رستگاری مشترک
/در آموزش و علوم تربیتی, تاریخ آموزش و پرورش و معرفی بزرگان, خواندنی ها, روز معلم, مجله معلم, گزیده مطالبمعرفی مقالهای با موضوع زندگی و اندیشههای پائولو فریره
«فریره روانشناسی است ـ البته بدون ظاهری رسمی و حرفهای ـ که نظرات خود از زندگی، انسان و رشد را در بطن کار با مردم و تودههای مردم در فقیرترین محلههای برزیل و شیلی و گینهبیسائو به دست آورده است. او از آنجا که کار مستقیم و رو در رو با مردم داشت، و از آنجا که برای شناخت و درک آدمها، رویی گشاده داشت، موفق شد شناختی عمیق و متفاوت از انسان به دست بیاورد. […]
او انسان را در بطن جامعه میبیند و از طریق حضور و مشارکت با سایر مردم در جامعه، به ارتقای خود و دیگران اقدام میکند.
انسانی که فریره معرفی میکند، برای آگاهی خود میکوشد، از موانع و محدودیتهایی که برای او ساختهاند عبور میکند، شک میکند و سکوت خود را میشکند.
انسان فریره، همانقدر که منتقد است، اهل گفتوشنود است؛ رؤیاپرداز است؛ خلق میکند و به زندگی و آینده امیدوار است.»
مقالهی «رستگاری مشترک» – که در وبسایت آیات منتشر شده – با این مقدمه آغاز شده است و در ادامه به طور خلاصه به زندگی و اندیشههای پائولو فریره میپردازد.
در این مقاله پس از مروری بر سالشمار زندگی فریره، اندیشههای وی پیرامون انسان و جامعه مطرح میگردد.
فریره انسانها را موجوداتی ناکامل میداند که یک «وظیفهی هستیشناختی» برای کامل شدن، به عهدهی آنهاست. او انسان را موجودی آزاد میداند که باید برای باور کردن آزادی خود، تلاش کند. فریره آزادی را در معنای اصیل و عمیق آن، فرصت و شرایطی میداند که افراد بتوانند در آن استعدادها و تواناییهای خود را شکوفا کنند. فریره از انسان به عنوان موجودی دگرگونساز و خلاق یاد میکند.
از نظر فریره برای مبارزه با وضعیت ستمگرانه در یک جامعه، لازم است که «مبارزه با ستم» را هدف بگیریم، نه «مبارزه با ستمگر» را. او معتقد است بسیاری از انسانها با نفسِ ستم مشکلی ندارند و فقط میخواهند ستمگر را کنار بزنند و خودشان تحت ستم نباشند، اما اگر دیگران زیر بار ستم زندگی کنند یا حتی خودشان بر دیگران مسلط شوند، اهمیت چندانی ندارد. از دیدگاه فریره، چنین افرادی آزادی واقعی را درک نمیکنند، چرا که از درون آزاد نشدهاند. انسانی که از درون آزاد میشود، هیچ گونه ستمی را برای هیچ فردی نمیخواهد.
در فصل چهارم این مقاله به این جملهی فریره پرداخته شده است که «آموزش، عملی سیاسی است». او معتقد است نظام آموزشی بیطرف وجود ندارد و فکر کردن دربارهی آموزش و پرورش بدون توجه به مسألهی قدرت، غیر ممکن است. از منظر فریره در نظام آموزشی نیز باید از خود بپرسیم که به نفع چه کسی یا چه چیزی [یا چه جهانبینیای] به آموزش میپردازیم؟
در این فصل به مهمترین گامها برای تبدیل آموزش سلطهگر به آموزش رهاییبخش از دیدگاه فریره اشاره شده است. گامهایی همچون آزاد کردن آموزش از تفکر بانکی (آرشیوی/ بایگانی)، اهمیت پرسش و گفت و شنود در آموزش، آگاهی به اینکه ما جهان را میسازیم، دادن تجربه و امکان انتخاب به کودکان.
در ادامهی مقاله روش سوادآموزی فریره به عنوان نمونهای اجرایی از رویکرد وی در آموزش مطرح شده است.
این مقاله میتواند راهنمایی مناسب برای والدین، معلمان، برنامهریزانِ آموزشی و تمامی کسانی باشد که میخواهند به شکوفایی خود و دیگران یاری برسانند. در پایان مقاله نکات مهم دیدگاه فریره که میتوانند به بازنگری در چشماندازهای آموزشی و نیز در شیوه و محتوای تدریس یاری برساند گردآوری شده است.
این مقاله را از این آدرس دریافت نمایید.
داستانهایی از زندگی امیرکبیر
/در تاریخ آموزش و پرورش و معرفی بزرگان, خواندنی ها, سایر مناسبتها, فرهنگ و اجتماع, مجله معلم, مناسبت ها, موضوعات درسی, گزیده مطالب(به مناسبت ۲۰ دی، سالروز شهادت امیرکبیر)
معرفی و سرآغاز
محمد تقی، معروف به میرزا تقیخان امیرکبیر، متولد سال ۱۲۱۳ هجری قمری است.
او اهل فراهان و دستپروردهی قائم مقام فراهانی است. پدر محمدتقی در دربار آشپز بود.
نقل شده است که محمدتقی در کودکی، هنگامی که ناهار فرزندان قائم مقام را میآورد، پشت در کلاس درس میایستاد تا آنها غذای خود را بخورند و ظرفها را بازگرداند. و در همین اثنا آنچه را معلم به آنها میآموخت، او هم فرا میگرفت. روزی قائم مقام به آزمایش پسرانش آمده بود و هر چه از آنها پرسید، چیزی نمیدانستند و محمدتقی جواب سؤالات را میداد. قائم مقام از او پرسید: «تقی، تو کجا درس خواندهای؟» عرض کرد: «روزها که غذای آقازادهها را میآورم، میایستم و درس معلم را گوش میدهم». قائم مقام به او انعامی داد و محمدتقی نگرفت و گریه کرد. قائم مقام گفت: «چرا گریه میکنی؟ چه میخواهی؟» محمدتقی گفت: «اجازه دهید من نیز در کنار آقازادهها درس بخوانم.» قائم مقام دلش به رحم آمد و قبول کرد و به معلم گفت تا در کنار بچههایش به محمد تقی نیز درس بیاموزد.
به هر حال، میرزا تقی با فرزندان خاندان قائم مقام محشور و همبازی بود و چون مکرر از خودش هوش و درایت زیادی نشان میداد، قائم مقام هم در تعلیم و تربیت او تلاش زیادی میکرد.
محمد تقی ابتدا بخشی از کارهای دبیری و نامهنگاریهای قائم مقام را انجام میداده است. بعد از دبیری، میرزا تقی خان وارد دستگاه دیوان میشود و مستوفی نظام میگردد. پس از آن، به مقام وزیر نظام آذربایجان و سپس امیر نظام آذربایجان میرسد.
میرزا تقی خان امیرکبیر، بعد از گذراندن دوره های مختلف در محیط خانوادگی و محیط اجتماعی داخلی، چند سفر بسیار مهم و حساس به خارج از کشور داشت. این مسافرت ها در پرورش دادن روح بزرگ و اندیشههای بلند وی، نقش مهم و قابل ملاحظهای را ایفا کرد.
در ادامه چند داستان از زمان صدارت امیرکبیر نقل شده است.
