ثمینه باغچهبان؛ مادر ناشنوایان ایران
(تصویر بالا:خانم باغچهبان در حال نشاندادن علامت «دوست داشتن» به زبان ناشنوایان)
درگذشت خانم ثمینه باغچهبان، نویسنده، مترجم و از پایهگذاران آموزش ناشنوایان در ایران، در ۲۶ شهریور ماه ۱۴۰۴، محافل فرهنگی و آموزشی ایران را به اندوه کشید.
به نیت وداع و بدرقه، مروری مختصر بر مسیر زندگی، و نیز شرح گفتوگویی با ایشان را، در متن زیر آوردهایم:
مسیر زندگی ثمینه باغچهبان
کودکی
در چهارم فروردین ۱۳۰۶ در تبریز و در اولین کودکستان ایران که توسط پدرش، جبار باغچهبان تأسیس شده بود، متولد شد. او از همان آغاز زندگی در فضایی از یادگیری و آموزش غوطهور بود. پس از مهاجرت خانوادهاش به شیراز، سالهای اولیه زندگی را در کودکستانی که پدرش در شیراز تأسیس کرده بود، گذراند، و اصول شجاعت، اعتماد به نفس، صداقت، و رشد فردی را از او آموخت:
«من در کودکستان شیراز بزرگ شدم، در فضایی باز و در کودکستانی که پدرم با همه ایدهآلهایش آنجا را اداره میکرد. برای من که الان هشتاد سال از عمرم میگذرد و مدرسههای بسیاری را دیدهام، کودکستان شیراز یکی از برجستهترین کودکستانهایی بود که به یاد دارم. واقعاً کودکستان به تمام معنا بود؛ از نظر تربیت حواس، تربیت جسم، تربیت نیروی ذهنی، آداب معاشرت، پرورش شخصیت برای راستگو بودن، صمیمی بودن و دلیر بودن در موارد لازم.
پدرم میگفت انسان نباید ترسو باشد. ترسِ بیجا سبب ضعف میشود. خجالت هم خیلی بد است. خجالت، بچهها را تا آخر عمرشان از کار و زندگی عقب میاندازد. پدرم با دقت بسیار به این مسائل توجه داشت و سعی میکرد به ما جرئت بدهد و خجالت بیهوده را از ما بگیرد. به این ترتیب اعتماد به نفس و مبارزه با خجالت بی جا را من از کودکی از پدر آموختم.»
تحصیلات
ثمینه باغچهبان تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران به پایان رساند و در سال ۱۳۲۷ با مدرک زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد. دو سال بعد، بورسیه تحصیلی برای ادامه تحصیل در ایالات متحده آمریکا دریافت کرد.
او تحصیلات عالی خود را در کالج ادامه داد و سپس در سال ۱۳۳۲ مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته آموزش ناشنوایان دریافت نمود. او همچنین در دانشگاه کلمبیا در رشته گفتاردرمانی تحصیل کرد و به عنوان یکی از اولین متخصصان ایرانیِ آموزش کودکان ناشنوا شناخته شد.
خدمات آموزشی پس از بازگشت به ایران
ثمینه باغچهبان همراه با سایر پیشگامان آموزش کودکان در زمان خود در بازنگری کتابهای درسی مدارس همکاری کرد. وی در سال ۱۳۴۰ خورشیدی مسئول نگارش کتابهای درسی اول دبستان در ایران شد و سپس به عضویت تیم تهیه متون درسی کلاسهای دوم تا چهارم دبستان درآمد.
پس از درگذشت جبار باغچهبان در سال ۱۳۴۵، ثمینه ریاست آموزشگاه و مدیریت فنی جمعیت کر و لالها را به عهده گرفت. با این کار حضورش در عرصه آموزش ناشنوایان پررنگتر شد و مادر ناشنوایان ایران لقب گرفت. در سال ۱۳۵۰ مدیرعامل و مسئول برپایی سازمان ملی رفاه ناشنوایان شد. همچنین در سال ۱۳۵۴ مدیر امور بالینی و دوره تربیت شنوایی سنجی و رابط ناشنوایان در دانشگاه ملی (بهشتی کنونی) شد.
روش تدریس او، که الهامگرفته از پدرش بود، مرزهای ایران را درنوردید و در افغانستان و تاجیکستان نیز به اجرا درآمد.
