نوشیدن جرعهای آب
روزهایی که سر ماه باران نمیبارید و خورشید مثل کوره زرد رنگی در آسمان میسوخت، در شهر ترینیداد به دوران «خشکسالی بزرگ» معروف شد. در آن موقع، همه مردم منتظر بودند آسمان ببارد تا رودهای خشک، سیراب شود و زمینهای داغ و خشک را آبیاری کند؛ اما از باران خبری نبود. خورشید، صبح زود در آسمان آبی ظاهر میشد و روستاییان، تمام روز چشم به آسمان میدوختند و نمیدانستند برای پارجینا – خدای باران- چه اتفاقی افتاده است. آنها به بیلها و چارشاخهای خود تکیه میدادند و لباسهایشان را که از عرق خیس شده بود میچلاندند. هیچ امیدی به حاصل کار و زحمت خود نداشتند. وحشتزده فکر میکردند اگر به همین زودی باران نبارد، تمام مزرعهها و دامهایشان از بین میرود و با خطر مرگ و گرسنگی روبهرو میشوند.
در دهکده کوچک لاس لوماس، مانکو در جالیز خود، لبهای خشکیدهاش را میلیسید و آستین خیسش را روی صورت سوختهاش میکشید. در گوشه دیگر مزرعه، صدای ماغ غمگین گاوی به گوش میرسید که همهجا را برای پیدا کردن علف، روی زمین ترکخورده بو میکشید؛ اما مزرعه به ویرانهای تبدیل شده بود. درختها عریان بودند و پوست آنها از تنه جدا شده بود؛ انگار که مریض بودند. وقتی باد میوزید، با خود غم و اندوه میآورد؛ گویی گرما تمام لطافت آن را ربوده بود. با این همه، مانکو دکمه پیراهنش را باز میکرد تا باد داغ به سینهاش بخورد.
او مرد نیرومندی بود که به خاطر سالهای زیادی که روی زمین کار کرده بود، چهرهای آفتابسوخته داشت که به قهوهای میزد. بازوانش کج بودند و پشتش حتی موقع صاف ایستادن هم قوز داشت. وقتی میخندید، دندانهایش که از مصرف تنباکو زرد شده بود، به چشم میخورد؛ اما مانکو، مدتها بود نمیخندید. بادهای تند و سوزانی که از لاس لوماس میگذشتند، زمینهای سرسبز را به علفهای سوخته تبدیل کرده بودند. گاوها، از شدت گرما یکی یکی میمردند. آب کمی در دهکده پیدا میشد و از رودخانهها هم جز گل و لای چیزی باقی نمانده بود. اگر کسی صبر و حوصله داشت، میتوانست به زحمت یک سطل آب جمع کند؛ ولی باید آن را میجوشاند و کمی شکر به آن اضافه میکرد تا بشود آن را خورد.
گاهی که بچهها میفهمیدند یک نفر برای آوردن آب به رودخانه رفته است، در جاده اصلی دهکده پرسه میزدند و بطری و کوزه کدوحلوایی به دست منتظر میماندند تا از راه برسد. و همین که میرسید بر سرش میریختند.
با این که به بچهها گفته بودند قبل از خوردن آب اول آن را بجوشانند؛ با این همه، دو نفر از بچههای دهکده به خاطر خوردن آب رودخانه مرده بودند و جان عده زیاد دیگری هم در خطر بود. پدر و مادرشان آنقدر فقیر بودند که نمیتوانستند آنها را در بیمارستان شهری که فقط بیست مایل با دهکده آنها فاصله داشت، بستری کنند.
مانکو، زیر سایه درخت انبه نشست و سعی کرد به همه چیز فکر کند. خشکسالی در چنین فصلی به این معنی بود که اگر باران میبارید، زمینها برای دانههای غلات کاملاً آماده میشدند. او و همسرش، رانی، به سختی کار میکردند به این امید که پسرشان، سانی را به دانشگاه بفرستند.
رانی به مانکو میگفت: «ما مردم فقیر و بیسوادی هستیم. به زودی پیر میشویم و از دنیا میرویم. پس تنها چیزی که باید به آن فکر کنیم سرنوشت پسرمان است. او باید تحصیل کند و در شهر ترینیداد آدم مهمی شود.»
غروبها که روستاییان دور هم مینشستند تا سیگاری بکشند و گپی بزنند، مانکو با غرور از پسرش تعریف میکرد و مطمئن بود او روزی وکیل و یا پزشک میشود. اما حال دیگر خوشبین بودن، کار مشکلی بود. دامها از بین میرفتند و بازار پر شده بود از سیب زمینی. مانکو ساختمان بزرگی داشت که نمی توانست آن را بفروشد. نگاهی به دور و بر زمینش انداخت و سری تکان داد. دیگر حال کار کردن نداشت. چاقو، کج بیل، و کوزه خود را که نخی دور آن بسته بود، برداشت. آن را تکانی داد و در حالی که گلویش از تشنگی خشک شده بود، فهمید کوزه خالی است. قبلاً کمی آب توی آن بود؛ اما از شدت گرما بخار شده بود. لبهایش را لیسید و وسایلش را برداشت و آرام به طرف جاده پر پیچ و خمی که به کلبهاش میرسید، به راه افتاد.
رانی روی اجاقی که گوشه حیاط بود، غذا میپخت. سانی هم زیر درخت پویی (نوعی درخت بومی) نشسته بود. وقتی پدرش را دید، به طرف او دوید و با خوشحالی کوزه آب را چسبید. مانکو همیشه، وقتی از مزرعه برمیگشت، برای پسرش کمی آب میآورد. مانکو سرش را به علامت نه تکان داد. و از رانی پرسید: «امروز چه کسی برای آوردن آب به رودخانه رفته است؟»
رانی که دیگ را با قاشق چوبی بزرگی به هم میزد گفت: «فکر میکنم جاگروپ رفته باشد؛ اما هنوز برنگشته است.»
رانی در دیگ را گذاشت. به طرف مانکو برگشت و گفت: «فردا، برای آمدن باران، مراسم دعا داریم.»
فردا در لوس لوماس، جشن بزرگی برپا شد و مردم مشغول راز و نیاز با پاراجینا- خدای باران- شدند. دو روز بعد از این مراسم، مردی به نام رامپر ساد، در چاهی که هفتهها مشغول کندن آن بود، به آب رسید. این همان معجزهای بود که مردم انتظارش را میکشیدند. آن روز همه سیراب شدند و رامپر ساد اجازه داد مردم یک سطل از آب چاه بردارند و به خانههایشان ببرند. مانکو به سانی گفت: «نگاه کن! ببین نعمت خدا فقط از آسمان نمیبارد؛ بلکه از زیر زمین هم میجوشد.»
همسر رامپر ساد، زنی خودخواه و حیلهگر بود. وقتی روستاییان سطلهای خود را پر از آب میکردند، کنار کلبه ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد. شب به شوهرش گفت: «تو مرد نادانی هستی که اجازه دادی مردم مجانی از چاه آب بردارند. آنها کلی پول توی خانههایشان پنهان کردهاند و خیلی راحت میتوانند بابت آب پول بدهند. بهتر است اطراف چاه سیم خاردار بکشی و شبها یک سگ نگهبان برای چاه بگذاری تا کسی نتواند آب بدزدد. به مردم بگو وضعت آنقدر خوب نیست که بتوانی به آنها مجانی آب بدهی. برای هر سطل آب یک دلار و برای نصف سطل نیم شیلینگ بگیر. این جوری میتوانیم ثروتمند شویم.»
وقتی رامپر ساد موضوع را به مردم گفت، همه ساکت بودند و در بهت و حیرت فرورفته بودند که چطور یک انسان وقتی میبیند تمام مردم در قحطی به سر میبرند و تا به حال هم دو تا بچه از بیآبی مردهاند، میتواند چنین کاری کند؟
رامپر ساد یک تفنگ شکاری خرید و اعلام کرد: هر کس بیاجازه وارد ملک من شود، به او تیراندازی میکنم. دور چاه هم سیم خاردار کشید و شبها هم سگی درنده را در نزدیک چاه به نگهبانی گذاشت.
ماه آوریل هم گذشت و از باران خبری نشد. اهالی لاس لوماس، مجبور شدند برای زنده ماندن، از رامپر ساد آب بخرند.
یک روز صبحی که مانکو از خواب بیدار شد، سراغ قوطی پولهایش رفت. فقط اندازه خریدن دو سطل آب پول داشتند. به رانی گفت: «اگر از آب فقط برای خوردن استفاده کنیم، چقدر طول میکشد تا دو سطل آب تمام شود.»
رانی با وحشت به شوهرش نگاه کرد و گفت: «یعنی فقط همین قدر پول مانده است؟»
مانکو سری تکان داد و به بیرون نگاه کرد. درخت پویی شکوفه کرده بود. مانکو آرام گفت: «خیلی وقت است باران نباریده است؛ این وضع نمیتواند ادامه داشته باشد. حتماً باران میآید، فقط نباید صبر و تحمل خودمان را از دست بدهیم.»
رانی آدم کمطاقتی نبود؛ اما تشنگی او را بیقرار کرده بود. خیلی زود دو سطل آب هم تمام شد و رانی فراموش کرد آب رودخانه را بجوشاند. بعد از آن که فنجانی از آن نوشید، متوجه اشتباه وحشتناک خود شد. ترسید موضوع را به مانکو بگوید و برای همین سکوت کرد.
روز بعد رانی نمیتوانست از جایش بلند شود. از درد به خود میپیچید و از شدت تب هذیان میگفت. وقتی مانکو نشانههای تب را در او دید، وحشت کرد. سانی هم دلش میخواست هر کاری بکند تا حال مادرش بهتر شود و بتواند دوباره حرف بزند، بخندد و غذا بپزد.
رانی به خواب سبکی فرو رفت. شمد نازک و سفید رویش از شدت عرق خیس شده بود. سانی به پدر گفت: «دیگر پول نداریم؟»
مانکو سرش را به علامت نه بالا برد.
– هیچ پولی هم برای رفتن به دکتر و خرید دارو نداریم؟
مانکو باز هم سرش را تکان داد.
– چرا یک نفر مثل آقای رامپر ساد باید این همه آب داشته باشد و ما یک قطره هم نداشته باشیم؟ چرا نباید برویم و از او کمی آب بخواهیم؟
مانکو گفت: «چون چاه آب مال رامپر ساد است. توی زمین اوست و اگر دلش بخواهد، میتواند برای فروش آن پول بگیرد. ما نمیتوانیم بیاجازه او از چاه آب برداریم. این کار، مثل دزدی است. سانی، تو هیچوقت نباید دزدی کنی. این کار گناه خیلی بزرگی است. مهم نیست چه اتفاقی میافتد.»
پسرک دستهایش را در خاک نرم فرو برد و با اعتراض گفت: «اما این عادلانه نیست. اگر ما آب سالم داشته باشیم، حال مادر بهتر میشود؛ این طور نیست؟»
– بله پسرم. تو پیش مادرت بمان، من میروم تا شاید بتوانم کمی آب از رودخانه بیاورم.
سانی تمام روز در خانه نشست و به این موضوع فکر کرد. میخواست بفهمد چرا مادرش باید از بیآبی بمیرد؛ در حالی که در خانه همسایهشان چاهی پر از آب است.
دیروقت مانکو به خانه بازگشت. آب رودخانه تقریباً خشک شده بود. تنها باریکه آب کثیف در رودخانه جریان داشت. سانی ساکت و بداخلاق شده بود. کمی بعد بلند شد و رفت.
مانکو از این که تنها شده بود، خوشحال به نظر میرسید. نمیخواست سانی بداند پدرش تصمیم گرفته است شب با یک سطل و چند متر ریسمان از کلبه بیرون برود. برایش سخت بود برای سانی توضیح بدهد خیال دارد آبهای رامپر ساد را بدزدد؛ آن هم فقط به این دلیل که پای مرگ و زندگی در میان است.
مانکو با بیصبری منتظر شد تا رانی بخوابد؛ اما انگار رانی خیال نداشت پلکهایش را روی هم بگذارد. رانی به مانکو نگاهی کرد و پرسید: «هنوز باران نیامده؟»
مانکو دستهای خود را روی پیشانی داغ رانی گذاشت و به آرامی گفت: «هنوز نه؛ اما توی آسمان ابر سیاه و بزرگی را در طرف مشرق دیدم.»
تب رانی بیشتر شد و شروع کرد به گفتن هذیان. مانکو نمیفهمید رانی چه می گوید. نالههایش عجیب و غریب بود.
نیمهشب، رانی از هوش رفت. مانکو به صورت رانی نگاه کرد و از جایش بلند شد. تردید داشت. دلش نمیخواست رانی را تنها بگذارد اما باید نقشهاش را عملی میکرد. ممکن بود تا به خانه برگردد رانی بمیرد؛ اما چارهای نبود. وقتی از خانه بیرون آمد، از این که قرص کامل ماه همهجا را روشن کرده بود، ناراحت شد. نگاهی به طرف شرق انداخت. وقتی فهمید ابرها با نسیم ملایمی به طرف دهکده حرکت میکنند، قلبش فروریخت. انگار حالا حالا طول میکشد تا ابرها به آن منطقه برسند. فکر کرد: شاید این طور باشد. شاید هم مسیر خود را تغییر دهند و به طرف غرب بروند؛ بی آن که حتی قطرهای باران ببارد.
مانکو از پشت کلبه، به طرف درختها رفت. ده دقیقه طول کشید تا نزدیک پرچینی که دورش سیمخاردار کشیده شده بود، برسد. در سایه درخت بمباکس۲بزرگ ایستاد. وقتی سایهای را در آن طرف چاه -بیرون محوطه سیمخاردار- دید، به تنه درخت تکیه داد و نفسش را در سینه حبس کرد. آن سایه ایستاد و لحظهای گوش داد و بعد از روی پرچین پرید. مانکو سعی کرد با دقت نگاه کند تا شاید بتواند آن سایه را بشناسد. اما ناگهان ابر روی ماه را پوشاند، نسیم خنکی وزید و تاریکی همه جا را فرا گرفت.
مانکو به آسمان نگاه کرد. بعد به پایین نگاهی انداخت. هنوز آن سایه کنار چاه بود و کمی دورتر از او، سگ نگهبان لم داده بود.
این کار ریسک بزرگی بود؛ حالا، با این اتفاق، دیگر نقشهاش بر باد رفته بود. حتی نمیتوانست فریاد بزند. زیرا کوچکترین صدا ممکن بود سگ را از خواب بیدار کند تا حساب دزد را برسد. اگر بر فرض هم کاری از دست سگ بر نمیآمد، رامپر ساد با تفنگ شکاریاش با دزد روبهرو میشد.
برای یک لحظه، دل مانکو ریخت. بوی مرگ را از نزدیک حس میکرد؛ هم برای خودش و هم برای آن سایه ناشناس. او احمق بود که اینجا آمده بود؛ اما به یاد رانی افتاد و از برگشتن منصرف شد. به یاد چهره بیمار و تبدار او افتاد. شاید با خوردن چند قطره آب، راحتتر میمرد. شاید هم عمری دوباره مییافت. تشنگی راه گلویش را بسته بود. بیچاره رانی! چقدر رنج میکشید.