(۱)
شکایت دهقان به امیر
در مسافرت [امیرکبیر] به اصفهان، در یکی از منازل (محلّ توقف) استری متعلق به یکی از ملتزمین رکاب که سه هزار ریال هم ارزش داشته، در نتیجهی غفلت صاحبش به مزرعهی دهقانی میرود و خسارت فراوان به زراعت او وارد میآورد. دهقان جمعی از کشاورزان را به شهادت میگیرد و برای شکایت در مقابل چادر امیر میآید و آنجا میایستد.
امیرکبیر پس از بیرون آمدن از چادر او را به حضور طلبیده و علت ایستادن او را میپرسد. مرد دهقان چگونگی امر را برای او بیان میکند. امیر میگوید: «قاطر را نگاهدار تا صاحب آن پیدا شود. آن وقت حکم میکنیم که زیان تو را با مخارجی که برای حیوان میکنی به تو بدهد. از این گذشته او را باید تنبیه کنم تا دیگران از این پس مواظب باشند که استرشان زیانی به دهقانان وارد نیاورد.»
دهقان به خانه بازگشت و منتظر ماند تا صاحب قاطر پیدا شود؛ امّا صاحب آن از ترس خشم امیر پیدا نشد. در موقع حرکت اردو مجدداً مرد زارع به نزد امیر آمد. امیر گفت: «برو آن قاطر از آن خودت باشد و اگر صاحب آن آمد باید تو را راضی نماید و اگر هم فروختی باید از خریدار بخرد. فقط کاری بکن که معلوم باشد استر در کجاست.»
(۲)
روزنامه
ذهن امیرکبیر دربارهی روزنامه و ارزش سیاسی و مدنی آن، به خوبی روشن بود و او از روزنامههای خارجی و روزنامههایی که در دیگر کشورهای اسلامی مثل مصر و عثمانی(ترکیه) چاپ میشد، باخبر بود. امیرکبیر، از همان آغاز دولت خود، گروه و دستگاه ویژهای برای گردآوری روزنامههای خارجی و ترجمهی آنها تأسیس کرد. مباشر ترجمهی روزنامهها، ”برجیس“انگلیسی بود و نگارش آنها به زبان فارسی، کار عبدالله ترجمهنویس بود. روزنامهی وقایع اتفاقیه، از دل همین گروه بیرون آمد و شکل گرفت.
امیرکبیر برای خرید روزنامه، مشترکینی برای آن مقرر کرد: «هر کس در ایران دارای دویست تومان مواجب دولتی است، باید اجیر(مشترک) یک نسخه روزنامه شده و در سال، دو تومانِ قیمت آن را بدهد.» امیر از این حد هم جلوتر رفت و برای بالا بردن سطح اطلاع و آگاهی ایلات و عشایر، خوانین محلی و ایل بیگیان (روؤسای ایل) را نیز مشمول اشتراک اجباری روزنامه قرار داد.
مدت زیادی طول نکشید که روزنامه وقایع اتفاقیه جای خود را در بین مردم باز کرد و بسیاری از مردم با رغبت، اسامی و نشانی خود را به روزنامه فرستادند و تقاضا کردند که این روزنامه به قرار هفتگی برایشان ارسال گردد تا از مندرجات آن آگاهی پیدا کنند.
(۳)
آبله کوبی(واکسن آبله)
آبله کوبی از زمان فتحعلی شاه به ایران وارد شده بود اما قانون آبله کوبی عمومی را میرزا تقیخان گذارد. برای آگاهانیدن مردم، در همه جا اعلام شد: «در ممالک محروسه(ایران)، ناخوشی آبله عمومی است که اطفال را عارض میشود که اکثری را هلاک میکند، یا کور یا معیوب میشود. اشخاصی را که در کودکی آبله را درنیاوردهاند، در بزرگی بیرون میآورند و به هلاکت میرسند، خصوص اهل دارالمرز (=به ویژه مردم مناطق مرزی)[…] اطباء چارهی این ناخوشی را به این طور یافتهاند که در طفولیت از گاو آبله برمیدارند و به طفل میکوبند و آن طفل چند دانه بیرون میآورد و بیزحمت خوب میشود.»
بنا به گفتهی یکی از دکترهای خارجی: «[…]امیر، رسالهای در این باب (آبله کوبی) به ترجمه رسانید و چاپ کرد. و آبله کوبانی با حقوق کافی به ولایات فرستاد. این قانونِ [آبله کوبی]، در زمان امیرکبیر به شکل همگانی و اجباری میشود و ضمانت اجرای قانون، این بود که اولیای اطفالی که در آن قصور میورزیدند، مورد مؤاخذه و جریمه قرار میگرفتند.»
* * *
داستان:
اعتضادالسلطنه دربارهی همین مسئلهی آبله کوبی میگوید: «در سفر اصفهان، روزی در چهل ستون، امیر را برافروخته دیدم. گمان بردم که از سرحدی(=مرز) خبر بدی رسیده؛ اما معلوم شد که فرزندان صادق رنگآمیز و محمد کلهپز، از بیماری آبله مردهاند. امیر از آنان مؤاخذه کرد که چرا با وجود آن که دولت مایهی آبلهکوبی را فرستاده و در معابر هم جار زدهاند که اطفال را آبله کوبید، قصور کردهاند؟ پس گفت: « از هر یک پنج تومان گرفته، مرخص کنید و پول را در صندوق خاص خرج مریضان بگذارید.» چون توانایی پرداخت آن را نداشتند، امیر دستور داد که از کیسهی خودش این پول را به صندوق بدهند تا قانون اجرا شده باشد.
بعد من به امیر گفتم: این [که] مطلبی نبود که این قدر شما را مشتعل کرده بود؟!
امیر فرمود: شاهزاده، تعجب دارم که شما شنیدید دو نفر بیجهت تلف شدند و به شما تأثیر نکرد.
از این سخن امیر من بسیار شرمنده شدم.»
(۴)
مبارزه با مداحی و چاپلوسی
«از گذشتههای دور، بازار مداحی و چاپلوسی در دربار حاکمان ایرانی رواج زیادی داشته و بسیاری از شاعران و سخنپردازان که از ذوق و استعداد شاعری برخوردار بودهاند، بر هیاهوی بازار مدح و ثنای پادشاهان و وزرا و صاحب منصبان میافزودهاند. در دورههای فریب و دروغ، اغلب، آدمهای ضعیف، جبون و بیمایه به مقامهای بزرگ دست مییابند. اینان که در درون خود احساس حقارت و بیارزشی کرده و میدانند که نه بر اساس شایستگی، که در اثر ”زد و بند“ و پرداخت ”رشوه“ به آن مقام دست یافتهاند، اغلب از مدح و ستایش شاعران ارضا میشوند.
در عصر محمد شاه قاجار، حقوق و مزایای شاعران درباری و چاپلوس، بسیار زیاد بود. فقر فرهنگی و کمبود کتابهای علمی وحشتناک بود و در واقع به قولی ”ایران زمین به بیابانی خشک از بیدانشی تبدیل گشته بود که فقط بتهها و خارهای اشعار دروغ [در آن] به چشم میخورد.“
* * *
داستان:
یکی از شاعران چاپلوس آن زمان، قاآنی بود که در مداحی و دروغگویی و تملق از دیگران جلو افتاده و از اینکه حتی زبونترین مردان روزگار را شجاع ترین مردان به حساب آورد، باکی نداشت. وی حتی هنگامی که حاج میرزا آقاسی، صدر اعظم محمد شاه، دچار زکام سختی شده بود، شعری دربارهی زکام او سرود که بخشی از آن چنین است:
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوار است؟/که رخ نمود که گیتی تمام فرخار است؟
ز خلف احمد مرسل مگر نسیمی خاست/ که هر کجا گذرم تبت است و تاتار است
زکام خواجه گواهی دهد بدین گویی/ که این نسیم ز خلق رسول مختار است
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای/ که خواجه از پس او بر دو کون سالار است
پناه دولت اسلام، حاجی آقاسی/ که همچو دست فلک خامهاش گهربار است
پس از مرگ محمد شاه و آغاز سلطنت ناصرالدینشاه و صدارت امیرکبیر، قاآنی به مدح ناصرالدین شاه و امیرکبیر پرداخت و بیش از دوازده قصیده در مدح امیرکبیر گفت و در اشعارش او را ”تاج امم، اتابک اعظم، نتاج مجد“ و ”کتاب رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض“ و ”امیر صدرین میرزا تقی خان…“ و ”کتاب حکمت و دیباچهی صحیفهی فیض“ لقب داد. وی روزی بهترین قصیدهی خود را در مدح امیر سرود و به امید گرفتن کیسههای زر به نزد او رفت. به داستان برخورد امیرکبیر با او توجه کنید:
امیر نظام، نگاهی به قاآنی افکند که دست به سینه جلوی او ایستاده بود. او میدانست که افرادی مانند قاآنی با استفاده از ذوق شاعری خود، کلماتی پر زرق و برق را نثار حاکمان نموده و صله و اشرفی دریافت میکنند و در همان حال بهترین مترجمان و نویسندگان به علت نداشتن مشوّق و حتی خرج زندگانی خود، در فقر و بدبختی به سر می برند.
امیر نظام آهسته گفت:
– چه میخواهید؟
قاآنی قدمی به جلو گذاشت. سینهاش را صاف کرد و گفت:
– شما از میزان ارادت من به خودتان اطلاع دارید ولی با این وجود من به سختی موفق شدم تا وقت ملاقات از شما بگیرم. چرا حاضر نیستید هر چند مدت یک بار، من به حضورتان برسم و قصیدهای که در بیان اوصاف جمیلهی حضرتتان سرودهام، برایتان بخوانم؟
امیر نظام پاسخ گفت:
– حقیقتش را بخواهید من در اثر فشار کارهای مملکتی، فرصت بسیار کمی برای شنیدن اشعار دارم. امروزه مردم به کار احتیاج دارند، کار، و الّا نجات ملّت میسر نیست.
قاآنی لبخندی زد و گفت:
– […] کاملا واقفم که حضرتعالی نسبت به شعرا نظر خوبی ندارید و حتی دستور دادهاید که حقوق آنان را قطع کنند؛ در حالی که امیر معظم خوب میدانند که گلستان ایران زمین اصولا با گلهای شاعران جان گرفته است و شاعران در بیان اوصاف حاکمان عدالتگستر سهم بسیار داشتهاند و …
امیر نظام سخن قاآنی را قطع کرد و گفت:
– هر زمان که مردمان این سرزمین از فقر و بیماری و جهل رنج نبردند، برای همه فرصت و مجال علمآموزی و تحصیل ایجاد بود و بیماریهای مختلف هر ساله هزاران نفر را به دیار عدم نفرستاد، میتوانیم بگوییم ایران گلستان شده است و الّا سرودن شعر هیچ کشوری را گلستان نکرده است. به هر حال بفرمایید که امروز از چه رو وقت ملاقات خواستهاید.
قاآنی گفت:
– آمدهام تا قصیدهای را که در ثنای شما سرودهام برایتان بخوانم. قرار است حاج حسین خطاط این اشعار را با خط خوش بنویسد و بعد با چاپ سنگی چاپ شود و در همهجا آن را پخش کنیم.
و بعد چون به اخلاق امیر آشنا بود و میدانست که ممکن است به وی اجازهی خواندن شعر را ندهد، بدون این که منتظر اجازهی امیر شود، شروع به خواندن قصیده کرد:
نسیم خلد میوزد مگر ز جویبارها/که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
خوش است کامشب ای صنم خوریم می به یاد جم/که گشت دولت عجم قوی چو کوهسارها
ز سعی صدر نامور، مهین امیر دادگر/ کزو گشوده باب و در، ز حصن و از حصارها
امیر شه، امین شه، یسار شه، یمین شه/ که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
[…]
دو سال هست کمترک که فکرت تو چون محک/ ز نقد جان یک به یک، به سنگ زد عیارها
در اینجا قاآنی لحظاتی مکث کرد و بعد در حالی که بر هر یک از کلمات خود تأکید میکرد، ادامه داد:
به جای ظالمی شقی، نشسته عادلی تقی/که مؤمنان متقی کنند افتخارها
وی قصد داشت که دنبالهی اشعار خود را بخواند که امیر دستش را بالا برد و قاطعانه و محکم گفت: بس کنید!
قاآنی سر از روی کاغذ برداشت و به چهرهی خشمگین امیر نگریست. امیرکبیر چند بار در طول اتاق قدم زد و بعد در حالی که چشمان خود را به چهرهی قاآنی دوخته بود گفت:
– مقصودتان از ظالم شقی کیست؟!
قاآنی ساکت ماند و امیر ادامه داد:
– مقصودتان حاج میرزا آقاسی است…همان کسی که دهها قصیده در ثنای او سرودید. همان کسی که دربارهی زکامش هم شعر گفتید. این طور نیست؟! همان کسی که دربارهی او گفتی:
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی/که همچو دست فلک خامهاش گهربار است.
و حالا آن ”اسلام پناه“ دیروز ”ظالم شقی“ امروز شده است. شما شاعران به خاطر گرفتن مشتی زر و اشرفی همه چیز را زیر پا میگذارید. خوب میدانم که فردا پس از من شعری در ثنای دیگری میگویی و مرا به خیانت و دزدی متهم میکنی. بیهوده نبود که من حقوق همهی شاعران را قطع کردم، در حالی که میدانم آن همه دشمن خواهند شد. ولی بگذار فحشهایی که فردا میخواهند به من بدهند، همین امروز بگویند.
قاآنی از چهرهی امیر چنان وحشت کرد که کاغذ اشعارش را در جیب گذارد و راه افتاد تا به سرعت از اتاق خارج شود. اما امیر فریاد کشید: بایستید!
سپس دستور داد چوب و فلک بیاورند تا قاآنی را تنبیه کنند و از آن پس به او مستمری نیز ندهند. اعتضاد السلطنه واسطه شد تا امیرکبیر از تنبیه قاآنی درگذشت و از امیر استدعا کرد که حقوق قاآنی را دوباره برقرار سازد. امیر گفت: قاآنی غیر از شاعری چه هنری دارد؟ به عرض رسید که مقداری فرانسه میداند. امیر کتابی را در مورد فلاحت (کشاورزی) به قاآنی سپرد و آن شاعر هر هفته یک جزوهی آن را از فرانسه به فارسی ترجمه میکرد و توسط اعتضادالسلطنه پیش امیر میفرستاد و در ازای آن خدمت، مزدی میگرفت.
