نیازهای انسان از دیدگاه اریک فروم

نیازهای انسان از دیدگاه اریک فروم

بخشی از کتاب بازخوانی اریک‌فروم با تمرکز بر کودک و آموزش کودکان به روایت ناصر یوسفی، نشر مرکز

در بررسی و شناخت انسان، با هر نوع نگاهی که نسبت به انسان داشته باشیم، به جایگاهی می‌رسیم که متوجه می‌شویم این انسان نیازهایی دارد.

گروه بزرگی از روانشناسان معتقدند که اگر نیازهای انسان برآورده نشود، ناخرسند خواهد ماند. یعنی اگر انسان نتواند نیازهای خود را تأمین کند، آزرده می‌شود، آرامش خود را از دست می‌دهد، حتی بیمار می‌شود و یا می‌تواند منجر به مرگ او شود.

اگرچه مرگ شاید آخرین نتیجه‌ی برطرف نشدن گروهی از نیازها باشد، اما این نظریه به شکل عمومی وجود دارد که اگر انسان نتواند نیازهایش را برآورده کند آزرده خواهد شد.

بسیاری از روانشناسان قبل از فروم نیازها را دسته‌بندی کرده‌اند، نیازهایی چون خوردن، آشامیدن، خوابیدن، سرپناه، میل جنسی و همین طور نیازهایی چون امنیت، عشق، احترام و حتی دانستن.

در عین حال روان شناسان بسیاری کوشیده‌اند راه‌هایی بیابند تا بتوانند کمک کنند که انسان به نیازهای خود بپردازد. البته فروم نظری از جان دیویی نقل می کند که بسیار تکان دهنده است. با این آگاهی که اگر انسان نتواند نیازهایش را برآورده کند آزرده خواهد شد، گاه به قدرت‌هایی رو می‌آورد تا احساس بی‌نیازی کند. این قدرت‌ها مانند حکومت‌ها، آیین‌ها، فرقه‌ها و… آنقدر آمرانه با انسان سخن می‌گویند که هر نوع خواستن و هر نوع پرسش را از بین می‌برند. یعنی انسان رسماً در برابر این قدرت‌ها فلج می شود و تمامی حساسیت خود را از دست می‌دهد. او به ظاهر بی‌نیاز است و یا به نیازهای خود پشت می‌کند.

نمونه‌های فراوانی از انسان‌ها می‌توان یافت که اعتیادوار خود را در تأمین بعضی از نیازهایی چون خوردن، خوابیدن، نوشیدن، امیال جنسی و… لبریز می‌کنند، اما با این حال احساس رضایت‌مندی ندارند و باز هم سعی در ارضای این نیازها دارند.

اما نوع نگاه اریک فروم به نیازها کاملاً خاص و منحصر به فرد است. او قبول دارد که انسان با مجموعه‌ای از نیازهای خود زندگی می‌کند، اما این پرسش را در میان می‌گذارد که چه می‌شود انسان حتی با پرداختن به نیازهای خود باز هم خرسند نیست. یعنی او قبول دارد که اگر انسان نیازهای خود را تأمین نکند آزرد می‌شود، اما می‌بیند که انسان‌های بسیاری حتی با پرداختن به نیازهایی که مشخص شده‌اند باز ناراضی‌اند. یعنی باز هم احساس آرامش نمی‌کنند و از زندگی خود لذت نمی‌برند. چه می‌شود که حتی پرداختن به نیازهایی تا سر حد اعتیاد پیش می‌رود، اما باز هم انسان راضی نیست.

چرا این گونه می‌شود؟ اگر این نیازها واقعی هستند، آیا قرار نیست که یک جایی تمام و سیراب شوند؟

چه می‌شود که همین نیازها انسان‌ها را به جان هم می‌اندازند و موجب جنگ‌های کوچک و بزرگ می‌شوند؟ آیا قرار نیست در جایی تأمین نیاز‌ها به پایان برسد؟ امنیت بیش‌تر، غذای بیشتر، شهرت بیشتر تا کجا پیش می‌رود؟

و غم‌انگیزتر این‌جاست که جامعه‌ی سرمایه‌داری بر اساس همین الگو نیاز تولید می‌کند و با انسان‌ها به گونه‌ای برخورد می‌کند که باید هرچه بیشتر به این نیازهای ساختگی بپردازد.

حتی فروم می‌پرسد که چه می‌شود جریان‌هایی براساس همین نیازها انسان را تبدیل به یک مصرف‌کننده می‌کند. یعنی همین انسان شگفت‌انگیز تبدیل به موجودی می شود که فقط در نقش خریدار صرف وارد میدان می‌شود. بخر… باز هم بخر… هرچه بیشتر، بهتر…

بدین ترتیب فروم برای اولین بار در تاریخ روان‌شناسی از یک تناقض پرده برمی‌دارد. او اشاره می‌کند اگر نیاز آن چیزی است که به عنوان نیاز مطرح شده، پس چرا پرداختن به آن موجب خرسندی و رضایت‌مندی انسان نمی‌شود؟ چرا همین نیازها را قدرت‌هایی تبدیل به عاملی برای تخریب، جنگ و کشتار می‌کنند؟

او بخش مهمی از این تناقض را ناشی از تعریف و درکی که گروهی از روان‌شناسان از نیاز دارند می‌داند. او معتقد است بسیاری از جریان‌های روان شناسی تعلیم و تربیت غیر مستقیم در تعریفی که از نیاز ارائه می‌دهند نیاز را به حد «داشته» تنزل می‌دهند. به عبارت دیگر از دید بسیاری از روانشناسان نیاز چیزی به عنوان داشتن و زیاد داشتن است. داشتن اطلاعات، شهرت، شغل، مالکیت، قدرت، غذای سرپناه و حتی روابط جنسی نیز فراتر از «داشته» نیست.

پرسش بزرگ

مربی، معلم و مراقب کودک در نظام انسان‌گرا همواره از خود می‌پرسد:

  • کجا نیازهای انسان را محدود به «داشته» می‌کنم؟
  • چقدر نیازهای کودک را در حد مالکیت صرف تنزل می‌دهم؟
  • کجا نیازهای کودک را امتیازبندی می‌کنم و به آن نمره می‌دهم؟
  • آیا نیاز به آگاهی، دانستن و یا نیاز به دانش کودک را کمی می‌کنم؟ به آن نمره می‌دهم؟
  • کجا به واسطه‌ی نیازهای کمی شده و امتیازبندی شده کودک را به رقابت می‌کشانم؟
  • آیا من رقابت را دامن میزنم؟
  • آیا من زندگی کیفی بشر را تبدیل به جریانی کمی و امتیازبندی شده کرده‌ام؟
  • آیا من برای کمک به جامعه‌ی مصرفی و سرمایه‌داری نیازهایی را به کودکان تحمیل می‌کنم؟

به همین دلیل است که چنین جریان‌های به ظاهر علمی نیازها را تبدیل به کمیت‌ها، درصد، نمره و اندازه‌گیری‌های کمی می‌کنند. این ذهنیت به نیازها امتیاز می‌دهد و فرد را در فضایی قرار می‌دهد که چقدر دارد؟ با چه درصدی به نیازهای خود می‌پردازد؟ اندازه‌ی این نیازها چقدر است؟
طبیعی است که آموزش و پرورش مبنی بر چنین دیدگاه و باوری نیازهای انسانی را در قالب مالکیت و داشته به کودکان تحمیل می‌کند. کودکان در چنین نظام‌هایی تبدیل به افرادی می‌شوند که امتیازهای بیشتری برای نیازهای خود می‌خواهند و به خود اجازه می‌دهند که برای تأمین هرچه بیشتر نیازهای خود هر اقدامی را انجام بدهند. یعنی برای تأمین منافع خود هر عملی را مجاز می‌دانند. به عبارت دیگر روایتی که از نیاز ارائه می‌دهند چیزی بیش‌تر از پرداختن به منافع فردی نیست.

اریک فروم شکل دیگری از نیازها را به ما معرفی می‌کند و روایتی که از نیازها دارد از جنس دیگری است. نوع نگاه فروم به نیازها موجب می‌شود که بعدها آبراهام مزلو یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های روانشناسی انسان‌گرا تعریف فروم را از نیازها کامل‌تر کند. از دیدگاه فروم نیاز از ضعف و کمبود نیست، بلکه بخشی از جریان رشد است. او می‌گوید که نیاز فقط ریشه در جسم ندارد، بلکه یک ویژگی هستی انسان است.

هستی، جوهر و بنیان زندگی انسان طلب می‌کند که به سویی حرکت کند تا بتواند خود را باور کند. او می‌کوشد خود را باور کند تا بتواند آن‌گونه که هست زندگی کند و با استعدادهای خود پیش برود.

از منظر فروم انسان نمی‌خواهد به زندگی حیوانی خویش برگردد. اگرچه به ظاهر آن زندگی بی‌خبری دلنشین بوده است، اما انسان به واسطه‌ی خرد و آگاهی‌‌اش در صدد گام برداشتن برای فرا رفتن از زندگی حیوانی است.