کتابها و آثار ادبی
خانم باغچهبان در کنار فعالیتهای آموزشی ردپای ماندگاری در ادبیات کودکان بر جای گذاشت. از آثار او میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- پل چوبی
- نوروز و بادبادکها
- جمجمک برگ خزون
- آهو شد و صحرا رفت
- دسدسی باباش مییاد
- آفتاب مهتاب چه رنگه؟
- درخت نارنج
- روشنگر تاریکی (درباره پدرش، جبار باغچهبان)
برخی از کتابهای او توسط شورای کتاب کودک ایران مورد تقدیر قرار گرفت. همچنین وی با همکاری یونیسف، ترانه محلی «دویدم و دویدم» را به یک کتاب کودکان و یک ویدیوی زبان اشاره تبدیل کرد، و نیز کنوانسیون حقوق کودک سازمان ملل متحد را به فارسی ترجمه نمود. علاوه بر این، ترجمه کتاب « داستان زندگی من» نوشتهی «هلن کلر»در زمره آثار اوست.
میراث فرهنگی و اجتماعی
در سال ۱۳۵۶، بورسیهای به نام او توسط «بورسیه مدرسه کلارک برای خاورمیانه» تأسیس شد. دههها بعد، زندگی و خدمات او در کتابی با عنوان «ثمینه باغچهبان: خدمتگزار فرهنگ و جامعه» به ثبت رسید.
ثمینه باغچهبان تا آخرین سالهای عمرش، متعهد به هدف آموزش کودکان ناشنوا و کمشنوا باقی ماند. وی در تأملی بر زندگی خود گفته بود:
«اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین راه را انتخاب میکردم … هر روز از زندگیام در مدرسه باغچهبان سرشار از شادی بود و خدا را شکر میکنم که مرا به سوی این مأموریت هدایت کرد.»
زندگی ثمینه باغچهبان به یادمان میآورد که آموزش حق هر کودکی – شنوا یا ناشنوا – است. او نه تنها یک پیشگام در ادبیات کودکان، بلکه سنگ بنایی در اساس سیستم آموزش ناشنوایان ایران بود. خدمات او بخشی دائمی از تاریخ فرهنگی و آموزشی ایران خواهد ماند.
گفتوگوی زیر با خانم ثمینهی باغچهبان از سایت زنان امروز (به قلم مهیا ابراهیمی و مهلا ابراهیمی) به این آدرس برگرفته شده است.
گفتوگو با ثمینه باغچهبان
خانم باغچهبان، نیاز به آموزش ناشنوایان از چه زمانی احساس شد؟
عرض کنم که تا قرن ۱۶، یعنی ۴۰۰ سال پیش، در دنیایی که ما میشناسیم، بهطورکلی به ناشنوایان به چشم افراد گنگ و ابله نگاه میکردند و معتقد بودند این افراد آموزشپذیر نیستند. همچنین براساس بعضی افکار خرافی، مردم گمان میکردند ناشنوا بودن بچه جریمهای است که پدر و مادر به خاطر گناهانی که مرتکب شدهاند میپردازند. بههرحال آنها بچههایشان را نگه میداشتند و این بچهها بزرگ میشدند، ولی میتوان تصور کرد که ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال پیش، بچهٔ ناشنوا در یک محیط طبیعی مثل دهکده یا در شهرستان یا حتی شهر احساس کمبود زیادی نمیکرده است. فرض کنید کشاورز بوده و صبحها با پدر و برادر شنوایش سرِ زمین میرفته و چیز زیادی برای گفتوشنود نداشته و حداکثر این بوده که مثلاً پدرش آواز میخوانده و او متوجه نمیشده. ولی بهطورکلی تفاوت زیادی بین دو گروه وجود نداشته. اما هرچه پیشرفت صنعتی بیشتر شده و سطح سواد و دانش مردم بالاتر رفته، فاصلهٔ بین ناشنوا و شنوا هم بیشتر شده است. براساس تجربهٔ من، هرچه رفاه افراد بیشتر باشد، بچههای ناشنوا احساس عقبماندگی و محرومیت بیشتری میکنند. مثلاً فرد ناشنوا میبیند که برادر یا خواهرش به دانشگاه میرود، معلم یا دکتر میشود، ولی او نه. یا در خانوادههایی که معاشرتهای زیادی دارند، فرد از همهٔ اتفاقات و گفتوشنودها بیخبر است و احساس عقبماندگی میکند و… . به همین دلیل رفتهرفته با پیشرفت جامعهٔ بشری نیاز به آموزش ناشنوایان بهوجود آمد.
پیشگامان آموزش ناشنوایان در جهان چه کسانی بودند؟
در سال ۱۵۳۸، جیرولامو کاردانو، ریاضیدان و پزشک معروف ایتالیایی، اعلام کرد که آموزش ناشنوایان امکانپذیر است. اما نخستین معلم ناشنوایان پدرو پونسه دِلئون بود که ابتدا به بچههای ناشنوا نوشتن و سپس حرف زدن یاد داد. از ۴۰۰ سال پیش به این طرف، رفتهرفته معلمها راههای مختلفی برای ایجاد ارتباط با ناشنوایان و آموزش آنها پیدا کردهاند. یکی از این مکاتب، مکتب آلمانی است. مکتب آلمانی همان مکتب شفاهی (Oral) است که زاموئل هاینیکه در سال ۱۷۹۰ پایهگذاری کرد و اعتقاد داشت که میتوان به ناشنوایان حرف زدن آموخت. وی راههایی هم برای این منظور پیدا کرده بود و چهبسا از حس لامسه هم استفاده میکرد، ولی روش خودش را به هیچکس یاد نداد؛ چون تمام بزرگان و شاهزادهها و اعیان و اشراف به او مراجعه میکردند و او نمیخواست رقیبی پیدا کند. درصورتیکه نخستین هدف پدر من تربیت معلم بود.
شارل میشل دلِپه فرانسوی، زبان اشاره را زبان طبیعی ناشنوایان میدانست و میگفت فقط با زبان اشاره میتوانیم حرفمان را بهخوبی به آنها بگوییم و مطمئن باشیم که فهمیدهاند، و آنها هم با استفاده از زبان اشاره جواب ما را بدهند. بههرحال، بهتدریج در کشورهای اروپایی بهویژه فرانسه، آلمان، اسپانیا و انگلستان کلاسها و مدارس ناشنوایان دایر شد. نخستین کتابها در انگلستان برای ناشنوایان نوشته شد و در امریکا نیز حدود ۲۰۰ سال پیش اولین مدرسهٔ ناشنوایان تأسیس شد که در آن روش اشاره بهکار میرفت. تقریباً از ۱۵۰ سال پیش هم آمیختن زبان اشاره با گفتار آغاز شد تا اینکه مدرسهٔ کلارک اعلام کرد که روشش ۱۰۰ درصد شفاهی، یعنی بدون استفاده از زبان اشاره است. یکی از آموزگاران برجستهٔ مدرسهٔ کلارک، الکساندر گراهامبل بود که در آنجا درس میداد و با یک دختر ناشنوا از دانشآموزان مدرسهٔ کلارک ازدواج کرد.
در ایران غیر از پدرتان، افراد دیگری هم در آموزش ناشنوایان پیشگام بودهاند؟
نمیتوانم بگویم که بجز پدرم کسی در این کار پیشگام بوده است چون چیزی که به نام آموزش ناشنوایان در ایران پایهگذاری شد قبل از سال ۱۳۰۳ وجود نداشت. شاید کسانی بودهاند که در این زمینه تلاش کردهاند ولی من نمیدانم.
چه شد که زندهیاد باغچهبان به این کار علاقهمند شدند؟
پدرم باغچهٔ اطفال را در تبریز برای کودکان شنوا دایر کرده بود. یک روز دو بچه را میآورند و میگویند اینها را بپذیرید. پدرم میگوید که اینها بزرگ هستند و نمیشود. ولی آنها اصرار میکنند که اجازه دهید فقط بیایند و سرکلاس بنشینند و از آمدن به مدرسه خوشحال باشند چون این بچهها کر و لال هستند. پدرم قبول میکند. بعد از این دو برادر آقای دکتر رعدی آذرخشی هم میآید. پدرم شنیده بوده که در خارج به ناشنوایان درس میدهند و حرف زدن میآموزند. این را فقط شنیده بوده؛ بدون اینکه در این زمینه سواد مدرسهای داشته باشد. با خودش فکر میکند که اگر آنها میتوانند چنین کاری انجام دهند، من هم میتوانم. شروع میکند خرده خرده با این بچهها کار کردن و اعلام میکند که میخواهد به آنها حرف زدن یاد بدهد. وقتی این را میگوید همه منعش میکنند، ناسزا میگویند، میگویند شارلاتان است و میخواهد از مردم پول بگیرد… پدرم میگفت گفتم اگر وسط کار ول کنم، آبرویم میرود. بنابراین تلاش زیادی میکند. مخرجهای حروف را کشف میکند، حروف مشترکالمخرج، چگونگی آموزش زبان از طریق حس لامسه و بینایی و… بعد هم یک الفبای دستی درست میکند که من اسمش را «الفبای گویای باغچهبان» گذاشتهام.
