روزی که از زندگی میرزا کوچک خان جنگلی آموختیم…
🍃 یازده آذر ماه، سالگرد شهادت میرزا کوچک خان جنگلی بود. به همین مناسبت یکی از دوستانمان که مطالعاتی دربارهی زندگی میرزا کوچک خان داشت، مهمان کتابخانه طلوع شد تا قصه زندگی او را برای ما و بچهها تعریف کند.
🌿 بچهها حدود یک ساعت و نیم پای حرفهای دوستمان نشستند؛ درباره فضای حاکم بر ایران در زمان میرزا و زندگی و مبازرات او شنیدند، عکسهایی از میرزا و بعضی همراهانش دیدند و بخشهایی از فیلمی که درباره او ساخته شده را تماشا کردند.
توصیف مقاومت میرزا و یارانش در آن روزهای سخت، برای همه امیدبخش و زیبا بود.
🌱 آن روز صحبتها طولانیتر از همیشه شده بود. موقع بیرون رفتن از کلاس یکی از بچهها گفت: «امروز ما هم مثل بعضی یاران میرزا شدهایم که تا آخر همراهش ماندند: پای شنیدن زندگی میرزا ایستادیم و کلاس را ترک نکردیم.»
بخشی از نامهی میرزا به دوستانش، اندکی قبل از تشکیل نهضت جنگل:
«عصر دیروز قدم زنان به طرف باغ تفلیس میرفتم. کثرت خیالات و شدت آلام درونی مرا دچار مالیخولیای عجیبی نمود. با خود میگفتم: ترا چه یارا که با ملکالملوک ایران بکاوی. مگر از جنرالهای دربار نمیترسی؟ از سردار ایران یعنی امیر بهادر جنگ نمیهراسی؟… پا به اندازه گلیمت دراز نما. باز کجا صعوه لاغر کجا! پشه کجا خسرو خاور کجا! در این فکر بودم ناگهان مادر مصیبت دیده وطن را مشاهده کردم که با زبان دل میگفت: هان ای فرزندان ناخلف! … اطفال عزیز مرا در تبریز از دم تیغ گذراندند. همه را هدف گلوله کردند، شما در خانههای خود با کمال فراغت به عیش و عشرت مشغول شدید! میبینید غیرت نمیکنید! …
چه شب سختی بود و چه ساعات مهیب و هولناک!»