میرزا تقی خان امیر کبیر عقیده داشت که دولت نباید پول مفت یا پول چاپلوسی به کسی بدهد. هر کس در مقابل کاری که در نشر فرهنگ و علم و صنعت میکند، باید حقوق بگیرد. امیر عقیده داشت که برای استفاده از صنعت و علم غرب، باید مترجمان ورزیده، کتابهای دانشمندان اروپایی را به فارسی ترجمه کنند و از این رو، نخست در دستگاه دولت هیأتی از مترجمان گرد آورد. هر کجا کسی را مییافت که با زبانهای خارجی آشنایی داشت، پیش کشید و کاری به او رجوع کرد.
(۵)
علت شکایت شما را نمیفهمم
دکتر یاکوب پولاک همراه با یک هیأت نظامی ـ علمی به دعوت امیرکبیر برای تدریس در مدرسهی دارالفنون به ایران آمد. متأسفانه ورود آنان به ایران مصادف بود با برکناری و سپس شهادت امیرکبیر. از آن پس هیأت نظامی ـ علمی اتریشی با مشکلات فراوان روبرو بودند، از جمله اینکه افسران و پزشکان اتریشی از کمبود فضای آموزشی و وسایل کمک آموزشی رنج میبردند و پاسخ اولیای امور بسیار شگفتانگیز بود. دکتر پولاک در این مورد مینویسد:
«هرگاه افسران ما میکوشیدند ذهن رئیس الوزراء [میرزا آقا خان نوری] را نسبت به نقایصی که در کار خود دارند روشن کنند، وی از منشی خود میپرسید که آیا این آقایان حقوق خود را تمام و کمال دریافت داشتهاند؟ و هرگاه پاسخ مثبت بود در جواب آنان میگفت: من علّت شکایت شما را نمیفهمم چون حقوق خودتان را درست به موقع گرفتهاید.»
منابع:
* «داستان هایی از زندگی امیرکبیر»، نوشته ی محمدرضا حکیمی، نشر دفتر نشر فرهنگ اسلامی
* «میرزا تقی خان امیرکبیر»، نوشتهی مریم نژاد اکبری مهربان، نشر کتاب پارسه
*«هزار و یک حکایت تاریخی»، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، انتشارات قلم
مدرسه، تاریخ یک مبارزه – زندگی و مبارزات میرزاحسن رشدیه، مؤسس اولین مدرسه در ایران
/در آموزش و علوم تربیتی, تاریخ آموزش و پرورش و معرفی بزرگان, روز معلم, مجله معلم, مناسبت ها, گزیده مطالب

مکتب خانه ای در دوران قاجار
سالها قبل پیش از آن که مدارس به شکل امروزی درآیند بچهها در مکتبخانه درس میخواندند. در آن زمان معمولا مکتبخانهها در یک اتاق، گوشهای از مسجد یا در دکان و یا منزل مکتبدار تشکیل میشد و از میز، نیمکت، تخته سیاه و گچ خبری نبود. اتاق مکتب با یک نمد، فرش یا گلیم مفروش میشد و کودکان به شکل دایره در اطراف ملا یا همان مکتبدار که بالای اتاق پشت میز کوچکی مینشست، قرار میگرفتند. تا همین ۱۰۰ سال پیش به کسی که خواندن و نوشتن بلد بود ملا میگفتند و کسانی که در مکتبخانهها درس میدادند معمولا افرادی بودند که میتوانستند بخوانند، بنویسند و سواد خواندن قرآن را نیز داشتند. تنبیه بدنی در بسیاری از مکتبخانهها رایج بود. ملا همیشه دو قطعه چوب کنار خود داشت که از آنها برای تنبیه دانشآموزان استفاده میکرد و به کار بردن فلک برای مجازات کسانی که درس خود را بلد نبودند، رواج داشت.
بچهها در مکتبخانه ابتدا الفبا و سورههای جزء سیام قرآن را یاد میگرفتند و خوشنویسی را تمرین میکردند. آنها در سالهای بعد عربی و منطق میخواندند و در اواخر دوره مکتب کتابهایی مانند گلستان، بوستان و خمسه نظامی را مطالعه میکردند. مکتبدار علاوه بر این دروس کودکان را با معارف دینی و اصول و فروع دین آشنا میکرد و مسائل دینی قسمتی از درس هر روزه آنها بود.
پس از پایان یافتن دوره مکتب افراد برای ادامه تحصیل علوم دینی به مدارس علمیه میرفتند. این مدارس اغلب در کنار مساجد قرار داشتند و طلاب میتوانستند در حجرههای آن سکونت کنند. مدارس علمیه چند ایوان داشتند که محل برگزاری جلسات درس و بحث بود و در آنها دانشآموزان سالهای بالاتر به افراد سالهای پائین تدریس میکردند. پس از مدارس علمیه نوبت به حوزههای علمیه میرسید که تنها در چند شهر بزرگ وجود داشت و مجتهدان و فقها در آنها درس میخواندند. پیش از تأسیس دارالفنون توسط امیرکبیر حوزههای علمیه تنها مراجع تحصیلات عالیه بودند و بزرگترین مراکز تدریس علوم دینی شیعه در نجف اشرف و اصفهان قرار داشت.
آموزش و پرورش آن زمان کاستیهای بسیاری داشت تا اینکه نخستین تلاشها برای وارد کردن علوم روز دنیا به ایران در تبریز آغاز شد. عباس میرزا ولیعهد فتحعلی شاه و وزیر او میرزا عیسی خان به دلیل تجربه تلخ جنگهای ایران و روسیه تصمیم گرفتند نظام آموزش و پرورش ایران را اصلاح کنند. به همین منظور تعدادی دانشجو به خارج از کشور اعزام کردند تا در آنجا تحصیل کنند و علوم و فنون جدید را به ایران بیاورند. تحصیل دانشجویان ایرانی در کشورهای اروپایی با مشکلات زیادی از جمله نداشتن تحصیلات منظم و جدید و عدم تسلط به زبان خارجی مواجه بود ولی با این وجود اعزام دانشجویان تا زمان محمد شاه قاجار ادامه پیدا کرد. پس از محمد شاه در ابتدای سلطنت ناصرالدین شاه فرزند وی، امیرکبیر اقدام به تأسیس دارالفنون کرد و به این وسیله نخستین مدرسه ایرانی ساخته شد اما دارالفنون محلی برای تحصیلات تکمیلی و تخصصی بود و کودکان و نوجوانان ایران هنوز میبایست برای تحصیلات ابتدایی به همان مکتبخانههای قدیمی میرفتند.
پیش از آن خارجیهای مقیم ایران برای کودکان خود مدارسی در کشور دایر کرده بودند اما بعضی از این مدارس که به وسیله مبلغان مسیحی بنا شده بودند مسلمانان را نمیپذیرفتند و به دلیل تدریس علوم مذهبی مسیحی خانوادههای ایرانی تمایلی به درس خواندن فرزندانشان در این مدرسهها نداشتند.
چهل سال پس از تأسیس دارالفنون در حالی که سالها از عزل و کشتهشدن امیرکبیر میگذشت روزی ناصرالدین شاه در راه بازگشت از سومین سفر اروپایی خود در شهر «ایروان» توقف کرد. در آنجا همراهان وی از مدرسهای به نام «مدرسه رشدیه» صحبت کردند که به سبک مدارس اروپایی در ایروان تأسیس شده بود. ناصرالدین شاه که در سفر خود چنین مدارسی را دیده بود تصمیم گرفت از آن مدرسه بازدید کند.

