مرزهای بی‌کرانه‌ی یک کلاس ادبیات

وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم، معلم ادبیات تازه‌ای به مدرسه‌ی ما آمد. ظاهرا این خانم معلم‌ با بقیه معلم‌های ادبیات فرق داشت. او بیشتر از این‌که در فکر یاد دادن دستور زبان باشد، دلش می‌خواست که ما ادبیات را بچشیم.

یادم هست که اولین بار «فیه ما فیهِ» مولانا را با او شناختم. کتاب را با خودش به کلاس آورده بود. بعد از تعریف کردن داستان زندگی مولانا و مقدمه‌ی مختصری در مورد کتاب، نگاه‌مان کرد و گفت: «اسم کتاب این است:‌ در آن است، آنچه در آن است»! همه‌ی ما خندیدیم. لبخندی زد و ادامه داد: «بیایید ببینیم که چه چیزی در آن است» و بخش‌هایی از فیه ما فیه را برایمان خواند.

هر بار که به کلاس می‌آمد، برنامه‌ای در چنته‌اش داشت؛ مثلا برای چند هفته در گروه‌های مختلف باید کتاب می‌نوشتیم. هر گروه، یک کتاب و هرکسی گوشه‌ای از کار نوشتن کتاب را به عهده داشت. دست آخر، همه‌ی کتاب‌ها شماره خوردند و وارد کتاب‌خانه‌ی مدرسه شدند؛ کتاب‌هایی که ما نوشته‌ بودیم.

یک دفعه‌ی دیگر باید همه‌ی کلاس با هم یک مجله تهیه می‌کردیم. یاد گرفتیم که برای مجله‌مان سرفصل‌های مختلف انتخاب کنیم و هر سر فصلی را به یک گروه بسپاریم. هم ادبیات بود و هم کار گروهی؛ و مهم‌تر از همه این‌که هرکسی می‌توانست هر ذوق و استعدادی که دارد، وسط بگذارد. ذوق‌هایی که در خیلی از کلاس‌های درسی دیگر خشکانده می‌شدند.

یک بار هم در گروه‌های دو نفره شعر گفتیم. خودمان باورمان نمی‌شد که بتوانیم شعر بگوییم؛ ولی توانستیم. همه‌ی ‌ما توانستیم؛ شاید به این‌ خاطر که او از ما چنین انتظاری داشت.

بعد از تجربه‌‌ای که در این کلاس داشتم، ‌فهمیدم که مرزهای یک کلاس «ادبیات» چقدر می‌تواند وسیع باشد.

اخیرا در سایت «ترجمان»[۱] مقاله‌ای را از یک معلم خواندم. یاد معلم خودم افتادم. فکر کردم از این فرصت استفاده کنم. هم از معلم خودم بنویسم و هم «خانم معلمِ» دیگر را معرفی کنم. معلمی در جای دیگری از دنیا که از بچه‌ها می‌خواهد شعر بگویند. بچه‌هایی خیلی درد کشیده‌تر از کودکی‌های من؛ بچه‌هایی مهاجر، جنگ زده و رنج کشیده. و معلمی که از مرزهای زبان و ادبیات گذشته است و جهانی بی‌مرز را تجربه می‌کند.

نام مقاله اصلی: انجمن شاعران کوچک و غمگین
نویسنده: کیت کلانچی
مترجم: پدرام شهبازی
آدرس مقاله: http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9867
مرجع اولیه: Guardian

در این‌جا بخش‌هایی از مقاله آورده شده‌است:

  • کیت کلانچی، معلم یک مدرسه‌ی دولتی در انگلستان است. او سال‌هاست که در مدرسه‌شان یک انجمن شعر را اداره می‌کند. بچه‌ها شعرهایشان را پیش او می‌آورند تا درباره‌شان نظر بدهد یا کمک کند تا در نوشتن شعر پیشرفت کنند. اما در سال‌های اخیر، طوفانِ بی‌سابقه‌ای در این انجمن آرام به راه افتاده است. با ورود موج جدید پناهجویان به انگلستان، کودکانی با تجربۀ جنگ و فقر و مرگ وارد مدرسه شده‌اند و از هر سطر از شعرهای این بچه‌ها خون و درد می‌چکد. حالا او معلم سوگنامه‌ها شده است:
  • رویکرد مدرسه‌ی چندفرهنگیِ من – همان که در آن درس می‌دهم و بچه‌هایم درس می‌خوانند- نقطۀ مقابل انحصارگرایی است. در بیست سال اخیر، سیل عظیم مهاجران به شهر ما، آکسفورد، و خیلی از شهرهای جنوب شرقی انگستان سرازیر شده‌اند، و اکنون مدرسه‌ی ما گویی تمام دنیا را در خود جا داده است: دانش‌آموزانی از نپال و برزیل و سومالی و لیتوانی و پرتغال و فیلیپین و افغانستان و استرالیا و هر کشور دیگری که بین این‌هاست. پاکستانی‌ها و بریتانیایی‌های سفیدپوست اقلیت‌های چشم‌گیری هستند، اما اکثریتی وجود ندارد.
  • زیر درخت بید، صفی از دختران، خندان و گپ‌زنان، با رنگ‌های گوناگون پوستشان، از سیاهِ سومالی تا سفید لهستانی با طیفی از قهوه‌ای در میان آن دو؛ پسری سوری بهنامِ محمد توپ بسکتبال را به طرفِ پسری برزیلی پرتاب می‌کند و اسمش را فریاد می‌زند: «ژسوس، ژسوس! بگیرش»؛ گروه سرودِ رنگارنگ ما به نمایندگی از همه ملل دنیا به آواز می‌خوانند: «فقط عشق می‌خواهی».
  • دختر سوری هفده‌ساله‌ای به نام حیا به مدرسه می‌آید. او جزو پناهندگان تحت‌الحمایه‌ی دولت است […]. شکیلا ترجمه‌ی انگلیسی شعری از حیا را به من نشان می‌دهد که با کمکِ گوگل ترنسلیت انجام داده است. «ببین خانم، خیلی خوبه». عنوان شعر چنین است: «سپیده‌دم در دمشق» و در سنت فاخر شعر عربی سروده شده است. […] از سپیده می‌خواهد که به خانه‌ی او نیاید؛ زیرا که «کودکان خونین جامه‌اند» و نمی‌شود خانه را در مَقدم چنان مهمانی پاکیزه کرد. بند آخر دعاهایی است به درگاه الله […] .
  • حیا را به انجمن شعر دعوت می‌کنیم. نمی‌آید. پشتیبان تحصیلی‌اش هم ترغیبش نمی‌کند؛ می‌گوید شعر به هم می‌ریزدش. اما من باور نمی‌کنم که شعر او را به هم بریزد؛ به عقیدۀ من، زندگی چنین می‌کند و شعر می‌تواند مهارش کند.
  • دوباره سعی می‌کنم. می‌روم سراغ «محمود درویش»، شاعر بزرگ فلسطینی که شعرش خوشبختانه تغزلی و آسان‌فهم است و در اینترنت هم به دو زبان در دسترس است. بخش‌هایی از «حالت محاصره»، شعری دربارۀ جنگ در فلسطین، را انتخاب می‌کنم.
  • پریا می‌گوید: «شعرت قالب لازم دارد. خانم، یه قالب براش انتخاب کنین.» قالب؛ وِردم را یاد گرفته‌اند. هر هفته می‌گویم قالب. فلان شکل شعری را امتحان کنید، فلان صورت را، فلان شگرد بلاغی را، فلان قالب را. […] شکیلا می‌گوید: «آره، قالب می‌خواد. خانم، چه‌جوری بیانش کنم؟» چیزی به ذهنم نمی‌رسد. شکیلا دست‌هایش را روی کیفش جمع می‌کند و منتظر می‌ماند. در ذهنم دنبال قالب مناسبی می‌گردم برای شعری دربارۀ دیدن یک تروریست در بازار و فرار کردن.
  • می‌گویم: «لطفاً بهش بگو که وقتی شاعر باشی، برات خیلی سخته که زبون مادریت رو از دست بدی، خیلی خیلی سخته. اما می‌تونی پسش بگیری. هنوزم می‌تونی شعر بگی. می‌تونی یاد بگیری که به انگلیسی هم شعر بگی».
  • اولین بار نیست که فکر می‌کنم این منم که اینجا درس می‌گیرم، نه بچه‌ها. یکی از مهم‌ترین درس‌ها این است که لازم نیست فقدان زبان مادری و وطن را جبران کرد؛ شاید این فقدان به سود شاعر باشد[…].

مطلب را با دیالوگی از فیلم نوستالژیا اثر آندری تارکوفسکی به پایان می‌رسانم و از شما دعوت می‌کنم که مقاله‌ی اصلی را مطالعه کنید.

  • داری چی می‌خونی؟
  • اشعار ارسنی تارکوفسکی
  • به روسی؟
  • نه ترجمش رو می‌خونم. ترجمه خوبیه.
  • بندازش دور!
  • چرا؟ مترجمش خودش شاعره.
  • شعر ترجمه نشدنیه […].
  • […]‌ اگر این‌طوریه که تو می‌گی، پس کسانی مثل تولستوی و پوشکین چی میشن؟ اصلا می‌شه خود روسیه رو شناخت؟
  • هیچ‌کدوم از شما روسیه رو نمی‌شناسید.
  • […]‌ پس چه‌جوری می‌شه همدیگه رو بشناسیم؟
  • با از بین بردن مرزها.
  • کدوم مرزها؟
  • مرز بین سرزمین‌ها …

 

 

[۱] سایت ترجمان با نام کامل «ترجمان علوم انسانی» چند سال است که به ترجمه ی مقالاتی در حوزه‌ی علوم انسانی و انتشار آن‌ها می‌پردازد.: tarjomaan.com

نویسنده: فاطمه گزین – کارشناس ارشد روانشناسی

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *