کار پایان ناپذیر
بودیساتاوا آوالوکیتس وارا به دوزخهای بسیار نگاه کرد و دید که آکنده از موجودات دردمند است. در همان دم، در دل عهد کرد: «من همهی دردمندان را از دوزخ نجات خواهم داد.» و به این ترتیب در دورههای بیشمار به درون دوزخها رفت و یک به یک آنها را خالی کرد، تا این کار غیرقابل تصور سرانجام به پایان رسید.
آنگاه بودیساتاوای بزرگ از کوشش چند ساله قهرمانانهاش باز ایستاد. الماسهای درخشان عرق را از جبینش زدود و به دوزخهای خالی نگاه کرد و لبخند زد. کار انجام شده بود. هنوز اینجا و آنجا دم پیچان دود برمیخاست. هرازگاه، در بعضی غارهای وسیع آن پایین، با جابهجا شدن خشتی سست یا پایین ریختن الواری، پژواکهای ضعیفی طنین میانداخت. ولی آتشهای سرکش خاموش شده و دیگهای آهنی بزرگ از جوش افتاده بود. سکوتی دلپذیر در تالارهای تاریک جریان داشت. حتی شیاطین نیز رفته بودند، زیرا آنها نیز سرانجام بر اثر کوششهای پرتوان او آزاد شده و به بهشت رفته بودند.
ولی این چه بود؟ ناگهان نالهای بلند برخاست، سپس یکی دیگر و بعد یکی دیگر. شعلهها زبانه کشید، ابرهای دود در هم پیچید، دیگهای پر از خون به جوشش درآمدند. لبخند از چهره بودیساتاوا محو شد. بار دیگر دوزخها همه پر شدند. در کمتر از یک لحظه همه چیز چون گذشته شد.
قلب بودیساتاوا آوالوکیتس وارا آکنده از اندوه شد. ناگهان سرش به سرهای بسیار تقسیم شد. بازوانش به بازوهای بسیار بدل گشت. هزاران سر به هر طرف نگریستند تا رنج کشیدن همه موجودات را ببینند. هزاران بازو به هر قلمروی دراز شدند تا نیازمندان را نجات دهند.
و بودیساتاوای بزرگ بار دیگر کار پایانناپذیرش را آغاز کرد.
(قصهای از هندوستان)
درخت با یک ضربه فرو نمیافتد.
(ضرب المثلی از فنلاند)
(برگرفته از کتاب قصههای صلح: قصههای عامیانه از سراسر دنیا، نوشته مارگارت رید مک دانلد، ترجمه شاهده سعیدی، نشر چشمه، ۱۳۸۴)