خودتان از چه زمانی کار با ناشنوایان را آغاز کردید؟
اوایل پدرم یک کلاس داشت و همهٔ بچهها در یک کلاس بودند. ثمین (برادرم)، من و پروانه (خواهرم) با بچهها بازی میکردیم و یکییکی، دوتا دوتا یا سهتا سهتا میفرستادیم پدرم به آنها درس میداد. بعد آن دو سه نفر میآمدند بیرون و ما با آنها بازی میکردیم و پدرم با یکی دو نفر دیگر کار میکرد. این مربوط به زمانی است که در خانه بودیم، یعنی تا ۷ سالگی. بعداً که به مدرسه میرفتم، از دبستان یا دبیرستان یکراست به خانه میرفتم. کار دبستان ناشنوایان باغچهبان از ساعت شش و نیم، هفت صبح شروع میشد تا ساعت شش و هفت بعدازظهر که پدر و مادرها دنبال بچهها بیایند. در واقع، در آن مدت من یار پدرم بودم؛ کاردستی به بچهها یاد میدادم، دیکته میگفتم، حساب میگفتم. خودم هم علاقه داشتم.
ولی در مورد اینکه چطور واجد شرایط شغلم شدم، باید بگویم که من با کوچکترین ریزهکاریهای مربوط به ناشنوایان و عوالم کودکی و نوجوانی و جوانیشان آشنا بودم و همینطور پابهپای آنها بالا آمدم. البته فکر میکنم این فرصت برای هرکسی پیش نمیآید و سعادتمند بودم که معلمی مثل پدرم داشتم که او را آقای معلم صدا میکردم. من بدون اینکه اصلاً کلاسی ببینم، تمام فن آموزش ناشنوایان را یاد گرفتم. اما نمیتوانم بگویم سفرم به امریکا بیحاصل بود چون در آنجا با جنبهٔ پیشرفتهٔ آموزش ناشنوایان روبهرو شدم. پیشرفته از نظر داشتن کلاسهای درجه یک و بزرگ، همانطور که پدرم آرزو داشت که دور تا دور کلاس تختههایی باشد که دورش برای نقشههای جغرافی، آناتومی انسان و انواع گیاهان و عوض کردن آنها جا داشته باشد و… آنجا همهٔ این امکانات را داشت، به علاوهٔ اینکه آنها سمعک هم داشتند و کلاسها همه ضد صوت بود.
علاوه بر تجربهٔ عملی، در زمینهٔ آموزش ناشنوایان تحصیلات دانشگاهی هم دارید؟
من بعد از اینکه دورهٔ دانشگاه را در رشتهٔ دبیری زبان به پایان رساندم، به همراه شوهرم شوهنگ پیرنظر با استفاده از بورس به امریکا رفتم.
علت اینکه بورس به من تعلق گرفت این بود که میسیونرهای امریکایی که مدرسهٔ پدرم را دیدند، بهعنوان تشویق، بورسی از مدرسهٔ کلارک برای من گرفتند. پس از دو سال، در رشتهٔ آموزش ناشنوایان از مدرسهٔ کلارک فوقلیسانس گرفتم. سپس در کالج بارنارد که به اصطلاح دانشکدهٔ تربیت معلم بود اسمنویسی کردم و به تحصیل در رشتهٔ گفتاردرمانی پرداختم. ولی متأسفانه نتوانستم این رشته را تمام کنم و دکترایم را بگیرم چون در ایران برنامهٔ دکتر مصدق پیش آمد و دردسرهای بسیاری برای خیلیها ازجمله خانوادهٔ من ایجاد شد. پدر و برادر و شوهرخواهرم را گرفتند و زندانی کردند. این بود که تصمیم گرفتم درسم را ناتمام بگذارم و برگردم. خوشبختانه تا من برگردم، پدرم آزاد شده بود. از زمانی هم که بازگشتم، با وجود داشتن مدرک کارشناسی ارشد و اینکه بعضیها پیشنهاد میکردند به شرکت نفت یا سازمان برنامه بروم، در دبستان ناشنوایان مشغول بهکار شدم و ترجیح دادم آنجا بمانم و تا روز آخر هم با پدرم بودم.
