از تجربههای مدرسهی فرهاد بر اساس کتاب جستجو در راهها و روشهای تربیت از توران میرهادی (بخش اول)
- سالهای تجربه، به من نشان داده که تعلیم و تربیت یک جستجوی مداوم است؛ جستجویی در درون و برون انسان. این واقعیتی است انکارناپذیر که هیچ دو انسانی مانند هم نیستند. شرایط و زمانها نیز یکسان نیستند. پس در مورد هر انسانی مسئلهی تعلیم و تربیت از نو مطرح میشود. اینکه انسان مورد نظر ما در چه شرایط و زمانی رشد میکند و برای تربیتش چه هدفی را باید دنیال کرد، نکتهای است که از تعلیم و تربیت یک جستجوی مداوم میسازد.
برای بزرگسالی که در کار تعلیم و تربیت وارد میشود جستجو بُعد دیگری نیز دارد. این بُعد، کند و کاوی درونی است برای انتخاب راه بهتر و پاکتر. منظور از راه پاکتر، انتخاب تمام کنشها و واکنشها، افکار و عواطفی است که دور از عادتها، بغضها، عقدهها، اشتباهات، پیشداوریها و تصمیمات بیمطالعه، ناگهانی و یا احیاناً کورکورانه باشد.
در کار جستجوگری باید با خود، با دانشآموز و با محیط صادق بود. باید صادقانه به تحلیل کارها و روشها پرداخت و از توجیه ناتوانیها، ضعفها و خطاها پرهیز کرد.
در این کندوکاو برای یک معلم پرسشهایی چون: «چرا چنین گفتم؟»، «چرا چنین کردم؟»، «آیا درست تصمیم گرفتم؟» و «آیا همان کاری بود که میبایستی بکنم؟» سؤالاتی دائمی است. این پرسیدنها و شک کردنها، نوعی جستجوگری است که میتواند انسان را بعد از سالها تجربه، در کارش به درجهای از اطمینان برساند. زیرا در جواب این پرسشها، خطاها نمایان میشوند و جبران خطاها انسان را به سوی کمال راهبری میکند.
- مدرسهی فرهاد، کودکستان، دبستان و مدرسهی راهنمایی تحصیلی فرهاد به ترتیب در سال های ۱۳۳۴، ۱۳۳۶ و ۱۳۵۰ ه ش تأسیس شدند. هنگام بازنشستگی و ترک مدرسه در مهرماه ۱۳۵۹، ۲۵ سال کار در این مؤسسه را پشت سر میگذاشتم. حافظه و ذهن من بار امانتی را داشت که باید دراختیار دیگران قرار میگرفت و آن، مجموعهای از تجربیات و اندوختههای معنوی بیش از ۱۵۰ معلم، دوهزار شاگرد و هزار خانواده در زمینهی آموزش و پرورش بود. به عقیدهی من، این مجموعه به یک فرد تعلق نداشت و میبایست در اختیار همه گذاشته میشد. کتاب حاضر حاصل چنین اعتقادی است.
این مسئله که آموزش و پرورش ایران چگونه شکل می گیرد و راه خود را مییابد و متحول میشود، انگیزهی دیگر تأسیس مدرسه بود. از یک سو مقاومت کردن و «نه» گفتن (که ما «نه» را در تمام طول این سالها گفتیم؛ از سادهترین تا دشوارترین «نه» را گفتیم) و از سوی دیگر، یافتن محتوایی که بتواند جوابگوی تواناییهای نسل جوان، فرهنگ اصلی این سرزمین و نیازهای محیط اجتماعی و پیشرفت و ترقی باشد، ما را در پیشبرد کار تشویق میکرد.
البته در تمام طول کار سعی میکردند راه ما را سد کنند؛ گاه ضربه هم میزدند. اما حواس معلمها جمع بود و این ضربهها را خنثی میکردند. برای مخالفان بسیار آسان بود که با دو حرکت ما را فلج کنند.
ما مطلقاً به قصد کار سیاسی وارد کار تعلیم و تربیت نشدیم. اما نفسِ کار و کیفیت آن کار ما را سیاسی میکرد و به همین سبب، خیلی راحت میتوانستند مانع کار ما شوند. مثلاً به یکباره و در وسط سال تحصیلی، به معلمان اصلی کلاسهای ما حکم انتقال به مدارس دیگر را میدادند. در چنین مواردی، ابتدا سخت زیرورو میشدیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم. اما چیزی نمیگذشت که حرکت منطقی و منطبق با شرایط را شروع میکردیم. اغلب، همکار دلسوزی نیز در جایی پیدا میشد و راه مغرضان را سد میکرد. ما هرگز پی نمیبردیم چه کسی از پشت سر ما را یاری می دهد. بدین ترتیب، توانستیم به شکلی بسیار ساده و بدون ادعا کار را آغاز کنیم، پیش برویم و به مسائل بیندیشیم.