این فرا رفتن زمانی رخ می‌دهد و انسان زمانی می‌تواند لذت و شادی همیشگی خود را تجربه کند که بتواند با استعدادها و توانایی‌های خود زندگی کند. یعنی زندگی‌‌ای از آن خود داشته باشد. برای رسیدن به چنین سطحی در هر دوره‌‌ای از زندگی نیازهایی مطرح می‌شود که باید به آن پرداخت و آن‌ها را تأمین کرد. پرداختن به این نیازها موجب می‌شود که ما بتوانیم به سطح دیگری از رشد برسیم. یعنی فرصت به دست بیاوریم تا بتوانیم استعدادهای خود را زندگی کنیم. این نیازها چیزهای مجزا و منفردی نیستند که فقط قصد ارضای آن‌ها باشد. خواب، خوراک، روابط جنسی، میل به داشتن و… همگی گذرگاهی برای بروز استعدادها و توانایی‌های منحصر به فرد است.

فروم معتقد است که اگر ما به راستی نیازهای واقعی انسان را بشناسیم و روی آن‌ها کار کنیم، اتفاقی که رخ می‌دهد حرکت انسان به سوی رشد و بالندگی است و این مسیر برای فروم روند آموزش نام می‌گیرد. او آموزش را چیزی جز از انسان و کودک نمی‌داند و قرار نیست که روندی بیرون از کودک شکل بگیرد. به همین دلیل فروم یکی از مدافعان جدی و مطرح نظریه‌ی انطباق آموزش با نیازهای کودک است. او معتقد است که اگر می‌خواهیم به تعالی انسان کمک کنیم، لازم است تلاش کنیم تا از دوره‌ی کودکی آموزش منطبق با نیازهای کودک باشد و کودک را یاری دهیم تا نیازهای خود را بشناسد و برای پرداختن به آن‌ها تلاش کند.

هر جا که نیاز است موجب تعالی انسان می‌شود. هرگاه انسان با پرداختن به موضوعی احساس رشد و بالندگی می‌کند، می‌تواند این دریافت را داشته باشد که دارد به نیازهایش توجه می‌کند. یعنی او به نیازهای واقعی‌‌اش توجه دارد. در مقابل، زمانی که فرد احساس تخریب در خود یا دیگران دارد، حاکی از این است که به نیازهای واقعی‌‌اش نمی‌پردازد. وقتی مطالبات مصنوعی و نیازهای ساختگی مطرح می‌شود و در اولویت زندگی بشر قرار می‌گیرد چیزی جز تخریب و نابودی انسان را در پی ندارد.

اما این نیازها چیست؟ پرداختن به کدام نیازها ما و یا کودک را در مسیر رشد و بالندگی قرار می‌دهد؟ فروم در فرایند رشد و آموزش انسان به چهار گروه نیازهای بنیادین اشاره می‌کند و توجه معلمان، مربیان و مراقبان کودک را به پرداختن به این نیازها جلب می‌کند.
۱. نیاز به ریشه دار بودن

کودک انسان تنها جانداری است که نمی‌تواند به تنهایی در طولانی مدت به زندگی خود ادامه دهد. نوزاد هیچ حیوانی به اندازه‌ی نوزاد انسان نیاز به مراقبت ندارد. تقریباً در تمام حیوان‌ها دوره‌ی مراقبت از نوزاد بسیار کوتاه است. در بسیاری از پستانداران، نوزادان گاه در کمتر از یک ماه مستقل می‌شوند، اما دوران مراقبت از کودک انسان بسیار طولانی‌تر از هر حیوان دیگر است.

برای کودک انسان هر دوره‌‌ای از جدا شدن دردناک، خطرناک و گاه مرگ‌بار است. یکی از سخت‌ترین لحظه‌ها برای نوزاد جدا شدن از بند ناف و رها کردن دوره‌ی جنینی است.

گروهی از روانشناسان معتقدند که عبور از مجرای رحم برای حضور در این دنیا طولانی‌ترین سفر برای نوزاد است، سفری دردناک و طولانی. به همین دل خاطره‌ی این سفر برای بسیاری از ما تبدیل به یک کابوس می‌شود. کابوس عبور از مجرای تولد، کابوس رها شدن در فضای لایتناهی، کابوس جدایی از بند ناف بارها و بارها خواب بسیاری از ما را آشفته کرده است.

اتصال به مادر، اتصال به منشأ و ریشه‌ی خود، یک نیاز جدی و اساسی است. این نیاز در اشکال مختلف در دوره‌های مختلف خود را عیان می‌کند. نیاز به ریشه داشتن در خانواده، طبیعت، خاک، وطن، دین، گروه، جریان‌های اجتماعی، سیاسی فلسفی و… همواره مهم و مطرح بوده است. در هر دوره‌‌ای زندگی، انسان این بخش‌ها را تجربه می‌کند و نیاز دارد که خود را در بستری یا فضایی ریشه‌دار ببیند.

