یک خانوادهی بدون مرز
دست برادر کوچکترش را گرفته بود و در میزد. در را که باز کردم، گفت: «قبولش میکنید؟»
– «بله! چرا که نه؟!»
میشد در چشمهایش نگرانی را دید. نمی دانستم نگرانیاش از چیست؛ شاید فکر میکرد خیلی زود آمده است و ممکن است هنوز درِ موسسه باز نشده باشد. آخر او باید برادر کوچکش را به موسسه می آورد و بعد خودش به مدرسه می رفت. دوست داشتم بدانم چه در فکرش می گذرد. اما او به سرعت دست محمد را در دست من گذاشت و خدا حافظی کرد. همین که مطمئن شد ما به سمت داخلِ موسسه میرویم، شروع کرد به دویدن…
کیف کوچک و کمی کثیفش پشت کمرش به چپ و راست پیچ و تاب میخورد. همراه محمد لحظهای ایستادیم و نگاهش کردیم. در نگاه و رفتارش غیرتی بود که برایم تحسین بر انگیز بود.
معلم کلاس محمد هنوز نیامده بود و من هم باید برای کلاسم آماده میشدم. لپتاپ را که باز کردم، تصویر پسزمینهی لپتاپ چشمم را گرفت. تصویری از یک رودخانه و گُلهایی بر کنارهاش؛ و آسمانی وسیع و پرنور که بخش بزرگی از تصویر را از آنِ خود کرده بود؛ به همراه کلبههایی که در دوردست دیده میشدند…
لابد خورشیدی آنطرفها بود که به آسمان نور میپاشید… سرم را این سو و آن سوی نمایشگر لپتاپ گرفتم تا شاید بتوانم در انتهای تصویر خورشید را ببینم. انگار دلم میخواست نور آن خورشید به چهرهی من هم بتابد.
سرم را که برگرداندم، نگاهم به چشمهای درخشان محمد افتاد که مثل خورشید میدرخشید. به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
صندلیِ کوچکی برداشت و آن را به صندلی من چسباند؛ کنارم نشست و او هم به تصویر نگاه کرد. در حالی که هر دو به تصویر نگاه میکردیم، پرسید: «چند تا رنگ داریم خانم؟»
– «خیلی رنگ؛ محمد»
– «اسمهاشون رو بهم بگو»
– «بذار یه کاری کنیم. تو چند تا رنگ که میدونی رو بگو، منم ادامه میدم…»
– «آبی، سبز، زرد…»
– «محمد، توی این عکس چی میبینی؟»
– «گاراژ…»
– «کدومها به نظرت گاراژ هستن؟»
محمد با دست به کلبههای انتهای تصویر اشاره کرد.
– «آها… البته اون کلبهها، خونهی ماشینها نیستن. خونهی آدمهان. ولی منم که از این طرف نگاهشون میکنم انگار به گاراژ هم شبیه میشن.»
ادامه دادم: «اینجا آب داره»
– «آب…»
– «چمن داره»
– «سَمَن…!»
به قسمتهای مختلف عکس اشاره میکردم و نام چیزها را میگفتم و او هم به زبان خودش تکرار میکرد.
کارهایی داشتم که باید برای آماده کردن کلاسم انجام میدادم. محمد انگار داشت به چیزی فکر میکرد؛ یک دفعه گفت: «یه چیز بگو که با آ شروع میشه»
گفتم: «خوردنیه؟»
– «آره. توی عکس هم هست.»
حالا او بازی با مرا شروع کرده بود!
– «آب؟»
– «آره.»
نگاهم کرد و خندید و دست زد. ذوق زده شده بود.
– «حالا یه چیز بگو که با کَپ شروع میشه»
درست متوجه نشدم. پرسیدم:
– «کَب؟!»
سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
همین موقع، زینالله وارد شد، یک کودک افغانستانی سبزه رو با لباسهایی کمی ژولیده. محمد به او نگاهی کرد و ساکت ماند. به نظر میرسید احساس خوبی ندارد.
پرسید: «افغانیه؟»
«آره محمد. زینالله اهل افغانستانه. بهتره براش یه صندلی بیاریم که بشینه و خسته نشه. توی بازی ما هم میتونه کمک کنه. سؤالای تو داره سخت میشه و ممکنه من نتونم تنهایی به سؤالهات جواب بدم.»
زینالله نشست. بیشتر کنار من نشسته بود تا کنار محمد.
ادامه دادم: «خب… شروع کنیم. ببین زینالله، محمد از ما خواسته یه چیزی بگیم که با کَب شروع میشه.»
– حیوونه؟
محمد بازی را دنبال کرد.
– آره. حیوونه.
گفتم: کبک؟
– نه.
– زینالله تو چی فکر میکنی؟
– کبوتر نیس؟
– نه!
محمد این را گفت و از ته دل با ذوق میخندید.
– زینالله یه کاری بکن!
من و زینالله شروع کردیم به گفتن انواع و اقسام حیوانات. همه چیزهایی که به ذهنمان می رسید با «کَب» شروع میشود را گفتیم.
– یعنی چیه؟ ما که اسم همهی حیوونها رو گفتیم!
محمد از خنده سرخ شده بود و در عین حال مهربانانه میخواست کمک کند تا جواب را پیدا کنیم. «کوچولو هستا…!»
– زینالله. توی اون کیسه که مجسمههای گلیای که درست کردی رو توش گذاشتی، حیوون نیست؟
زینالله سری به نشانهی تأیید تکان داد.
– بذار توی اون کیسه رو هم نگاه کنیم.
زینالله کیسهای را که حیوانهای گِلی دستسازش در آن بود را بالا آورد و تک تک مجسمهها را از آن بیرون آورد. با دیدن مجسمههای گلی، چشمهای محمد برق زد.
– تو این هم چیزی نیست که با کَب شروع بشه خانم.
– خب محمد، ما دیگه بلد نیستیم، جوابش چی میشه؟
– «کَپشدوزک… کَپشدوزک!»
همهمان خندیدیم.
«کفشدوزک! بگو کَف.» این صدای معلم محمد بود که کمی قبل وارد شده بود و داشت با لبخند به ما نگاه میکرد.
زینالله دوباره کیسهی مجسمههایش را باز کرد و مجسمههای گِلی را به محمد نشان داد. محمد صندلیاش را به زینالله نزدیک کرد و شروع کرد به حرف زدن و سؤال کردن دربارهی نحوهی درست کردن مجسمهها. زینالله هم به زبان کودکانهاش شروع کرد به توضیح دادن نحوهی گِل درست کردن و مجسمه ساختن.
حالا وقتی به صندلیها، به چشمها و نگاهشان به همدیگر نگاه میکردی، میدیدی مرزی وجود ندارد. مهربانی زینالله و ذوق و شوق محمد مرزها را از میان برداشته بود؛ مرزهایی که اغلب مانع آشنایی ما و آموختنِ از همدیگر میشود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.