قصههای من و بابام در کتابخانه طلوع
«یکی بود، یکی نبود. یک پدر بود و یک پسر بود. آن پدر بابای خوب من بود. آن پسر هم من بودم. من خیلی کوچک بودم که مادرم مرد. وقتی مادرم زنده بود، برایم قصه میگفت. بابام دلش میسوخت که دیگر مادرم قصه نمیگوید. یک روز کاغذ و مدادش را آورد. مرا روی زانویش نشاند. برایم نقاشی کشید و قصه گفت. من از آن قصه خیلی خوشم آمد. از آن روز به بعد هر وقت که بابام کار نداشت، برایم قصه میگفت. او قصههایی میگفت که من و بابام توی آنها بودیم. آرزوهایمان توی آنها بود. هر چه را میخواستیم توی آن قصهها پیدا میکردیم…
حالا نزدیک به چهل سال از آن روزگارمیگذرد و این نقاشیها و قصهها برایم به یادگار مانده است… »
در یکی از روزهای کتابخانه، فعالیتهایی بر اساس کتاب مصور «قصههای من و بابام» انجام شد:
بعد از معرفی کتاب، بچهها به دو گروه تقسیم شدند و هر گروه باید در زمانی مشخص، بدون راهنمایی گرفتن از متن قصههای کتاب و تنها با کمک تصاویر هر قصه، ماجرای آن را کشف میکرد. ناگفته نماند که قصهی مربوط به هر گروه را گروه مقابل با مشورت معلم انتخاب میکردند.
بعد دو گروه جمع شدند و به قید قرعه یک نفر از هر کدام از گروهها، به نمایندگی از طرف گروه خود، مسئول توضیح دادن یکی از قصهها شد.
در پایان هم بعضی از بچهها، خاطراتی جالب از پدرشان را برای جمع تعریف کردند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.