میرزا حسن رشدیه
مدیر مدرسه، میرزا حسن رشدیه، تبریزی بود و خانوادهای مذهبی و پدری روحانی داشت. او نیز مانند دیگر کودکان آن زمان ابتدا در مکتبخانه تحصیل کرده بود و پس از پایان یافتن دوره مکتب مطالعه علوم دینی را نزد پدرش ادامه داده بود. میرزا حسن از کودکی مشکلات موجود در مکتبخانهها و سیستم آموزشی کشور را میدید و علاوه بر آن تبعیضهایی که در جامعه میان اقشار مرفه و محروم وجود داشت او را بسیار میآزرد. در دوران جوانی او روزنامههای بسیاری توسط ایرانیان آزادیخواه در خارج از کشور منتشر میشد و یکی از آنها روزنامه اختر بود که به مدیریت آقا محمد طاهر تبریزی در استامبول به چاپ میرسید. برخی از شمارههای این روزنامه از طریق دوستان به دست میرزا حسن میرسید و او با دقت آنها را مطالعه میکرد. روزی در این روزنامه مقالهای منتشر شد که در آن با مقایسه تعداد باسوادان و وضعیت آموزش و پرورش ایران و سایر کشورهای دنیا، شیوه غلط آموزش در مکتبخانهها را عامل عقبماندگی جامعه و فرار کودکان از تحصیل معرفی کرده بود. این مقاله باعث شد میرزا حسن از تصمیم خود برای ادامه تحصیل در حوزه علمیه نجف منصرف شود و پس از راضیکردن پدرش به بیروت برود و برای اصلاح اصول تعلیم و تربیت کشور به تحصیل بپردازد.

یکی از مقالات روزنامه اختر زندگی میرزا حسن رشدیه را تغییر داد
میرزا حسن در بیروت مکالمه زبان عربی را آموخت و چندی بعد تحصیل خود را در دارالمعلمین بیروت که به وسیله چند فرانسوی اداره میشد، آغاز کرد. او در این مرکز تا حدودی با علوم جدید آشنا شد و روشهای صحیح و مؤثر تدریس را آموخت. او پس از دو سال تحصیل به استامبول رفت و از چند مدرسه بازدید کرد. اگرچه شیوههای تدریس در آن مدارس بسیار پیشرفتهتر از مکتبخانههای ایران بود اما او از آنها رضایت نداشت. در آنجا بود که وی با چند نفر از ایرانیان مقیم ایروان آشنا شد و آنها از او خواستند به ایروان برود و برای کودکان ایرانی آنجا مدرسهای تأسیس کند. میرزا حسن به ایروان رفت و به کمک برادر خود مدرسهای به سبک جدید دایر کرد. چندی بعد نیز لقب رشدیه را برای خود برگزید و مدرسه او نیز از آن پس به نام مدرسه رشدیه معروف شد.
در روز بازدید برنامه مدرسه را به ناصرالدین شاه نشان دادند و به او گفتند که مدیر مدرسه، حاج میرزا حسن رشدیه، تبریزی است. شاه از مدیر پرسید: «حاضری همراه ما بیایی و این مدرسه را در تبریز بنا کنی؟» و او پاسخ داد: «این نهایت آرزوی من است.» میرزا حسن رشدیه که از پیشنهاد شاه در پوست خود نمیگنجید مدرسه رشدیه ایروان را به برادرش سپرد و همراه شاه عازم تبریز شد. او که روزهای خوبی را برای مدرسه خود پیشبینی میکرد، در راه، گاهبهگاه با شاه درباره تأثیر مدرسه در آگاهکردن مردم و اصلاح امور کشور صحبت میکرد اما این سخنان به مذاق ناصرالدین شاه خوش نیامد و به همین دلیل بود که او را مجبور کردند در نخجوان بماند و دیگر اجازه همراهی با کاروان شاه را به او ندادند. رشدیه که اوضاع را مساعد نمیدید تصمیم گرفت به ایروان برگردد اما مأموران شاه به او گفتند شاه دستور داده است که تا زمانی او تبریز را به سمت تهران ترک نکرده است رشدیه را در نخجوان نگه دارند.
چند روز بعد، پس از اینکه ناصرالدین شاه به سمت تهران حرکت کرد رشدیه عازم تبریز شد و چند هفته پس از ورودش به شهر مدرسه رشدیه را به کمک چند تن از آشنایان باسواد خود در اتاقهای مسجدی دایر کرد. یک سال پس از تأسیس مدرسه مخالفتها با آن شروع شد و برخی از طلاب و روحانیون به سرسختترین مخالفان مدرسه رشدیه تبدیل شدند. این مخالفتها آنقدر بالا گرفت که او ناچار شد مدرسه را تعطیل کند. پس از آن چند بار دیگر نیز مدرسه را دایر کرد و هر بار به خاطر فشار مخالفان مجبور به تعطیلکردن آن شد.
یکی از مشکلاتی که رشدیه با آن مواجه شد اجرای قوانین مدرسه بود که جامعه اصلا به آن عادت نداشت. برای مثال در مکتبخانههای قدیم دانشآموز از هر وقت که میخواست میتوانست درس را شروع کند اما در مدرسه رشدیه زمان ثبتنام مشخص بود و برای آن قانون وجود داشت. امام جماعت یکی از مساجدی که مدرسه در آن برپا شده بود بدون توجه به قانون مدرسه گاه و بیگاه دانشآموز معرفی میکرد و میرزا حسن رشدیه که میدید این موضوع باعث برهم خوردن نظم و قانون مدرسه میشود با او مخالفت کرد و همین مسئله موجب درگیری آنها شد. امام جماعت در اعتراض به قانون مدرسه گفت: «ایران گنداب قانون شده است. یک وجب جا برای تنفس پیدا نمیشود.»
این درگیریها آنقدر ادامه پیدا کرد که رشدیه تصمیم گرفت تبریز را رها کند و به مشهد برود. او در مشهد به کمک افراد علاقهمند مدرسهای دایر کرد اما هنوز سال تحصیلی تمام نشده بود که آزارها شروع شد و بالاخره روزی عدهای به مدرسه او ریختند، دستش را شکستند و همه چیز را خراب کردند. رشدیه ناامید نشد. او با دست شکسته به تبریز بازگشت و مدرسه دیگری افتتاح کرد اما باز هم آزار و اذیت مخالفان او را مجبور کرد که مدرسه را تعطیل کند. این اوضاع ادامه داشت تا این که شرایط به نفع او و دانشآموزانش تغییر کرد و میرزا علی خان امینالدوله حاکم تبریز شد.
امینالدوله که یکی از طرفداران اصلاح کشور بود و از کارهای رشدیه خبر داشت از او خواست که دوباره مدرسه را دایر کند و برای این کار مقداری پول نیز در اختیار او قرار داد. پس از آن بود که مدرسه رشدیه با حمایت امینالدوله هر روز بیشتر از قبل رونق یافت.
