معرفی کتاب «در آفریقا همیشه مرداد است»
مؤلف: مارچلو دِ اورتا مترجم: حمید زرگرباشی ناشر: نقش خورشید، چاپ دوم، ۱۳۸۰
******************************************************************
خانهات را توصیف کن
«خانهی من درب و داغون است، سقف خراب است، مبلها خرابند، صندلیها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است. با این حال در آن زندگی میکنیم، چون خانهی من است و از پول هم خبری نیست. مادرم میگوید که جهان سوم حتی همین خانهی خراب هم ندارد و ما نباید ناشکری کنیم: جهان سوم از ما هم سومیتر است.
حالا که فکر میکنم میبینم خانه ما اینقدرها هم بد نیست، اینطور که ما زندگی میکنیم، توی یک تخت همه خانواده میخوابند، زیر لحاف به هم لگد میزنیم و میخندیم، وقتی مهمانی میآید و میخواهد بخوابد، از خانه بیرونش میکنیم، چون توی تخت دیگر جایی نیست: ظرفیت تکمیل!
[…] وقتی که دوستانم به من سر میزنند، به خانهی درب و داغون من میخندند، اما همیشه سر آخر با مرغهای من بازی میکنند!
من خانهی خراب خودم را دوست دارم، به آن عادت کردهام، احساس میکنم خودم هم درب و داغون هستم! اما اگر بلیت بختآزماییام ببرد یک خانهی سراپا نو میخرم و خرابه را میبخشم به پاسکاله.»
******************************************************************
کتاب «در آفریقا همیشه مرداد است» مجموعهی شصت انشا از نوشتههای دانشآموزان یکی از دبستانهای شهرک فقیرنشینِ «آرزانو» در جنوب ایتالیا است که معلم آنها، «مارچلو دِ اورتا»، در طی ده سال تدریس، آنها را از میان صدها انشا انتخاب کرده است. در این کتاب با نوشتههای کودکان محرومی مواجه میشویم که هر یک در انشای خود، صادقانه دنیای پیرامون و شرایط دشوار زندگیشان را توصیف کردهاند؛ نوشتههایی که با بیان لطیف و گاه طنزگونه فقر، فساد و بیعدالتی در جامعه را به تصویر میکشند و ما را با مسائلی مواجه میسازند که اغلب آنها را نادیده گرفته و یا به دست فراموشی سپردهایم؛ مسائلی که به ما مسئولیتهای اخلاقی و اجتماعیمان را یادآور میشوند.
******************************************************************
آیا تا به حال در بیمارستان بودهای؟ احساسات و برداشتهایت را شرح بده.
«من خودم هیچ وقت در بیمارستان نبودهام، منظورم خودم است.اما به خاطر کسی دیگر آنجا بودهام که مادرم باشد.مادرم شبها حال شکمش خب نبود در تابستان.آن وقت گفت کمک، کمک.اما پدرم نمیتوانست رانندگی کند و در تمام ساختمان هیچ آدمی نبود.آن وقت پدرم دور خانه میگشت و نمیدانست میبایست چه کار کند.بعد به این فکر افتاد که به یک بیمارستان در ناپل تلفن کند تا آمبولانس بفرستد، اما بیمارستان اولی گفت که هیچ ندارند.آن وقت پدرم به بیمارستان دوم تلفن کرد و این هم نداشت.و همینطور که از خشم مانند دیوانهها فریاد میزد، آنها گفتند که به یک بیمارستان خصوصی تلفن کن.بیمارستانهای ناپل همه زیر چتر کامورا (= مافیا) هستند، این را کانال ۲۱ گفته است.این طوری وانمود میکنند که انگار هیچ آمبولانسی آنجا نبود تا آدم به خصوصیها تلفن کند که چند میلیون میگیرند که یک نفر را حمل کنند که در جا میمیرد!
اما ما نمیتوانیم چند میلیون فراهم کنیم و پدرم کف خیابان است و مثل دیوانهها فریاد میکشید که یک نفر صدای او را بشنود.یک نفر سرش را بیرون کرد که آن روبرو زندگی میکند و گفت، نترس، من میبرمش.او مزارچیای قاچاقچی بود، اما با این حال خوب بود.بعد او مامان را به گالدالِلّی برد.من هم آنجا بودم.در گالدالِلّی همه خیلی یواش کار میکردند و همه سؤال میکردند و مادرم از درد، مار در شکم داشت.آنوقت مزارچیا گفت: «آخر این سوزن لعنتی را به این زن میزنید یا می خواهید صبر کنید تا بمیرد؟» وآن وقت به او سوزن را زدند.اما جا نبود، بعد او را در راهرو خواباندند با سوزن تویش.
یک هفته تمام از او دیدار کردم.در گالدالِلّی همه چیز کثیف است، هیچ چیز را نمی شویند، شبها سوسک روی تخت خواب!شب ها پرستارها خوابند…!
اما بدتر از همه پرستاری بود که همه میلرزیدند وقتی که او میگشت.پدرم گفت اگر او را در خیابان ببینم زیر چرخ لهش میکنم، با این که نمیتوانم رانندگی کنم!
در گالدالِلّی بهتر است که آدم بمیرد.»
******************************************************************
چاپ این کتاب در سال ۱۹۹۰ باعث برانگیختهشدن خشم و مخالفت بسیاری از کسانی شد که در وضعیت نابهسامان شهرهای جنوبی ایتالیا دخیل هستند و افراد زیادی از این معلم به دادگاه شکایت بردند. در نهایت تلاشهای پشت پردهی مافیا باعث شد که مارچلو دِ اورتا از شغل خود اخراج شود اما هیچیک از اینها باعث نشد که پیام دادخواهیِ دانشآموزان کوچک او به گوش مردم دنیا نرسد.
شاید در نگاه اول باورنکردنی باشد که در قلب اروپای مدرن و ثروتمند، در ایتالیای رؤیایی، چنین محرومینی وجود داشته باشند اما این کودکان به ما یادآوری میکنند که فقر، تبعیض و بیعدالتی محدود به یک کشور یا منطقهی خاص نیست بلکه میراث بیتوجهی ما به مسئولیتهایی است که اخلاق و انسانیت بر دوش تکتک افراد جامعه نهاده است.
اما آنچه این کتاب را ستودنی میسازد آن است که با وجود تمام واقعیتهای تلخ زندگی این کودکان، آنها خود کسانی هستند که پنجرههای روشنایی را در مقابل دیدگان ما میگشایند و نور را به جهانی میتابانند که مبارزه با پلیدیها و تاریکیهای آن، نیازمند امیدی بزرگ است. آنها با نگاه معصومانهی خود ما را دعوت میکنند به تلاش برای رسیدن به دنیایی که سراسر نور است و دریا و دریا …
******************************************************************
خوابی را تعریف میکنم
«به یادم نمیآید هر شب خواب ببینم، اما به خاطر میآورم که […] گاهی خواب تولدم را میبینم یا این که به خانه دیگری اسبابکشی میکنیم.
هزار بار خواب خانهکشی میبینم، اما یک بار، این که الان نقل میکنم، به خانه دیگری و به شهر دیگری خانهکشی کردهام. خواب دیدم که ما به فراتاماچوره، اسبابکشی کردیم…
من از زور خوشحالی، کلی خوشحال بودم. که آخر سر از این خانه که اینقدر کهنه بود، بیرون میرفتم!
[…] در فراتاماژوره […] من از پله بالا رفتم و کمی خسته بودم. پلهها تمامی نداشت و من باز خستهتر بودم. اما آخر تمام شد و من از در باز داخل شدم. آنجا خورشید بود و خیلی خیلی نور، اتاقها عظیم بودند و خیلی بلند، کف اتاقها سالم بود: بدون وجود حتی یک مرغ!
گمان کردم در بهشتم.
بعد مادرم پنجرهای را باز کرد که پایانی نداشت و به بیرون نگاه کرد: آنجا دریا بود! من همه دریا را دیدم که پایانی نداشت، مانند همه دریای دنیا بود، قایقها کشتیها، دریا…»
******************************************************************