مانکو متوجه شد یک سطل، آرام و بیصدا توی چاه افتاد؛ درست همان کاری که خودش میخواست بکند: خُب، حالا آن را با احتیاط بیرون بکش و خیلی آرام روی زمین بگذار. حالا زانو بزن و جرعهای از آن بنوش تا حرارت و گرمی بدنت از بین برود. یالله دیگر. پس چرا آن سایه از آب سطل نمینوشد؟ آخر منتظر چیست؟ مراقب باش. نباید کوچکترین صدایی بکنی؛ وگرنه، همه چیز خراب میشود. سرت را خم کن…
نور مهتاب از میان ابرها بیرون زد و همهجا را روشن کرد.
آن مرد سانی بود!
خدای من! مانکو قبل از اینکه بتواند فکری بکند فریاد زد: «پسرم!»
سگ در یک چشم بر هم زدن از جا پرید و با سرعت عجیبی به طرف سانی دوید. پیش از آن که سانی بتواند تکان بخورد، سگ کنار چاه رسید و گلوی او را به دندان گرفت.
مانکو که خونش به جوش آمده بود، روی پرچین پرید. لباسهایش پاره شده بود و از بدنش خون میآمد. دوید و با یک جست بلند خود را کنار چاه رساند و سعی کرد حیوان را از کنار پسرک بیچاره دور کند. سگ برگشت و درحالی که خُرناسه میکشید به طرف مهاجم تازه وارد حمله کرد.
در همین لحظه پای مانکو لیز خورد و به زمین افتاد. حس کرد دندانهایی در شانهاش فرو میروند، لبش را با شدت گاز گرفت تا فریاد نکشد. وقتی سانی جلو آمد، سگ کنار رفت. سانی دستهایش را دور گردن سگ حلقه کرد و با چنان نیرویی او را از کنار پدرش دور کرد که با حیوان روی زمین غلتید.
وقتی مانکو بلند شد، دستش به سطل آب گیر کرد و سطل آب با صدای بلندی واژگون شد. مانکو، نمی توانست تحمل کند زمین خشک و سوزان، آب ریخته شده را مثل اسفنجی میبلعد. به همین خاطر با عصبانیت سطل خالی را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر سگ کوبید.
رامپر ساد در حالی که به طرف حیاط میدوید، دیوانهوار به هر سو تیراندازی میکرد و فریاد میکشید: «چه کسی میخواهد از چاه من آب بدزدد.»
– زود باش پسر. از روی پرچین بپر!
مانکو سطل را قاپید و به آن طرف پرچین پرت کرد و سانی را هم که موقع گذشتن به سیم خاردار گیر کرده بود به سلامت رد کرد و بعد بدن خسته و خونآلود خود را به آن طرف انداخت.
سانی دستش را زیر سر پدرش گذاشت و کمک کرد تا از روی زمین بلند شود. هر دو شروع به دویدن کردند.
صدای تیراندازی و نعرههای رامپر ساد، تمام دهکده را از خواب بیدار کرده بود و همه به جنب و جوش افتادند. پدر و پسر، سطل را زیر انبوهی از بوتههای خشک مخفی کردند و کمی صبر کردند تا اوضاع آرام شود. بعد به جمعیتی که جلوی کلبه رامپر ساد جمع شده بودند، پیوستند.
رامپر ساد از شدت خشم از خود بیخود شده بود. تهدید میکرد همه را به زندان میاندازد و با فریاد میگفت بالاخره کسی را که خیال دزدیدن آبهای او را داشتهاست، پیدا میکند.
جمعیت هم او را مسخره میکرد و میگفت: «دزد دیگر کیست؟ مگر میتوانی او را بگیری؟ کار خوبی کرد. حقت را کف دستت گذاشت.»
سانی که محکم بازوی پدر را چسبیده بود، با شادی به شکست رامپر ساد میخندید؛ اما ناگهان سکوت و تاریکی همهجا را فراگرفت. تکه ابر بزرگ و سیاهی ماه را پوشاند. آسمان از ابر پر شده بود. باد، بوی رطوبت میداد. همه زانو زدند و به نیایش پرداختند. آسمان سیاه شد. انگار اصلاً ماه نبود. مردم دعا میکردند. مانکو به یاد رانی افتاد. آهسته پسرش را تکان داد و با سر به او اشاره کرد و هر دو دست در دست یکدیگر راه افتادند.
سانی نخستین قطره باران را حس کرد. قطره باران مثل الماسی در تاریکی، روی دستش میدرخشید.
– پدر، ببین.
همین که مانکو نگاهی به پسرش انداخت، قطره دیگری روی صورتش چکید و بر گونههایش غلتید. حالا دیگر باد تندتر میوزید و باران سیلآسا میبارید؛ اما ناگهان باد مثل آهی زودگذر از بین رفت. غرّش کوتاه در طرف مشرق و دیگر هیچ! همهجا ساکت شد. شاید خدای باران -پارجینا- سربهسر آدمها گذاشته بود. شاید هم اصلاً نمیخواست باران ببارد.
کمی بعد، باران به همراه بادی که از شمال شرقی برخاسته بود، باریدن گرفت. اول چندان تند نبود؛ اما بعد از چند لحظه شدید شد. مردم دهان خود را باز کردهبودند و میخندیدند. قطرههای باران به دهانشان میریخت. شادمانه فریاد میزدند؛ گریه میکردند و میخندیدند.
وقتی مانکو کنار کلبه رسید، ناگهان بدنش لرزید. رو کرد به پسرش و گفت: «بهتر است تو همین جا بمانی. اول من به دیدن مادرت میروم.»
صورت پسرک از ترس در هم رفت. با اینکه سر تا پایش از باران خیس شده بود؛ رفت کنار حیاط و زیر درخت نشست.
مانکو هنوز در آستانه در کلبه بود که فریاد بلندی از ترس کشید. فکر کرد یک روح با صورتی به رنگ خاکستریِ روشن تلوتلوخوران به طرف او میآید. از ترس به دیوار چسبید و چشمانش را بست. این خیلی بیرحمی بود که ارواح، این طور او را آزار دهند. این روح رانی نبود. رانی در اتاق خوابیده بود.
– مانکو!
صدای رانی بود؛ اما انگار صدای او نبود.
– این صدای چیست؟ دارد باران می بارد؟
مانکو نمیتوانست حرف بزند. آرام دستهایش را جلو برد و روی پیشانی رانی گذاشت. بدن رانی سرد بود. مانکو دستش را کنار کشید و بیاختیار شروع به لرزیدن کرد.
– مانکو! مانکو! کمی آب به من بده.
رانی بود که این حرفها را میزد. ناگهان چیزی کف اتاق افتاد. آن، فنجان کوچکی بود که رانی توی دستش نگه داشته بود. رانی به طرف مانکو خزید و مانکو او را نگه داشت تا نیفتد. معجزه اتفاق افتاده بود. بدن رانی از شدت ضعف و سرما میلرزید؛ اما تبش قطع شده بود و هنوز زنده بود.
مانکو بریده بریده گفت: «البته که برایت آب میآورم.»
فنجانی را برداشت و به زیر باران -که حالا مثل سیل میبارید- دوید. سانی که میدید پدرش زیر این باران تند، بیحرکت ایستاده است، مات و مبهوت ماند. پدر پیراهنش را از تنش بیرون آورده بود و صورتش را به طرف آسمان بلند کرده بود. صورت مرد نیمهدیوانهای بود که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
سانی نمیتوانست بفهمد پدرش میخندد یا گریه میکند و گونههایش از اشک خیس است یا از قطرههای باران.
(برگرفته از کتاب داستان کلاه پشمی، ترجمه حسین سیّدی، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۸۵)