در آموزش ناشنوایان از چه روشی استفاده میکردید؟
من نام روش آموزش ناشنوایان به روش باغچهبان را روش آزاد گذاشتهام. یعنی ما از زبان اشاره، الفبای دستی، سمعک و لبخوانی استفاده میکنیم. ما این چهار عامل را داریم و باید با استفاده از آنها و براساس نیاز هر فرد، فرمولی درست کنیم و به او بدهیم.
هیچ روشی نیست که بهتنهایی جوابگوی نیاز ناشنوایان باشد چون میزان ناشنوایی آنان یکسان نیست. بعضی از ناشنوایان کاهش شنوایی عمیق حسیـعصبی دارند ولی باهوشترند و بعضی با اینکه کاهش شنوایی کمتری دارند، ممکن است بهرهٔ هوشی کمی داشته باشند. یا امکان دارد بعضی کشش درسی بیشتر و در عوض عدهای دیگر کشش حرفهآموزی داشته باشند.
چطور میتوان گفت که روش آموزش فقط باید روش اشاره باشد؟! اصلاً چنین چیزی نیست. یا چطور میتوان ادعا کرد که لبخوانی تنها روش مناسب است؟! شما چگونه میتوانید دستهایتان را پشتتان بگذارید و به بچهٔ ناشنوا بگویید به لب من نگاه کن و بگو من چه گفتم؟ همانطور که میدانید، نیمی از حروف ما مشترکالمخرج هستند، یعنی در دهان یکی دیده میشوند مثل ج/ چ، ب/ پ، ک/ گ… خوب، پس چطور میخواهید بچهٔ ناشنوا بدون اشاره لبخوانی کند؟
چه تفاوتی بین روشهای آموزشی ما با روشهای مرسوم در اروپا یا امریکا وجود دارد؟
تفاوت در دانش فنی است. در آنجا بچهها سالی دو بار سنجش شنوایی میشدند و سمعکها متناسب با آن تنظیم میشد. الان که روی بسامد شنوایی کار میکنند. اگر بسامدی افت کرده باشد، سمعک را عوض میکنند. بهطورکلی از نظر دانش فنی و نیروی انسانی از ما جلوتر هستند. فناوری در آنجا بسیار پیشرفته است.
روش آموزش در مدرسهٔ کلارک چگونه بود؟
شهرت مدرسهٔ کلارک در شفاهی بودن آن است، یعنی عقیده دارند بچهٔ ناشنوا نباید اشاره کند. البته من نمیدانم اصرار در این مسئله اصلاً سزاوار چنین سازمان بزرگ و جاافتادهای هست یا نه!
در آنجا تختهای داشتند به نام تختهٔ افتخار که هرکس که در طول یک هفته اشاره نکرده بود، اسمش روی تختهٔ افتخار نوشته میشد. این نشان میدهد که بههرحال بچهها اشاره میکردند. در مدتی که آنجا بودم، با پدرم مکاتبه میکردم. پدرم به من میگفت از آنها بپرس که مثلاً فلان چیز را چگونه درس میدهند یا با بچهٔ زبانپریش چطور کار میکنند یا لکنت زبان را چطور معالجه میکنند و… من هم از آنها میپرسیدم و جواب پدرم را میدادم. در واقع پدرم از طریق من با دکتر کلارک و دکتر هاجِنس، یکی از نخستین ادیولوژیستها، در ارتباط بود.
زمانی که میخواستم به ایران بازگردم، قصد داشتند سمعکهایی را که قدیمی شده بود عوض کنند، در نتیجه به اندازهٔ تجهیزات ۵ کلاس به ما سمعک کادو دادند. بعضی از معلمها مخالف این کار بودند و میگفتند در خود امریکا هنوز همهٔ مدارس ناشنوایان سمعک ندارند و چرا باید این سمعکها را به ایران بفرستیم. بههرحال، ما سمعکها را به ایران آوردیم. متأسفانه در گمرک آنها را باز کردند و میکروفنهایشان را برداشتند.