بدینسان بود که واحدی بسیار کوچک از کودکستان تأسیس شد. برای شروع کار، افراد زیادی ما را یاری دادند، اما از دو نفر باید حتما یاد کنم: مادر و پدرم. هردوی اینها در روزهای سخت بعد از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، کمک فراوان کردند. برای تأسیس مدرسه میبایست امتیاز میگرفتیم و سن من برای امتیاز گرفتن قانونی نبود. امتیاز را مادر گرفت. برای شروع کار اصلا پولی نداشتم. پدر قدم پیش گذاشت و خانهای را برای مدت یک سال به من واگذار کرد و شصت صندلی کوچک و ده میز کار نیز در اختیار ما گذاشت. بنابراین در این یک سال، من ناچار نبودم اجاره بپردازم. پدر و مادر تا پایان عمر مشوق من ماندند. به خصوص مادر از هر نظر کمکی بزرگ به حساب میآمد.
نفس مقاومت در برابر استعمار انگیزهی اصلی تأسیس مدرسه بود.
همهی ما معتقد بودیم و هستیم که بچهها را هیچ زمان نباید برای رسیدن به هدفهای سیاسی وسیله قرار داد، اما نفسِ خوب تربیت کردن خود به خود سیاسی است. نفسِ بالا بردنِ قدرت تفکر و تعقل در انسان سیاسی است. نفسِ شکستن بندها سیاسی است.
- بارها از ما سؤال کردند که چرا نام فرهاد را برای مدرسه انتخاب کردهایم. ماجرا چنین بود: مادر به ما آموخته بود که از غم مرگ عزیزان نیرو بگیریم. غم و شادی فرد وقتی در برابر غم و شادی جمع قرار میگیرد، در آن حل میشود و نیرو میبخشد. وقتی اشعار رودکی را میخواندم، دریافتم که او هم به این نکته اشاره دارد. در مطالعاتم نیز به این نتیجه رسیدم که در زمانها و مکانهای مختلف، همیشه غم و شادی جمع تبدیل به عاملی نیروبخش میشود. ما پنج خواهر و برادر بودیم و از همهی ما کوچکتر فرهاد بود. من چهارمی بودم. من سه سال از فرهاد بزرگ تر بودم و او عموماً مسائلش را با من در میان میگذاشت و حرفهایش را با من میزد. این برادر زمانی که من دانشجو و دور از ایران بودم، در تصادف اتومبیل از دست رفت. مادر، که همیشه برای زندگی و زنده نگه داشتن فرزندان جنگیده بود، در غم مرگ فرهاد چهل روز مبهوت ماند و گریه نکرد. ما خواهرها و برادرها هرکداممان در دل قراری با خود گذاشتیم. مثلاً خواهرم اسم یکی از بچه هایش را فرهاد گذاشت و او را به مادر هدیه کرد. برای من غم از دست دادن این برادر بسیار سنگین بود. عهد کردم که وقتی کارم را شروع کردم، به جای او هم کار کنم و چیزی به نام او به وجود آورم که او را همیشه زنده نگه دارد. به همین سبب بود که نام مدرسه فرهاد شد. من کار پیگیر و پرتلاشی داشتم، اما نمیدانم تا چه حد توانستم به عهدی که با خود بسته بودم وفا کنم. برای من فرهاد تنها یک برادر نیست. دین بزرگی است که نسبت به مادر و همهی فرزندان این آب و خاک دارم.
مادر به ما آموخته بود که از غم مرگ عزیزان نیرو بگیریم. غم و شادی فرد وقتی در برابر غم و شادی جمع قرار میگیرد، در آن حل میشود و نیرو میبخشد.
برای من غم از دست دادن برادرم فرهاد بسیار سنگین بود. عهد کردم که وقتی کارم را شروع کردم، به جای او هم کار کنم و چیزی به نام او به وجود آورم که او را همیشه زنده نگه دارد. به همین سبب بود که نام مدرسه فرهاد شد.
- ما تجربهای در مدرسهی فرهاد داشتیم که با شکست کامل روبه رو شد. این تجربه برای ما راهگشا بود و توانستیم خط خود را در کار تعلیم و تربیت پیدا کنیم. البته صدمهای که شکست به ما زد، صددرصد جبرانپذیر نبود و از این بابت، همیشه متأسف خواهیم بود. ماجرا از این قرار است که تصمیم گرفتیم بچهها را براساس استعدادهایشان کلاسبندی کنیم. یعنی کلاس قوی، متوسط و ضعیف درست کردیم. با این کلاسها یک سال کار کردیم. در همان ماههای اول سال متوجه شدیم که اشتباه کردهایم، اما راه برگشت نداشتیم. باید سال را تمام میکردیم. متوجه شدیم که جدا کردن دانشآموزان با استعداد، متوسط و دیرآموز، در هر سه گروه، سکون ایجاد میکند و غمانگیزتر اینکه از بچهها برای خودشان تصویرهایی کاذب میسازد. در کلاس بچههای دیرآموز، وقتی معلم مسئلهای را مطرح میکند و در ابتدا هیچکس آن را نمیفهمد، این نفهمیدن، پس از مدتی، به اصلی پذیرفتنی و عادی تبدیل میشود: «هیچکس مسئله را نفهمیده است، چون هیچ کس نباید مسئله را بفهمد و من هم نباید مسئله را بفهمم.»
سال بعد، ما نحوهی کلاسبندی را دگرگون کردیم و بعد، به کاردرمانی در جاهایی پرداختیم که تخریب کرده بودیم. البته، درمان ما در مورد بعضی شاگردان کاملاً مؤثر واقع نشد. به همین سبب، همیشه از این بابت متأسف خواهیم بود. حاصل کار ما در مورد شاگردان با استعداد و متوسط هم موفق نبود. پس از این تجربه، ما برای همیشه با گروهبندی، طبقهبندی و جدا کردن و به کار بردن شیوههای اختصاصی برای یک گروه، مخالفت نشان دادیم و به شدت از گروههای مختلط پشتیبانی کردیم. این نکتهای بود که دانشآموزان دیرآموز به ما آموختند.
- در تمام دوران ۲۵ سال کار، ما دربارهی آموزش و پرورش به گونهای دیگر فکر میکردیم و آن را به شیوهای دیگر میخواستیم. زمانی که کلاس اول دبستان را تأسیس کردیم (۱۳۳۵ ه ش)، نخستین مسئلهای که به آن برخوردیم، حقیر و فقیر بودن کتابهای درسی بود. کتابهای کلاس اول، با متن «آب – بابا – بار، سار از درخت پرید، آش سرد شد) با چاپ و تصویر بد و محتوای ضعیف، نامربوط و بیهدف در برابر ما قرار داشت. تا کلاس پنجم، دانش آموزان دو کتاب بیشتر نداشتند: یک کتاب فارسی که مجموعهای از همهی درسهای فارسی، دستور، علمالاشیاء و علوم اجتماعی بود و یک کتاب ریاضی با روش بخوان، حفظ کن و بگو. میان کودکان فعال، پرشور و کنجکاوی که صدها سؤال داشتند و علاقهمند به آموختن بودند و این کتابها هیچ ارتباطی برقرار نمیشد. دانشآموزان را میبایست محدود و حقیر میکردیم تا بتوانند با کتابهای درسی خود رابطه برقرار کنند و این در واقع برعکس روشی است که تعلیم وتربیت باید دنبال کند. به همین سبب، چاره نداشتیم جز اینکه کتابهای درسی را کنار بگذاریم. معلم کلسا اول ما که به روش تدریس خواندن و نوشتن مسلط بود، محتوای برنامه را تغییر داد و سنتگذار مدرسه شد. او محتوا را منطبق با سؤالهای دانشآموزان و نیازهای آنان تنظیم کرد. شاگردان او کتاب نداشتند بلکه دفتری داشتند که هر روز متنی تازه وارد آن میشد. این متن تابع قوانین محدودکنندهی کتابهای درسی نبود. شاگردان همراه با نیاز، رشد روانی و قدرت درکشان مطالبی را عنوان می کردند. آغاز کار، مشاهده و بحث بود، سپس متنی ساده براساس آن می نوشتند و مصور می کردند.
چنین بود که ما معلم کتابساز پیدا کردیم. توفیق در این تجربه آن قدر مشوق ما بود که سبب شد تا دست به تجربهای دیگر بزنیم …
بهنظر ما، یکی از اصول تربیت این است که انسان را به تلاش وادارد و همه نوع بهرهکشی از دیگران از میان برداشته شود. ما مصمم بودیم این اصل را در مدرسه پابرجا نگه داریم.
- ما در جهت رسیدن به هدف خودسازی، در مدرسه برنامهای تحت عنوان برنامهی قهرمانی اجرا کردیم. ابتدا، فکر کردیم چه صفتهایی در وجود یک کودک ده ساله باید باشد تا بتوانیم او را قهرمان بنامیم. بدیهی است صفتها را میبایست طوری انتخاب میکردیم که هم برای دانشآموزان قابل درک و دسترسی باشد و هم برای ما بزرگترها قابل ارزیابی. جستجو را آغاز کردیم. فکر کردیم، به مشورت پرداختیم و بحث کردیم. در مجموع، به دوازده صفت رسیدیم که شش خصلت و شش عادت را شامل میشد. خصلتها عبارت بودند از سه شعار بزرگ ایرانی: اندیشهی نیک، گفتار نیک و کردار نیک و به همراه آن راستگویی و درستکاری، شجاعت، همکاری و نوعدوستی. از عادتها حفظ سلامت بدن، نظم، پاکیزگی، دقت در کارها، استقلال در تفکر، عمل و رعایت احترام نسبت به دیگران را برگزیدیم. اجرای طرح «قهرمانی» یا «خودسازی» در مدرسه، کاری مداوم و بسیار دشوار بود.
این برنامه که تا پایان خرداد ۱۳۵۷ برقرار بود، از نظر اجرا در سالهای آخر نواقصی پیدا کرد. بزرگتر شدن مدرسه ـ وقتی تعداد دانشآموزان به ۱۱۰۰ نفر رسید ـ قدرت شناسایی، برخوردهای صمیمانه و تداوم کار را در بررسی رفتارها و تلاشها کم کرد و به کار ما صدمه زد. بسیاری از اوقات که در راهروی مدرسه از این سو به آن سو میرفتم، با خود میگفتم: «کاری که در این مرحله به عنوان خودسازی میکنیم، آن کاری که باید بکنیم، نیست.»
منظور از خودسازی به دست آوردن آگاهی نسبت به خصلتهای والای انسانی، شناختن جنبههای مختلف آن و ایجاد انگیزه برای رشد این خصلتها در انسان است. درواقع، کاری که فرد در جهت پرورش خصلتهای انسانی در وجود خود میکند، خودسازی است که بخشی بسیار بزرگ از کار تربیتی در همهی زمانها بوده است.
مدرسهی فرهادی با مشورت شروع شد، با مشورت دائم رشد کرد و با شوراها اداره شد و از پیچ و خم دشوارترین مسائل گذشت. ۲۵ سال کار شورایی در مدرسه سبب شد که من و همکارانم به نظام تربیتی شورایی اعتقادی بسیار عمیق پیدا کنیم.
- در مدرسهی فرهاد، پنج نوع شورا کار میکرد: شورای دانشآموزان، شورای مربیان و معلمان و شوراهای والدین کلاسها، هیئت پرورشی و انجمن خانه و مدرسه و شورای مجتمع.
ما به نظام کار شورایی، به خصوص در آموزش و پرورش، اعتقادی عمیق داشتیم. در آموزش و پرورش، تحمیل و تحکم را نمیتوان پذیرفت. فردگرایی نیز پیشبرنده نیست، همکاری مشترک و جمعگرایی، در هر کار، به خصوص در کار تعلیم و تربیت نتایج بهتری دارد. مطالعات ما نیز کم وبیش این نظر را تایید می کرد. شاید، بیشتر از همه از ماکارنکو الهام گرفته بودیم. ماکارنکو کار تربیتیش را با حاکم کردن بچهها بر سرنوشت خودشان به نتیجه رساند. خود، بیشتر به عنوان مشاور در کنار آنها قرار گرفت. گردش کار کانونهایی که به وجود آورد، به دست شوراهای کودکان بود. از نظر تربیتی، اقتصادی، آموزشی و اجرایی، همهی امور در دست کودکان بود. به علاوه، کسانی بیشتر بر تعلیم وتربیت اثر پایدار گذاشتند که کار جمعی می کردند و تجربهی آنها حاصل کار و نظر جمع بود. این عوامل سبب شد که ما از ابتدا، برنامه کار خود را بر نظام شورایی استوار سازیم. شوراهای پنجگانه ما یکباره و باهم بهوجود نیامد، بلکه در طول زمان ایجاد شد. اولین آنها شورای مربیان و آخرینشان شورای مجتمع بود. بقیهی شوراها بهتدریج تشکیل شد و نظام مدرسه جا افتاد. ما به جایی رسیدیم که دیگر بدون این شوراها نمیتوانستیم کار کنیم.
مدرسهی فرهاد رئیس نداشت. به نظر ما عنوان رئیس با کار و محیط تعلیم و تربیت منافات دارد. چه، در این محیط همه شاگردند و مربی، و همه تعلیم میدهند و تربیت میشوند. درنتیجه رئیسی بهعنوان دستوردهنده نمیتواند وجود داشته باشد. ما مسئولی داشتیم بهنام مدیر مدرسه که خدمتگزار همکاران، شاگردان، معلمان، پدران و مادران و کل نظام تعلیم و تربیت ایران بود. ما در محیط مدرسه، دستور، حکم و فرمان نداشتیم. وظایفی داشتیم که میبایست بین همکاران تقسیم میشد. در این تقسیم، همواره آنچه دشوارتر و ظریفتر به نظر میآمد، سهم مدیر بود. متوجه شده بودیم که اگر غیر از این باشد، کار بهخوبی پیش نمیرود.
همچنین رجوع کنید به: از تجربههای مدرسهی فرهاد (بخش دوم)
نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی