غلو می‌کنند. در این موقع شوهرم جلو آمد و با حالتی مطمئن توضیح داد: «دخترم حس می‌کند ترمز دوچرخه درست کار نمی‌کند.»

مکانیک با قیافه‌‌ای عبوس، دوچرخه را بلند کرد و روی دستگاه گذاشت و چرخ‌هایش را امتحان کرد، سپس گفت: «باید دوچرخه را همین‌جا بگذارید بماند. احتیاج به یک قطعه‌ی جدید دارد. ترمزش ساییده شده.»

من شدیداً تحت تأثیر این واقعه قرار گرفتم و عهد کردم دیگر خود را نبازم.

والدین نیز انسان‌اند

  • «هر والدی باید به محدودیت‌های خود آگاه باشد و به آن‌ها توجه کند.»
  • «ما می‌توانیم کمی از آنچه هستیم خوب‌تر باشیم، ولی نه خیلی زیاد.»
  • «بسیار مهم است که واقعیت احساسات خود را در هر لحظه درک کنیم.»
  • «بهترین چیز این است که با فرزندان‌مان روراست باشیم.»

فکرش را بکنید. کدام فرد بامسئولیتی که به کار مهمی مشغول است می‌تواند احساس خود را نادیده بگیرد؟ یک جراح امکان ندارد به خاطر این‌که می‌خواهد « آدم خوبی باشد»، دو سه عمل اضافی در روز انجام دهد. این برای مریض‌هایش خطرناک است. یک بندباز هرگز روی طنابی که احساس کند محکم نیست نخواهد رفت، چرا که ممکن است بار آخرش باشد که این کار را می‌کند. یا هیچ راننده کامیونی اگر احساس کند چشمانش از خواب روی هم می‌افتد به رانندگی ادامه نمی‌دهد، چرا که ممکن است هرگز به مقصد نرسد. با این وصف، من که مهم‌ترین کارها را به عهده داشتم ـ یعنی تربیت انسان‌ها ـ احساساتم را مدام انکار کردم، انگار هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد.

چگونه این همه از احساساتم دور افتاده بودم؟ چگونه مدام خود را مجبور به کارهایی می‌کردم که احساسم خلاف آن را امر می‌کرد؟ چه چیزی سر راهم قرار می‌گرفت؟

به نظرم می‌رسد که هر گاه احساساتم را ندیده می‌گیرم، یکسری روش‌های شیطانی فعال می‌شوند.

ترتیب کار از این قرار است: .

  1. بچه‌ها درخواستی می‌کنند. ۲. مادر علی رغم احساسات منفی خود، تن به این کار می‌دهد. ۳. رنجش به میان می‌آید. ۴. رنجش بروز خارجی می‌یابد. ۵. یک نفر در این میان رنجیده می‌شود. ۶. همه‌ی خانواده صدمه می‌بیند. و هر بار این الگو تکرار می‌شود.

هر بار که خود را وادار کردم با وجود اینکه سردرد داشتم، به ضربه‌های «خلاق» دیوید روی پیانو گوش دهم و آن را تحمل کنم، یک ساعت بعد به همه پریدم و دیوید را زود به رختخواب فرستادم، درحالی که سر از چیزی درنمی‌آورد و گریه می‌کرد.

آن بار که جیل وادارم کرد کفشی را که نیاز نداشت برایش بخرم و من تن به این کار دادم، نطقی طولانی در راه برگشت درون ماشین در مورد اسراف‌کاری کردم. جیل با قیافه‌ای ماتم زده و رنجیده، درحالی که سربه سر برادرش می‌گذاشت، وارد خانه شد.

از تجربیاتی این چنینی، ایمانی عجیب در من به وجود آمد: اگر قرار است احساسات یک والد چرخ یک خانواده را بگرداند، این احساسات باید تحت مراقبت قرار گیرند. اگر پدر یا مادری بیشتر از حد تحملش برانگیخته شود، آنگاه با قلبی آکنده از رنج و بدون تعادل روحی، می‌تواند بهترین موقعیت‌ها را به بدترین آن‌ها تبدیل کند. اما چنان که پدر و مادری احساس ثبات، آرامش و تعادل کنند، هر مسئله را می‌شود تحمل کرد، به انجام رساند، با آن سازگاری کرد و حتی به آن خندید. آنگاه فرزندان در امنیت به سر خواهند برد و می‌شود گفت تحت مراقبت اشخاصی لایق هستند.