چندی بعد مظفرالدین شاه به پادشاهی رسید و امینالدوله را به تهران فراخواند و او را صدراعظم خود کرد. امینالدوله که اهمیت مدرسه رشدیه را دریافته بود او را به تهران دعوت کرد و با موافقت شاه مدرسهای جدید در آنجا تأسیس شد. این مدرسه بسیار پررونق بود و علاوه بر آن عدهای از روشنفکران آن زمان نیز در آنجا جمع میشدند. مدتی بعد، این افراد «انجمن معارف ایران» را پیریزی کردند که باعث به وجود آمدن مدرسههای دیگری شد.

شاگردان مدرسه رشدیه
در دورانی که رشدیه به سختی تلاش میکرد تا مدرسه خود را پا بر جا نگه دارد روحانیان بسیاری به مخالفت با او پرداختند ولی روحانیانی نیز بودند که رشدیه را یاری کردند و یاری آنها بسیاری از انتقادها و اعتراضها را خاموش کرد. یکی از این شخصیتها شیخ هادی نجمآبادی بود که برای تأسیس و ادامه فعالیت مدرسه رشدیه به او کمکهای بسیاری کرد. وی که شخصی عدالتخواه و مردمدوست بود از مدتها قبل در مورد رشدیه و تلاشهای او چیزهایی شنیده بود و علاقه زیادی داشت که او را ملاقات کند. زمانی که شیخ هادی نجمآبادی متوجه شد مدرسه رشدیه مشکل مالی دارد به او کمک زیادی کرد.
چندی بعد زمانی که مظفرالدین شاه به خاطر فشار درباریان فاسد امینالدوله صدراعظم خود را عزل و تبعید کرد روزگار رشدیه که به حمایت از امینالدوله شهرت داشت بسیار سخت شد. امینالسلطان، صدراعظم جدید که به اتابک اعظم معروف بود، بودجه دولتی مدرسه رشدیه را قطع کرد و مدرسه در مرز ورشکستگی قرار گرفت. با رسیدن این خبر به شیخ هادی نجمآبادی او بار دیگر به یاری رشدیه آمد و با کمکهای مالی خود مانع از بستهشدن مدرسه شد. به تدریج نیز به تعداد دانشآموزان افزوده شد و مدرسه رشدیه با سرافرازی به کار خود ادامه داد.
اتابک مشکلات بسیاری برای رشدیه و مدرسه او به وجود آورد و یکی از دلایل آن این بود که رشدیه و معلمان مدرسهاش زمانی که مشروطهخواهی میان مردم در حال اوجگرفتن بود، به افشاگری در مورد کارهای نادرست درباریان و ظلمهای موجود در جامعه میپرداختند و یکی از وظایف خود را سعی در اصلاح وضعیت سیاسی کشور میدانستند. رشدیه معتقد بود وقتی هدف مدرسه انسانسازی است نمیتوان در مورد سیاست و نحوه حکومت بیتفاوت بود و سکوت کرد. او همچنین برای کمک به نهضت مشروطه تلاشهای بسیاری کرد و شبنامههای زیادی برای آگاهکردن مردم نوشت که گاهی خود آنها را در کوچه و خیابان روی دیوار میچسباند. فعالیتهای عدالتخواهانه رشدیه به آنجا رسید که مخالفان به او تهمت ارتداد زدند و سعی کردند او را مخفیانه به قتل برسانند اما موفق نشدند.
رشدیه همزمان با تدریس و اداره مدرسه خود کتابهای زیادی چاپ کرد که یکی از مهمترین آنها کفایه التعلیم نام داشت و آن را درباره شیوه تدریس و اداره مدارس ابتدایی نوشته بود. حاج میرزا حسن نه تنها دخالت در امور سیاسی و همراهی با طرفداران آزادی را وظیفه هر معلمی میدانست بلکه عقیده داشت که حتی در کتابهای درسی هم باید از عدالت اجتماعی سخن گفت. به همین دلیل او در کتاب خود به برخی از مسائل سیاسی و اجتماعی جامعه نیز اشاره کرده بود.
چندی بعد رشدیه به این فکر افتاد که به جای انتشار شبنامه روزنامهای تأسیس کند زیرا روزنامه تأثیر بیشتری در آگاهشدن مردم داشت. او روزنامه مکتب را منتشر کرد و در آن باصراحت در مورد استبداد و نتایج بد آن سخن گفت. عینالدوله حاکم آن زمان تهران که از فعالیتهای رشدیه و دوستان آزادیخواهش به تنگ آمده بود دستور داد آنها را دستگیر کرده و همگی را به «کلات» تبعید کنند. رشدیه و همراهانش هفت ماه در کلات زندانی بودند تا اینکه عاقبت فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه صادر شد و وزیر کشور با فرستادن تلگرافی از او دعوت کرد که به تهران بازگردد. رشدیه و دوستانش در میان استقبال مردم به تهران بازگشتند تا باری دیگر به مبارزه خود برای استقرار عدالت و آزادی ادامه دهند.
منابع مورد استفاده:
۱- با پیشگامان آزادی، اندیشهها و کوششهای فرهنگی و سیاسی حاج میرزا حسن رشدیه، تألیف محمود حکیمی، انتشارات قلم، سال ۱۳۸۷
۲- داستان فکر ایرانی، جلد هشتم، نوشته علیاصغر سید آبادی، نشر افق، سال ۱۳۸۶
آنتون ماکارنکو و مجتمع گورکی
/در آموزش و علوم تربیتی, تاریخ آموزش و پرورش و معرفی بزرگان, خواندنی ها, مجله معلمآنچه که میخوانید عمدتاً خلاصهای از فعالیتهای آنتون ماکارنکو است که در فصل دوم از بخش دوم کتاب «تعلیم و تربیت در جهان امروز» اثر «ولفگانگ برزینکا» آمده است.
تقریباً در همان روزهایی که پدر فلاناگان در آمریکا «شهر پسران» را راهاندازی کرد، فعالیت مشابهی نیز در شوروی توسط «آنتون ماکارنکو» (۱۹۳۹-۱۸۸۸) در حال شکلگیری بود. وی در پاییز ۱۹۲۰ در سرزمینی که بر اثر جنگ و انقلاب به کلی ویران شده بود و در معرض فقر شدید و قحطی بود قدم پیش گذاشت تا یک مؤسسهی تربیتی برای جوانان بزهکار بنا نهد. در آن زمان ماکارنکو هیچ نوع سرمشقی در اختیار نداشت. او فقط میدانست که وضعیت ندامتگاههای اصلاحی زمان تزار که در آنها افسران دونپایهی بازنشسته به عنوان مربی گماشته میشدند و روشهای تربیتی آنها تنها در استفاده از چوب و فلک خلاصه میشد، باید تغییر کند. ماکارنکو نه تنها بایست از لحاظ امکانات در پنج ساختمان غارتزدهی بدون امکانات ابتدایی مستقر میشد، بلکه از لحاظ روشهای تربیتی نیز ناچار بود از صفر شروع کند. در واقع، بررسی روشهای تربیتی سنتی او را به این نتیجه رساند که او به هیچ وجه نمیتواند روی تجارب پیشین حساب باز کند، بلکه باید از مجموع رویدادهای واقعی که در برابر چشمانش به وقوع میپیوندند روش جدیدی را به تدریج به وجود آورد.
از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۹ ماکارنکو به عنوان یک معلم فعالیت میکرد. در سال ۱۹۲۰ او اولین مجتمع خود را با هدف اصلاح جوانان بزهکار در پولتاوا تأسیس کرد که در حدود ۸۰ نوجوان پانزده تا هجده ساله در آن ساکن شدند. ماکارنکو این مجتمع را به دلیل علاقهی وافرش به ماکسیم گورکی نویسندهی معروف روسی، مجتمع گورکی نامید. در سال ۱۹۲۶ با یاری جوانان تربیتیافتهی مجتمع گورکی، مجتمع از هم پاشیدهی کوریاش را که در نزدیکی خارکوف قرار داشت و در آن دویست و هشتاد جوان بیبندوبار و لجام گسیخته بدون هیچ نوع سرپرستی و راهنمایی زندگی میکردند تحویل گرفت و ادارهی آنجا را متقبل شد. این اقدام متهورانه با برنامهریزی دقیق صورت گرفت و با موفقیت چشمگیری همراه شد. با وجود این موفقیت، ماکارنکو با مخالفتهایی از جانب نظریهپردازان رسمی حزب کمونیست در برابر روشهای تربیتی خود روبرو شد و در سال ۱۹۲۸ مجبور شد مجتمع کوریاش را ترک کند. پس از آن وی به مجتمع دزرشینسکی در خارکوف رفت و هشت سال از عمر خود را وقف ۱۶۰ پسر و دختر جوان در این مجتمع کرد. ماکارنکو از سال ۱۹۳۵ فقط به عنوان نویسنده و سخنران فعالیت میکرد. او بیشتر وقت سالهای آخر زندگی خود را به راهنمایی خانوادهها در امور تربیتی اختصاص داده بود.
ماکارنکو نیز مانند فلاناگان به این امر اعتقاد راسخ داشت که بزهکاری جوانان ریشه در تربیت دارد. در نظر ماکارنکو تربیت یک فرآیند اجتماعی وسیع است و عناصر زیادی همچون انسانها، اشیاء و رویدادها در امر تربیت سهیم و مؤثرند؛ هرچند که او در این میان نقش انسانها را از بقیه عناصر مهمتر میدانست. این طرز تلقی از مسألهی تربیت ماکارنکو را به این نتیجه رساند که تکیهی بیش از حد بر رابطهی مستقیم مربی با شاگرد (مثلاً از طریق گفت و شنود)، شیوهی صحیحی نیست. او بر این امر تأکید داشت که باید از زندگی اجتماعی به عنوان مهمترین نیروی تربیتی به طرزی اصولی و حسابشده استفاده میکرد. در روش تربیتی ماکارنکو رفتار جوانان عمدتاً در گروههایی که به آن تعلق دارند شکل میگیرد و او به هیچوجه روش تربیتیای را که متکی به تنها یک مربی باشد تأیید نمیکرد. بدین ترتیب، تشکیل گروه در اندیشهی تربیتی ماکارنکو جایگاهی ویژه دارد.
ماکارنکو در ابتدا گروههای شاگردان خود را با توجه به سن آنها مشخص میکرد. ولی چیزی نگذشت که او به این نتیجه رسید که جدا کردن کوچکترها از بزرگترها زیانآور است؛ او در این مورد میگوید: «من اعتقاد پیدا کردم که مفیدترین شکل تربیتی را در گروههایی میتوان پیاده کرد که به خانواده شبیه باشند. در چنین گروههایی از کوچکترها مراقبت میشود و بزرگترها مورد احترام هستند. اینجا لطیفترین طیفهای روابط دوستی و همکاری بین بچهها حکمفرماست.»
اما پیش از آنکه گروههای تربیتی بتوانند تأثیر لازم را بر اعضای خود بگذارند میبایست هستهی مرکزی گروهها به شکلی مستحکم پرورش مییافتند. جای بسی اعجاب و تحسین است که ماکارنکو با چه استقامت، قدرت ابتکار و ارادهی استواری موفق شد مرحلهی مشکل آغازین را طی کند و از جوانانی که وضع چندان بسامانی نداشتند افرادی قابل اعتماد و مسئولیتپذیر بار بیاورد. این موفقیت از آن رو امکانپذیر شد که ماکارنکو برای جوانان تحت تربیتش وظایف و مسئولیتهایی را تعیین میکرد که در طی انجام آنها زندگی زیباتر و غنیتری جلوهگر میشد. او خلاصهی تجربیات پرورشی خود برای داشتن یک تربیت موفق را در این جملهی کوتاه بیان کرده است: «تعیین وظایف هرچه بیشتر برای انسان و احترام هرچه بیشتر به شخصیت او». این نکته حایز اهمیت است که از نظر ماکارنکو مسئولیت داشتن و مفید واقع شدن، لذتبخش است و جوانان باید فرصت یابند تا این لذت را درک کنند. در واقع، تصور ماکارنکو این بود که لذتهایی که یک فرد میتواند درک کند درجات مختلفی دارد: «از احساس رضایت سادهای که با خوردن یک قطعه نان دارچینی ایجاد میشود تا احساس عالی و برتر درک مسئولیت»، و این وظیفهی مربی است که به نوجوان کمک کند تا مراتب والاتری از لذت را درک کند.
در مجتمع گورکی یافتن وظایف و تکالیف برای نوجوانان کار مشکلی نبود. وقتی یک دهکده و مزرعهی متروکه و غارتزده نیاز به رسیدگی و بازسازی داشته باشد طبیعتاً بر محور همین هدف میتوان وظایف لازم را تعیین کرد. در مجتمع گورکی تمام فعالیتهای لازم برای اصلاح و گرداندن امور مجتمع به عهدهی نوجوانان ساکن در مجتمع گذاشته شده بود. آنها ساختمانهای ویرانشده را بازسازی کردند، کشت و زرع در مزارع را شروع کردند و آسیاب را نیز به کار انداختند. در ضمن یک مرکز پرورش دام بنا کردند و کارگاههایی برای نجاری، آهنگری و پینهدوزی راهاندازی کردند. پس از طی مراحل اولیه، دیگر عدم رعایت انضباط به ندرت به عنوان یک مسألهی جدی خودنمایی میکرد. نوجوانان به شکلی طبیعی میآموختند که رعایت انضباط برای رسیدن به اهداف مشترک آنها لازم است و گروهها خودبخود انضباط لازم را ایجاد میکردند، هر چند گاهی هدایت گروه در این مورد لازم بود.
ویژگی منحصر به فرد ماکارنکو در روزگار خود این بود که به روشهایی عملی برای اصلاح و ایجاد تغییر در وضعیت نوجوانان بزهکار میاندیشید، به خلاف به اصطلاح روانشناسانی که به انجام آزمایشهای علمی در مورد نوجوانان بزهکار و قضاوت در مورد آنها کفایت میکردند. هر چند ماکارنکو در تشریح منشهای مختلف و در ابداع روشهای خاص خود به عنوان یک روانشناس چیرهدست و برجسته شناخته شده است، ولی برای او غیر قابل تصور بود که انسان بتواند خود را فقط با مشاهده وضعیت و استناد به مشتی عبارات بیارتباط با مشکل واقعی راضی کند. به علاوه، او هرگز سعی نکرد نوجوانان را با القای افکار پیچیدهی خود تغییر دهد، بلکه قصد او ایجاد زمینهی تغییر برای آنان از طریق فراهم آوردن امکان کار و تجربههای جدید بود.
ماکارنکو برای داشتن یک تفکر آگاهانهی اخلاقی و روند صحیحی از زندگی ارزش بسیار قایل بود. وی به خوبی میدانست که اعمال صحیح تنها از طریق اِعمال تدابیر و روشهای ظاهری خود به خود به وجود نمیآیند، بلکه باید سعی کرد هر فرد نظامی از ارزشهای اخلاقی و مسئولیتهای اجتماعی را درک کند و بپذیرد. لذا تربیت وجدان در نظر ماکارنکو جایگاهی اساسی داشت. از نظر وی سخن گفتن سنجیده و بجا با نوجوانان عامل مؤثر مهمی در این تربیت است که باید با تمارین عملی و زندگی اجتماعی آنان همراه شود.
ماکارنکو پیوسته این نکته را یادآوری میکند که در امر تربیت هیچ چیز بیاهمیتی وجود ندارد. او در یک سخنرانی که برای والدین ایراد کرده میگوید: «نفس واقعی کار تربیتی تنها در گفتگوهای خصوصی شما با کودکان خلاصه نمیشود، بلکه آن را باید در ساختار خانوادهی شما و زندگی خصوصی و اجتماعیتان و در ساختار زندگی کودکتان نیز جستجو کرد. مفهوم کار تربیتی بیش از هر چیز با کار سازماندهی مترادف است. در این کار هیچ چیز غیر ضروری وجود ندارد. اشتباه بزرگی است اگر خیال کنید که میتوانید از زندگی خودتان و یا حیات کودکتان بخش مهمی را جدا کنید و ضمن عطف تمام دقت و توجهتان به این بخش مهم، تمام آن بخشهایی را که باقی مانده است نادیده بگیرید.» ماکارنکو خود چند عامل محیطی مؤثر در رفتار کودکان را تحلیل میکند. مثلاً، او معتقد است که شکلی از سنت، یعنی آدابی که حاصل شناخت و احترام به تجربیات پیشینیان است، ارزش زیادی در شکلدهی به رفتار افراد دارد. او همچنین رعایت رفتار ظاهری و آداب اجتماعی را در این راستا مهم میداند. زمینهی مهم دیگر از نظر وی توجه به زیبایی است. ماکارنکو میگوید: «از نظر من قابل تصور نیست که کودکی بخواهد در جامعهای که لحاظ ظاهری هیچ جذابیتی ندارد زندگی کند. جنبههای زیبای زندگی را نباید حقیر شمرد.»
ماکارنکو برای اینکه تجربهی اجتماعی لازم را برای شاگردان خود فراهم کند نظام پیچیدهای از رهبری، وابستگی و اطاعت از مافوق به وجود آورده بود. در نتیجهی این نظام هر یک از افراد در بافت اجتماعی محیط خود به گونههای مختلفی قرار میگرفتند. مثلاً پسر جوانی که یک روز به عنوان فرمانده تمام گروه را هدایت میکرد روز دیگر خود از مافوق دیگری اطاعت میکرد. در مجتمع گورکی هیچ هنگام نبود که «در آن برای هر موقعیت خاصی که پیش میآمد یک مسئول متعهد پیدا نشود. به این ترتیب مسئولیتی که با جدیت انجام میگرفت در حل خیلی از مسایل یک وسیلهی تربیتی به شمار میآمد.»
از نظر ماکارنکو این موضوع اهمیت داشت که چرخ زندگی نباید هیچگاه از حرکت باز بماند و آیندهی نزدیک نبایست بیش از حد راحت و پرآسایش به نظر برسد. بر اساس همین نظر بود که وی در سال ۱۹۲۶، یعنی درست هنگامی که پس از سالها تلاش و کار توانفرسا زندگی راحت و زیبایی به ساکنان مجتمع گورکی رخ نموده بود، همراه با تعدادی از جوانان دهکده و مزارع بارور و شکوفا را ترک کرد. او سعی میکرد اعضای مجتمع همیشه در پی دورنماهای تازهتر و باارزشتری باشند. کمک به سیصد «برادر» که در مجتمع کوریاش با دشواری فراوان زندگی میکردند یکی از این دورنماهای جالب و دلپذیر بود. به این ترتیب بود که او به مبارزه با کسالت و کمحوصلگیای که همیشه در زمان خوشی و آسایش انسان را تهدید میکند برخاست. ماکارنکو با این عمل طرز تفکر ویژهی خود را که در آغاز کمی عجیب به نظر میرسد دوباره یادآوری میکند؛ او میگوید: «کودکان در جامعهی گروهی باید خوشبخت باشند و به همین دلیل نیز باید وظایف بیشتری فراروی آنها قرار داد» و به عنوان انتقاد از مربیان میگوید: «[مشکل ما این است که] نمیتوانیم آن طور که لازم است تکالیف جوانان را تعیین کنیم.»
این موضوع اهمیت دارد که نباید موفقیت ماکارنکو را تنها مدیون وادار کردن نوجوانان به کار و مسئولیت دادن به آنها دانست. کار نوجوانان در همان زمان در اردوگاههای دیگر نیز رایج بود. اما مهم این است که کار بدون داشتن یک طرح فرهنگی و تربیت اجتماعی و سیاسی همزمان نمیتواند نقش تربیتی چندان مفیدی را ایفا کند. ذکر این نکته نیز لازم است که همین طرح فرهنگی و اجتماعی ماکارنکو منشأ بسیاری از انتقادهای (به حق و نا حق) بعدی به او شده است. او هدف خود را پرورش انسان جدید در جامعهی کمونیستی معرفی میکرد و بسیاری از ارزشهایی را که سعی در محقق کردن آنها داشت ارزشهای شکل گرفته در انقلاب اکتبر روسیه بودند.
اما مشکلاتی که در کار ماکارنکو یافت میشوند نباید باعث نادیده گرفته شدن ارزشهایی که در کار وی موجود است شود. او از ایمانی خدشه ناپذیر به انسانها بهره میبرد و سعی میکرد «خوبی» را در هر انسانی کشف کند. ماکارنکو در یک مجلس سخنرانی خطاب به مربیان این طرز فکر خود را اینگونه بیان میکند: «زمانی که شما شاگرد جوانی را پیش روی خود میبینید، باید سعی کنید بیش از آنچه چشم قادر است ببیند آنها را ببینید؛ این کاری است که در هر وضعیتی درست است. همان طوری که شکارچی خوب وقتی میخواهد یک هدف متحرک را نشانهگیری کند دورتر را نگاه میکند، یک مربی خوب نیز باید در کار تربیتی خویش خیلی دورتر را در نظر داشته باشد. باید از انسان بیشتر انتظار داشته باشد و به وی احترام بسیار بگذارد، حتی اگر ظاهراً این انسان در خور هیچگونه احترامی نباشد.» این کلمات یادآور این سخن گوته است که: «وقتی که ما انسانها را فقط آن طوری که هستند میپذیریم با این کار آنها را بدتر میکنیم، ولی وقتی که با آنها به گونهای رفتار میکنیم که گویی همانطوری هستند که باید باشند، در این صورت آنها را تا جایی میرسانیم که باید برسند.» در واقع، همین طرز تفکر او دربارهی سرشت انسان و پایبندی به این تفکر است که ما را بر آن میدارد تا ماکارنکو را در زمرهی متفکران بزرگ تربیتی به شمار آوریم.
ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
عضویت در خبرنامه
آدرس ایمیل شما ثبت شد. از عضویت شما در خبرنامه متشکریم.