از تجربههای مدرسهی فرهاد بر اساس کتاب جستجو در راهها و روشهای تربیت از توران میرهادی (بخش دوم)
- ما شاگردان دکتر محمدباقر هوشیار و جبار باغچهبان دو مربی فداکار ایرانی بودیم. هدف اصلی ما کار و تلاش برای پیشرفت همگان بود. بنابراین آنچه را برای دانشآموزان مدرسهی فرهاد میخواستیم، برای همهی کودکان این سرزمین آرزو میکردیم و قصد ما خدمت به کل آموزش و پرورش ایران بود. این هدف یک حرکت مداوم در مدرسه به وجود میآورد. ما با واحد آموزشی کوچکمان و امکانات کمی که داشتیم، میبایست سعی میکردیم در خدمت همهی بچههای این سرزمین باشیم. سالها بعد، زمانی که نتیجهی این نوع نگرش به کار تعلیم و تربیت و حاصل آن را میسنجیدیم، این آرزو در ما قوت گرفت: «چه میشد اگر همهی اولیا و مدارس ما با چنین دیدی به مسائل نگاه میکردند و در ساختن نظام آموزش و پرورش ایران شرکت فعالانه میداشتند. نظام آموزش و پرورش ما دیگر ساخته و پرداخته تقلید و اقتباس از نظام آموزش و پرورش کشورهای دیگر نمیبود، هویت میداشت، سنت میداشت، متحول میشد و مسیر تکامل خود را میپیمود.» این اندیشه راهنمای حرکت ما بود و چه در داخل و چه در خارج از مدرسه، ما را آسوده نمیگذاشت.
در آغاز، متوجه کودکان اطراف خود شدیم. آنها از محیطهای خانوادگی مختلف میآمدند و تربیتها و انتظارات گوناگون داشتند. اختلافات فردی هم بود. ما قدرت مشاهده را در خود تقویت کردیم. به صحبتها و برخوردها گوش فرا دادیم. کوشش کردیم انتظارات واقعی جامعه، کودکان و بزرگترها را از آموزش و پرورش بشناسیم. سپس، زمینههای مطالعات خود را وسیعتر کردیم. در کلیهی فعالیتهایی که به نوعی به آموزش و پرورش مربوط بود، شرکت داشتیم. نوشتهها را میخواندیم و فیلمها، نمایشنامهها و نمایشگاهها را هم میدیدیم. در کلاسها مینشستیم و ظاهراً به کاری مشغول میشدیم، اما گوشهایمان تمام امواج کلاس را میگرفت. ما به قصد بازرسی به کلاس نمیرفتیم، بلکه میخواستیم در حال و هوای کلاس زندگی کنیم و از مجموعه واکنشهای بچهها، نسبت به درس و معلم، دریافت و برداشتی کاملتر داشته باشیم. سپس، در جلسهای مجموعه دریافتهایمان را در اختیار یکدیگر میگذاشتیم و از حاصلش برای پیشبرد کار بهره میگرفتیم.
سالها بعد، زمانی که نتیجهی این نوع نگرش به کار تعلیم و تربیت و حاصل آن را میسنجیدیم، این آرزو در ما قوت گرفت: «چه میشد اگر همهی اولیا و مدارس ما با چنین دیدی به مسائل نگاه میکردند و در ساختن نظام آموزش و پرورش ایران شرکت فعالانه میداشتند. نظام آموزش و پرورش ما دیگر ساخته و پرداخته تقلید و اقتباس از نظام آموزش و پرورش کشورهای دیگر نمیبود، هویت میداشت، سنت میداشت، متحول میشد و مسیر تکامل خود را میپیمود.» این اندیشه راهنمای حرکت ما بود و چه در داخل و چه در خارج از مدرسه، ما را آسوده نمیگذاشت.
دائم از خود میپرسیدیم «چرا دانشآموزان ما کتاب و کتابخانه ندارند؟ چرا آزمایشگاه ندا رند؟ چرا تصاویر آموزشی ندارند؟ چرا مجله ندارند؟ چرا فرهنگنامه ندارند؟ چرا…» سپس، با مشورت با یکدیگر برای ایجاد این امکانات حتى در حد یک مدرسه کوچک طرح و برنامه تهیه میکردیم. احتیاج به اجازه گرفتن از کسی یا مقامی نداشتیم.
- ارزیابی دستهجمعی در پایان کار و تعیین گامهای بعدی فعالیت تداوم حرکت را در مدرسه تأمین کرد و به تدریج به صورت کار سنتی مدرسه درآمد: نخست شاخکها نیازها را درک میکنند، سپس، برنامه براساس نیاز طرح میشود و در مرحله بعد، دستهای یاری دهنده جستجو میشوند، برنامه اجرا میگردد و در پایان کار ارزیابی به عمل میآید و مرحله بعدی کار تعیین میشود. حفظ این شیوه کار، در مدرسه باعث شد که ما هرگز آرام نگیریم. هیچ حرکتی در طول زمان متوقف نشد. اگر در سال ۱۳۳۴ به یک نیاز توجه میکردیم، در سال ۱۳۵۷ به این نیاز همچنان جواب میدادیم، منتها در مرحلهای پیشرفتهتر. ضمن این حرکت متوجه شدیم که بعضی کارها از عهدهی ما خارج است. یک مؤسسهی کوچک نمیتواند جوابگوی نیاز کودکان یک مملکت باشد. بنابراین، کوشش خود را در جهت به وجود آوردن سازمانی که بتواند به آن نیاز پاسخ گوید متمرکز کردیم و خود، به عنوان بازویی اجرایی و جزئی از آن عمل کردیم. به عنوان نمونه، «شورای کتاب کودک» چنین به وجود آمد.
در تمام سالهای کار، این اندیشهها همیشه ذهن مرا مشغول میداشت: «چگونه میتوان انسان ساخت؟ چگونه میتوان فهمید که کودک در مسیر صحیح پرورش قرار گرفته است و خصائل انسانیاش در حال رشد است؟ آیا اینکه میگویند هدف تعلیم و تربیت انسانسازی است، تنها شعار علمای تعلیم و تربیت، سیاستگزاران و برنامهریزهاست؟ یا اینکه به راستی تعلیم وتربیت انسانسازی میکند؟»
- همکاری ما با ادارهی مطالعات و برنامههای وزارت آموزش و پرورش و با سازمان کتابهای درسی از آغاز تأسیس آن شروع شد و تا پایان کار من در مدرسه همچنان ادامه داشت. این همکاری از چند طریق انجام شد: نویسندگان کتابهای درسی دست نوشتههای خود را در کلاسها به تجربه گذاشتند. معلمان ما با نویسندگان کتابها همکاری و همفکری میکردند. ما خود، عهدهدار تدوین کتاب درسی میشدیم. کتابهای تعلیمات اجتماعی چهارم ابتدایی در یک دوره و سوم ابتدایی در دورهی دیگر کار معلمان مدرسه فرهاد بود. کار دیگر ما شرکت در برنامهریزی درسی ابتدایی بود. از سال ۱۳۳۸، در تنظیم برنامهی ششسالهی ابتدایی، سپس در تدوین برنامه چهارساله و پس از تغییر نظام در برنامهریزی درسی پنجسالهی ابتدایی شرکت مؤثر داشتیم. در سال ۱۳۵۶، طرح بازسازی کلیهی برنامههای درسی ابتدایی را مطرح کردیم و پس از انقلاب اسلامی ایران در بهمن ۱۳۵۷ با کمک کارشناسان مدارس تجربی، طرح بازسازی نظام آموزش و پرورش ایران را ارائه دادیم.
- یک خاطره:
در این زمینه، یکی از آموزندهترین مواردی که در طول سالهای کار برای ما پیش آمد، موضوع حزب «صفر پنجاه» بود. ماجرا از این قرار بود: روزی مادری سراسیمه به من تلفن کرد و گفت: «موضوع حزب صفر پنجاه در مدرسهی شما چیست؟» گفتم: «من نمیدانم. اولین بار است که از شما میشنوم!» گفت: «بله، خیلی مخفی است. اینها رئیسشان در امریکاست. اسمش صفر پنجاه است. پسر من صفر ۴۹ است. این گروه باید عملیاتی انجام دهند. پسرم به من گفته است، اگر روزی چمدانم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم، تو حق نداری از من سؤال کنی! من باید مأموریتهایی انجام دهم. اگر موفق باشم، از نوع پوتینهای ورزش مرغوب امریکایی جایزه میگیرم. خانم جان، من میترسم! شما را به خدا، کاری کنید.» گفتم: «به من فرصت دهید ببینم داستان چیست؟» فرزند او ده ساله بود و در کلاس چهارم درس میخواند. قدری در کار و بازی شاگردان کلاس چهارم دقیق شدم. دیدم کتک کاریها سازمان یافته است. حوادثی در مدرسه پیش میآید که جنبهی ناگهانی دارد. به عنوان نمونه، یک روز تمام جیبهای پالتوها را در راهروی مدرسه خالی میکنند، پالتوها به یکباره غیب میشوند و یا کیفهای دانش آموزان را پنهان میکنند و از این قبیل.
یک روز فرصتی پیش آمد و به جای معلم هنر، به کلاس چهارم برای نقاشی رفتم. با خود گفتم: «چه بهتر، از این موقعیت میتوانم استفاده کرد و از ماجرای حزب صفر پنجاه سر در بیاورم.» قرار بود دانشآموزان ترسناکترین چیزی را که به نظرشان میآمد نقاشی کنند. دانشآموزان گفتند: «ما از هیچ چیز نمیترسیم!» گفتم: «حالا بگذارید یک کمی فکر کنیم. مثلاً فرض کنید یک مار به کلاس بیاید یا سوسمار، چه کار میکنید؟» دانشآموزان کمکم به فکر فرو رفتند و راضی شدند موضوع انتخاب شده را نقاشی کنند. همینطور که به نقاشیها نگاه میکردم، چشمم به یک طرح عجیب و غریب افتاد! یکی از پسران، آدمی را کشیده بود؛ نیمی فضانورد، نیمی گاوچران که هفت تیرش را به کمرش بسته بود، عینک دودی به چشم داشت و انواع تجهیزات را به خود آویزان کرده بود! در دل گفتم: «پسر جان! صفر پنجاه باید تو باشی!»
فکر کردم «چه کنم؟ با شاگردان کلاس چهارم صحبت کنم؟ با پسری که خود را از طریق نقاشی معرفی کرده بود، گفتگویی داشته باشم؟ به نصیحت و دلالت بپردازم؟» سرانجام به معلمی که برای دانش آموزان کلاس چهارم در زنگ مطالعه کتاب میخواند، کتابی دادم با عنوان تیمور و گروه او۱ تا برای آنها بخواند. ما معتقد بودیم که باید گروهبندیهای دانش آموزان را حفظ کرد. اما زمانی که محتوای کارشان تخریبی میشود، بهتر است از طریق غیرمستقیم آنها را به سوی فعالیتهای سازنده هدایت کنیم. این روش غیرمستقیم را از طریق یک کتاب غیردرسی اعمال کردیم. کتاب تیمور و گروه او داستان کودکان یک روستاست در شوروی، طی جنگ جهانی دوم. در روستای ذکر شده، دو گروه تشکیل میشود: گروهی است که به اهالی دهکده کمک میکند و به گروه تیمور معروف است. هیچکس افراد این گروه را نمیشناسد. گروه دیگر کارهای تخریبی میکند؛ افراد گروه، به باغات میوه میروند و دزدی میکنند، کودکان خردسال را کتک میزنند و دیوارها را خراب میکنند. افراد گروه تیمور با یک چرخ دوچرخه با یکدیگر در ارتباط هستند. این چرخ را وارونه زیر اتاق شیروانیشان گذاشتهاند و از آنجا به همهی خانههای اعضای گروه سیم وصل کردهاند. سر این سیمها زنگوله دارد. وقتی چرخ را میچرخانند زنگولهها به صدا در میآید و اعضا متوجه میشوند که برای کاری باید دور هم جمع شوند. کارشان همیشه کمکرسانی است. به عنوان مثال، پیرزن دهکده صبح که از خواب بیدار میشود، میبیند سطلش را پر از آب کردهاند و در خانهاش گذاشتهاند. او دیگر مجبور نیست سر چاه برود و آب بیاورد. یا مادری که شوهرش در جبهه میجنگد، میبیند هر روز یک بغل هیزم میآورند و پشت در خانهاش میگذارند. یا مریضی که احتیاج به شیر دارد، ظرف پر از شیر را کنار پنجرهاش مییابد. افراد این دو گروه دائماً با هم در ستیزند. گروه تیمور از تخریبی که توسط بچههای گروه دیگر میشود، ناراحتاند و در برابر آنها قد علم میکنند و مانع کار آنها میشوند. کتاب با حوادثی هیجان انگیز تمام میشود.
کتاب در کلاس چهارم خوانده شد و ما شاهد تغییر روشی بارز در مدرسه بودیم؛ از بچههای کوچک حمایت میشد. کتک کاریها تخفیف پیدا میکرد و به مادران مدرسه کمک میشد. چندی بعد، به مادری که اعلام خطر کرده بود، تلفن زدم و پرسیدم: «از حزب صفر پنجاه چه خبر دارید؟» گفت: «وضع خوبی دارد. دیگر صحبت بیرون رفتن از خانه نیست. اما البته تلفنهایی میشود و نقشههایی کشیده میشود. من هم مراقبم. میبینم نقشههای بدی نیست.»
استثمار و بهرهکشی را باید نفی کرد و از میان برداشت. کار تفننی و بیهدف هم انسانساز نیست. چه میشود اگر نظام آموزشی ما نیروی عظیم چندمیلیونی کودکان و نوجوانان را در جهت سازندگی مداوم بسیج کند؟
همچنین رجوع کنید به: از تجربههای مدرسهی فرهاد (بخش اول)
نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی
- تیمور و گروه او: یکی از کتابهای ارکادی گایدار، نویسنده جوان شوروی که در جنگ جهانی دوم کشته شد.[↩]