یعنی نتوانستید از آنها استفاده کنید؟
شوهرم و دکتر هاجنس با دست خودشان تکتک میکروفنها و سیمها را پیچیده بودند تا تکان نخورند. اما در گمرک آنها را باز کردند و بلندگوهایشان را برداشتند. وقتی سمعکها از گمرک ترخیص شد، یک جعبه به دستمان رسید که داخل آن یک مشت سیم بود. در نتیجه نتوانستیم از سخاوتمندی دکتر کلارک بهرهمند شویم. ولی پدرم یک سمعک استخوانی اختراع کرده بود که توانست در سالهای آخر زندگیاش چند تا از کلاسهایمان را با آن مجهز کند.
فکر میکنید روش باغچهبان تا چه اندازه موفق بوده است؟
برای اثبات موفق بودن روش باغچهبان میتوانم چند دلیل بیاورم. یکی اینکه زمانی که ما آغاز پنجمین سال آموزش ناشنوایان را جشن گرفتیم و یک کنگرهٔ بینالمللی تشکیل دادیم، آمدند و مدارس ما را دیدند، از مهدکودک تا دبیرستان. بچههای ما را دیدند که چگونه در کنگرهٔ خودشان سخنرانی میکنند، وضعیت رفاهی اینجا را دیدند، پیشرفت روش آموزش باغچهبان را دیدند و آنوقت از طرف کنگرهٔ جهانی ناشنوایان که وابسته به سازمان ملل است، ایران را بهعنوان مرکز تربیت معلم برای کشورهای خاورمیانه و افریقای شمالی برگزیدند.
یک دلیل دیگر هم این است که زمانی که صدمین سال تأسیس مدرسهٔ کلارک را جشن میگرفتند، من را دعوت کردند. تمام فارغالتحصیلان را دعوت نکردند ولی من را از ایران دعوت کردند. در آنجا دربارهٔ روش آموزش ناشنوایان که در جهان در حال گسترش است سخنرانی کردم و همانجا بود که بورس آموزش ناشنوایان برای خاورمیانه را به نام من کردند.
در چه سالی؟
حدود سال ۱۳۴۰. همچنین ۵۰ عدد سمعک به مدرسهٔ ما دادند. دلیل دیگر اینکه وقتی بچههایی از اینجا به مدرسههایی مثل کلارک میرفتند، از آنجایی که آنها آمده بودند و مدرسهٔ ما را دیده بودند، میگفتند شما که در ایران مدرسهٔ باغچهبان را دارید، چرا فرزندتان را به اینجا آوردهاید، و بعد بچه را به آموزشگاه ما برمیگرداندند.
دلیل مستند دیگر وجود یک مقایسه بین سواد بچههای فارغالتحصیل کلاس ششم و نهم از آموزشگاه باغچهبان در آن زمان و حال حاضر است.
پس کمی هم درباره فاصلهای که بین سواد ناشنوایان آن زمان و حال حاضر وجود دارد توضیح دهید.
حدود ۱۰ سال پیش کنفرانسی در اینجا برگزار شد و از طرف سازمان بهزیستی محبت کردند و من را هم دعوت کردند. رئیس کنگرهٔ جهانی ناشنوایان که سوئدی بود هم در کنفرانس حضور داشت. در آنجا کارشناسان بسیاری صحبت کردند و گفتند سطح سواد دیپلمهٔ ناشنوا با سواد بچهٔ کلاس پنجم ابتدایی مساوی است. یعنی معلمها نمره میدهند و بچهها به کلاس بالاتر میروند. بعد که بچه بیرون میآید و فارغالتحصیل میشود چیزی نمیداند.
بچهها را بر چه اساسی در مدرسه میپذیرفتید؟
هرکسی بدون کوچکترین تفاوتی پذیرفته میشد و فقط سنش میبایست بین ۶ و ۷ سال بود. اوایل پدرم ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ سالهها را هم میپذیرفت ولی این اواخر که چند مدرسه و کلاس داشتیم، بچهها را از ۶، ۷ سالگی میپذیرفتیم. ولی افراد ناگویا، یعنی کسانی که شنوا بودند ولی نمیتوانستند حرف بزنند را قبول نمیکردیم. مادر بیچاره میآمد و میگفت: «خانم باغچهبان، بچهٔ من خوشبختانه میشنود، فقط حرف نمیزند.» آنجا بود که بند دل من پاره میشد و میگفتم کاش حرف بزند! ولی بچه حرف نمیزد.
ما این بچهها را نمیپذیرفتیم چون حرف زدن و ایجاد ارتباط را آموزش میدادیم ولی اینجور افراد آسیب مغزی دارند. یا مثلاً کسانی که به زبانپریشی (aphasia) دچار هستند. ذهن این افراد مثل آینه است. اگر بگویید چای میگوید چای. ولی اگر چای را به او نشان دهید و بپرسید این چیست، نمیداند. یعنی طوطیوار حرف میزند. ذهنش مثل فیلم عکاسی نیست که بگیرد و ضبط کند، مثل آینه است. از جلویش که ببری، تصویری بهجا نمیماند. بنابراین ما بجز این افراد، بقیه را میپذیرفتیم.
کلاسبندی بر چه اساسی بود؟ براساس میزان شنوایی بود یا مثل الان براساس سن؟
نه لزوماً فقط شنوایی. به جنبههای مختلفی توجه میکردیم، مثلاً اینکه بچه چقدر کار میکند، چقدر استعداد دارد و… تا معلم با آنهایی که نمیخواهند درس بخوانند، کار کنند، شنوایی ندارند بتواند بیشتر کار کند و درسی که میدهد با توانایی بچه متفاوت باشد.
روش الفباآموزی باغچهبان که تا سالیان زیادی هم برای آموزش الفبا به نوآموزان بهکار میرفت، چگونه بود؟
روشی که پدرم برای آموزش الفبا و خواندن و نوشتن کشف کرد، خدمت گستردهتری بود چرا که اگر ناشنوایان بخش کوچکی از جمعیت ایران را تشکیل میدهند، آموزش الفبا تمام جامعهٔ کودکان کلاس اول و همهٔ نوسوادان و سالمندانی را که بخواهند خواندن و نوشتن بیاموزند دربرمیگیرد.
البته پدرم از سال ۱۳۰۲ یعنی قبل از اینکه به کودکستان و کار ناشنوایان بپردازد، به این روش پرداخت و کتاب آسان را در ۲ـ۱۳۰۱ دربارهٔ روش خواندن و نوشتن باغچهبان نوشت. در این روش به رشد فکری کودک توجه شده است. مثلاً فرض کنید در کلمهٔ «شام» بچه قبلاً حرف «ش» و «ا» را آموخته. معلم میگوید: مادر شام میدهد، حالا «شام» را بخش کنید… چند بخش است؟ بچه میگوید: یک بخش… اولش چیست؟ ش… کدام ش؟ ش کوچک… چرا؟ چون اول کلمه آمده است… دومش چیست؟ آ… کدام آ؟ آی دوم… به ش چهکار کردیم؟ چسباندهایم… چرا؟ برای اینکه ش کوچک است… پس حالا این یکی چیست؟ شا…؟ م… م کوچک یا بزرگ؟ بزرگ… چرا؟ چون آخر آمده است… ببینید، این خود بچه است که فکر میکند. معلم به شاگرد نمیگوید این «م» است یا «ن»، میگوید خودت به من بگو چیست.
خودتان هم در زمینهٔ آموزش الفبا در کلاس اول دبستان کتاب نوشتهاید…
حدود سال ۱۳۴۰ بود که از طرف سازمان کتابهای درسی برای نوشتن کتاب کلاس اول انتخاب شدم و به روش پدرم کتاب نوشتم. طبیعتاً اگر میتوانستیم مثل الان سه چهار کتاب بنویسیم، گستردهتر میشد. آن کتاب هم خواندن بود، هم نوشتن، هم علوم، هم واحد درسی داشت و…
بجز کلاس اول، برای پایههای تحصیلی دیگر هم کتاب درسی نوشتهاید؟
تا کلاس سوم و چهارم را با همکاری خانمها توران میرهادی و لیلی اِیمن نوشتم.
اولین کتاب آمادگی و همچنین لوحههای آمادگی را هم من نوشتم. کلمهٔ «آمادگی» را روی کتابی که قبل از کتاب کلاس اول میآید گذاشتم. بچه یک ماه آماده میشود و بعد یادگیری خواندن را شروع میکند. علاوه بر این، یک روش تدریس حدوداً ۲۰۰ـ۳۰۰ صفحهای هم نوشتم. به من گفتند حالا که کتاب نوشتهای باید کلاس تربیت معلم هم بگذاری. یک هفته خوب است؟ گفتم نه. دو هفته چطور؟ گفتم نه، از اول مهر تا آخر خرداد. گفتند بودجه و امکاناتش را نداریم. گفتم چرا ندارید، من و پدرم در حدود ۱۴، ۱۵ مربی تربیت کردهایم. معلمهای کلاس اول نصف روز سر کار هستند و این ۱۴، ۱۵ نفر میتوانند هفتهای یک روز در ساعات بیکاری به معلمها درس بدهند. سروصدای معلمها بلند شد چون اساساً معتقد بودند الف و ب که دیگر روش تدریس نمیخواهد! اما بههرحال این برنامه اجرا شد. معلمان هر منطقه در مدرسهٔ خاصی جمع میشدند و هفتهای یک روز به آنها درس میدادند و میگفتند هفتهٔ آینده که مثلاً میخواهید این صفحه را درس بدهید، به این روش تدریس کنید. بعد گفتند به معلمها اجازه بدهید که در ساعت موظفشان به این کلاسها بروند. خود من هم میرفتم ببینم آیا خوب درس دادهاند یا نه، اشکالشان چیست و آنها را رفع میکردم. در واقع من یک کلاس تربیت معلم برای شهر تهران برنامهریزی و سازماندهی کردم و در پایان سال هم به آنها ورقه دادم و از آنها امتحان گرفتم که این ورقهها بعداً رسمیت پیدا کرد و معلمها براساس آن رتبه گرفتند. سپس از من خواستند که به دانشسرای عالی بروم و به دانشجویان شهرستانی درس بدهم تا آنها مشابه این برنامه را در شهرستانها پیاده کنند. من افتخار میکنم که توانستیم چنین برنامهای را اجرا کنیم. این یک نمونهٔ کار است. پول که کار نمیکند، بلکه باید از جان مایه گذاشت و عاشق بود.
این روش بهتدریج در افغانستان و تاجیکستان هم پیاده شد. کتابهای درسی افغانستان در همان زمان با روش باغچهبان نوشته شد و بعد از انقلاب هم همکار عزیزم شادروان نصرالله حاجاکبر به تاجیکستان رفت و در آنجا کتابها را به این روش نوشت و روش باغچهبان را در آنجا پیاده کرد.
اساساً ناشنوایان بیشتر با چه مشکلاتی روبهرو هستند؟
مشکلات مختلفی وجود دارد، دید جامعه نسبت به افراد ناشنوا، مشکل کار و حرفه، آسیب آموزشی، مشکل سمعک و مسائل دیگر.
کمی هم دربارهٔ نقش مادرتان برایمان بگویید.
مادر عزیز من نخستین کمکآموزگار پدرم بود. آن زمان که پدرم در نوراشین برای پسرها و دخترها مدرسه باز کرد، مادر من که خیلی هم جوان بود معلم آنجا شد. پدرم شبها به مادرم میگفت که چطور درس بدهد. هر روز صبح مادرم به دخترهای قفقازی درس میداد و پدرم هم به پسرها. بعدها در کودکستان هم یار و یاور پدرم بود. ایشان صفیه میربابایی نام داشت و سید هم بود. گاهی که مادرم را «مادام» صدا میکردند، میگفت: «آقا، مادام چیه، من سید هستم!» پدرم ذوق موسیقی داشت و میتوانست آهنگ بسازد ولی نه میتوانست بخواند و نه میتوانست تار بزند. مادرم صدای بسیار خوبی داشت. این بود که مادرم در کودکستان تار میزد و به بچهها موسیقی یاد میداد. نمایشهایی که اجرا میشد همیشه موزیکال بود. مادرم همهکاره بود. در ساختن دکورها، تهیهٔ لباس فرشتهها، تهیهٔ لباس نمایش و کارهای دیگر کمک میکرد.
این صحبتها مربوط به زمانی است که پدرم کودکستان داشت و مادرم همکارش بود، در باغچهٔ اطفال تبریز و در کودکستان شیراز. بعد که به تهران آمدند، پس از مدتی مادرم در همان دبستانی که هم خانهٔ ما بود و هم مدرسهٔ ناشنوایان، کودکستانی به اسم کودکستان پهلوی باز کرد که مخصوص کودکان شنوا بود. در مورد انتخاب نام پهلوی باید متذکر شوم که چون در آن زمان پدر من و خانوادهٔ ما از قفقاز آمده بودند، همیشه انگ کمونیست بودن و ضددولتی بودن میخوردند. درصورتیکه پدرم از وطنپرستترین و ایرانپرستترین مردم ایران بود. بنابراین چون میخواست کودکستان باز کند، برای اینکه مزاحمش نشوند این نام را انتخاب کرد.