بنابراین سعی کردم بیاموزم چگونه از احساسات خود به بهترین وجه مراقبت کنم ـ چطور از مقاصد خوبم مراقبت کنم. به خاطر رفاه همگی‌مان سعی خواهم کرد به ندای احساسم پاسخ دهم؛ سعی خواهم کرد زیاده از خود مایه نگذارم، مگر اینکه توانایی‌‌اش را داشته باشم؛ سعی خواهم کرد گهگاه تا سرحد خست پیش بروم تا بتوانم در موردی دیگر دست و دلبازتر باشم؛ سعی خواهم کرد آرامشم را بعنوان سرچشمه قوت و قدرت همه خانواده استفاده کنم.

 

این کتاب شامل فصول زیر می‌باشد:

  1. «… و در آغاز کلام بود»

کودکان انسانند

  1. احساسات کودکان برای آن‌ها واقعی است
  2. احساسات و جلوه‌های مختلف آن
  3. وقتی کودک به خود اعتماد می‌کند
  4. رها شدن بحثی درباره‌ی استقلال
  5. «آفرین!» کافی نیست: روش جدید تمجید کردن
  6. نقش‌هایی که به کودکان تحمیل می‌کنیم
  7. شخصیت را تغییر ندهید: حالت را عوض کنید

والدین نیز انسان‌اند

  1. هر چه احساس می‌کنیم، واقعی است
  2. حمایت از من، از آن‌ها ـ از همگی ما
  3. احساس گناه و عذاب
  4. خشم
  5. چهره‌ی نوین یک والد

نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی

۵۰۱ نکته برای معلمان (معرفی کتاب همراه با گزیده نکات)

۵۰۱ نکته برای معلمان

(معرفی کتاب همراه با گزیده نکات)

نام کتاب: ۵۰۱ نکته برای معلمان

نویسنده: دکتر رابرت دی.رمزی

ترجمه‌: دکتر مرتضی مجدفر، وحیدرضا نعیمی

انتشارات: قدیانی

دکتر رمزی در این کتاب، ۵۰۱ نکته‌ی اساسی درباره‌ی راهبردهای یاددهی ـ یادگیری، نکته‌های مرتبط با کلاس درس، ارتباطات آموزشی ـ پرورشی با دانش‌آموزان، مدیریت کلاس درس، کار با والدین، توسعه‌ی مهارت‌های اختصاصی برای دانش‌آموزان، انگیزش و … ارائه کرده است که هر یک از آن‌ها می‌تواند در حرفه‌ای شده هرچه بیشتر معلمان و کارایی هرچه افزون‌تر روش‌های تدریس اثرگذار باشد.

تدریس، امروزه کار افراد ضعیف، خجول، اهمال‌کار و مأیوس نیست. این کار مهمترین و چالش‌برانگیزترین حرفه در جامعه است و روز به روز دشوارتر می‌شود. اکنون در کلاس‌های درس تمامی دوره‌های تحصیلی، مشکلات بیشتر می‌شود . انتظارات دائماً بالاتر می‌رود و از مدارس انتظار دارند با امکانات کمتر، کار بیشتری انجام دهند. از این‌رو، معلمان در همه‌جا، در پی منافع جدید اطلاعات و روش‌های تازه‌ی انگیزشی هستند. خوشبختانه کمک‌ها در دسترس‌اند و گاهی اوقات کتابی کوچک پر از افکار بزرگ است.

امروزه برای موفقیت، معلمان به افکار جدید و جسورانه‌ای نیاز دارند تا به کمک آن‌ها، با دانش‌آموزان خود رفتار کنند. همچنین، معلمان به نکات ماندگار و اثربخشی در مورد ماهیت تدریس و یادگیری نیاز دارند. این کتاب، هر دو مورد را توأمان در بردارد و منبعی الهام‌برانگیز برای معلمان تمامی دروس و همه‌ی دوره‌های تحصیلی است.

در ادامه نکاتی از کتاب آورده شده است:

  • شتابی برای حرکت خودتان معین کنید. باید همزمان، ضمن آن‌که از سریع‌ترین دانش‌آموز خود جلوترید، در کنار کُندترین آن‌ها نیز باشید.
  • با بی‌حوصلگی و یکنواختی بجنگید. رقیب شما در کار تدریس، شبکه‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای قدرتمندی هستند که از ابزار جذاب‌تری برخوردارند.
  • کلاسی ایجاد کنید که همه در آن برنده باشند و هر دانش‌آموز در آن واحد، احساس برنده بودن بکند. فقط با تمرکز بر تک تک یادگیرندگان است که می‌توانید به کل کلاس درس بدهید.
  • موفقیت‌های هرچند کوچک را جشن بگیرید. تشویق هیچ‌گاه هدر نمی‌رود.
  • هر از چندی به دانش‌آموزان خود استراحت بدهید. به‌طوری که برخی مواقع، آخر هفته تکلیف نداشته باشند.
  • برده‌ی برنامه‌ی درسی خود نباشید و مو به مو از آن تبعیت نکنید. برقراری ارتباط اثربخش با یک دانش‌آموز، بهتر از تمام کردن ده کتاب درسی است.
  • تشویق‌کننده‌ی تمام دانش‌آموزان خود باشید. بچه‌هایی را که کمترین طرف‌دار دارند، با بالاترین فریاد تشویق کنید.
  • به یاد داشته باشید شاید کلاس شما، تنها خانه‌ی شادی‌آور باشد که برخی از دانش‌آموزان دارند.
  • به قولتان عمل کنید. اگر دانش‌آموزان نتوانند به معلم خود اعتماد کنند، پس به چه کسی می‌توانند اعتماد کنند؟
  • احساس نکنید که باید دوست دانش‌آموزان خود هم باشید. دانش‌آموزان شما، خود به‌اندازه‌ی کافی دوست دارند. آن‌ها آن‌چه نیاز دارند، معلم است.
  • به دانش‌آموزان خود اجازه بدهید که بدانند شما عقب نمی‌نشینید و به هیچ عنوان میدان را ترک نمی‌کنید. وقتی آن‌ها پی ببرند که شما از آنان یا خودتان قطع امید نخواهید کرد، آن‌ها هم قطع امید نخواهند کرد.
  • هر از چندی با دانش‌آموزان خود ناهار بخورید. از چیزهایی که می‌توانید از طریق صحبت سر میز ناهار در مدرسه یاد بگیرید، متعجب خواهید شد.
  • وقتی در مدرسه حادثه‌ی ناگواری پیش می‌آید (مثل مرگ یک دانش‌آموز یا معلم)، طوری رفتار نکنید که گویی همه‌چیز عادی است. وضع عادی نیست، به دانش‌آموزان اجازه بدهید درباره‌ی احساسات خود صحبت کنند. اجازه‌ی سوگواری بدهید. این واکنش طبیعی است.
  • وظیفه‌ی شما نیست که کاری بکنید تا هر بچه‌ای شما را دوست بدارد. وظیفه‌ی شما این است که کاری بکنید دانش‌آموزان خودشان را قدری بیشتر دوست بدارند.
  • فقط به پرسش‌هایی که دانش‌آموزان مطرح می‌کنند، جواب ندهید و به سؤالاتی جواب بدهید که از پرسیدن آن‌ها می‌ترسند. زیرا نمی‌خواهند سرافکنده یا خیط شوند. این توانایی، تنها با تجربه به دست می‌آید.
  • در مقام معلم، هر روز باید تصمیمات بی‌شماری بگیرید. اما باید فقط یک اصل را اعمال کنید: آنچه برای بچه‌ها بهتر است …
  • کاری کنید که هر دانش‌آموزی احساس کند به کلاس شما تعلق دارد. احساس طرد و انزوا، پدیده‌ای است که متأسفانه امروزه میان دانش‌آموزان مدرسه‌ها رایج است. اغلب بچه‌هایی که احساس می‌کنند طرد شده‌اند، افسرده و ناامید می‌شوند.
  • صرف نظر از سابقه‌ی تدریس، فکر نکنید همه چیز را دیده و تجربه کرده‌اید. «همه»ای وجود ندارد. دانش‌آموزان تنوع بی‌پایان دارند.
  • اشتباهات، ناکامی‌ها و لغزش‌های رفتاری دانش‌آموزان را به مدت طولانی به‌خاطر نسپارید. هر دانش‌آموزی، شایسته‌ی آن است که هر روزش را از نو شروع کند.
  • خودتان باشید. بچه‌ها می‌توانند افراد قلابی را تشخیص دهند. معلم خوب بودن، نمایش نیست.
  • طوری رفتار نکنید که گویی همواره شتاب‌زده‌اید. همه‌ی بچه‌ها شایسته‌ی آن هستند که کسی برای آن‌ها وقت بگذارد.
  • خودتان را بیش از حد جدی نگیرید. شما مهمترین شخص در کلاس درس نیستید.
  • هر روز چیز جدیدی بیاموزید. معلمان خوب، در وهله‌ی اول دانش‌آموزان خوبی هستند.
  • به یاد داشته باشید چرا معلم شدید. این کار، تعهد شما را تجدید می‌کند. دلایل قدیمی (عشق به بچه‌ها، علاقه برای کمک به دیگران و میل به تأثیرگذاری) همچنان مهم هستند.

نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی

پیشنهاداتی برای آموزش ظلم و عدل به کودکان و نوجوانان