هر انسانی در یک خانواده، فرهنگ، قوم، زبان، وطن و… ریشه دارد، او نیاز دارد که با این ریشه‌ها زندگی کند. آن‌ها را بشناسد و سپس آن‌ها را رها کند.
اگر جنین در ابتدا از طریق بند ناف به مادر وصل نباشد، نمی‌تواند زندگی خود را شروع کند و یا ادامه دهد. اما دوره‌‌ای آغاز می‌شود که همین بند ناف می‌تواند موجب خفگی و مرگ او شود. به همین دلیل باید از بند ناف جدا شود و زندگی جدیدی را آغاز کند. این جدایی برای جنین دردناک است. در مرحله‌ی بعد نوزاد از طریق سینه‌ی مادر با دنیا ارتباط می‌گیرد و زندگی خود را ادامه می‌دهد. این اتصال که در زمانی دلنشین و بخشی از جریان رشد است، در دوره‌ای دیگر مضر و خطرناک می‌شود. در دوره‌ای کودک باید بتواند از سینه‌ی مادر رها شود تا بتواند غذاهای جدید و مناسب‌تر بخورد و همچنین ارتباط‌های مستقل دیگری را تجربه کند.

این اتصال و این رهایی فرایندی است که در هر دوره‌‌ای از زندگی جریان دارد. در دوره‌هایی خانواده، قبیله، زبان، وطن، ملیت، باورهای سیاسی، دینی، اقتصادی و فلسفی موجب اتصال می‌شوند

اریک فروم معتقد است که کودک در جریان رشد خود لازم است همه‌ی این موارد را تجربه کند و عمیقاً در تمامی آن‌ها ریشه بدواند. اما لازم است در دوره‌ای نیز به جا و به موقع از آن‌ها رها شود تا بتواند سطح دیگری از رشد و زندگی خود را تجربه کند. از نظر فروم همان قدر که در ابتدا جدا شدن از بند ناف سخت و دردناک است، اسیر زبان و یا ملیت و قبیله‌ی خود نبودن نیز دردناک است. اما جدایی به موقع، با گاهی به ریشه‌‌ای که داشته‌‌ایم، می‌تواند ما را تبدیل به شهروندان جهانی کند.

بدین ترتیب انسان مسیری مستمر از ریشه‌دار بودن و اتصال و رهایی از اتصال را تجربه می‌کند. این روند بدین معنی نیست که کودک و یا انسان بعدها در خود ریشه‌هایی چون، زبان، قوم، ملیت، خانواده و… را تجربه نمی‌کند و از آن‌ها جدا می‌شود، اما او اسیر این ریشه‌ها نیست. هریک از این موضوع‌ها به او یاری می‌رساند تا سطح‌های دیگری از رشد را تجربه کند.

۲. نیاز به هویت

نیاز به هویت دومین گروه از نیازهای اساسی است که فروم به آن‌ها اشاره می‌کند.

یک نظام آموزشی انسان‌مدار می‌کوشد که در فرصت‌های مختلف این فضای اتصال را به وجود بیاورد. وقتی کودک نیاز دارد تا به مادر متصل باشد و بتواند مادر را عمیقاً تجربه کند، در درک و تجربه‌ی این موضوع تلاش می‌کند. یعنی نظام آموزشی باید این فرصت را به وجود بیاورد تا کودک همه‌جانبه بتواند اتصال به مادر را تجربه کند و این رابطه را عمیقاً درک کند.

جریان آموزشی می‌کوشد، زمانی که کودک نیاز دارد، متوجه شود که تعلق به یک خانواده دارد و سپس در یک فرهنگ، قوم، جریان اجتماعی، یا دین ریشه دارد. در هر فرصت مناسب این فضاها در اختیار کودک قرار داده می‌شود و در هر دوره به بخش‌های مهم‌تر و ضروری‌تر نیز توجه می‌کند و حوزه‌های او را وسیع‌تر می‌کند.

نظام‌های آموزشی مترقی آگاه‌اند که کودک را اسیر قوم، ملیت، زبان، خانواده و خود نکنند. انسان با این آگاهی که باید به تمام ریشه‌های خود توجه داشته باشد، لازم است این توانایی را نیز به دست بیاورد که به سایر اقوام، ملیت‌ها، زبان‌ها و … نیز توجه کند و خود را جزیی از جریان جهانی بداند. چون در این صورت است که می‌تواند برای بهبود زندگی بشریت تلاش کند و نقش مؤثری داشته باشد.

نیاز به هویت بخش کامل‌تر و عمیق‌تری از مفهوم ریشه دار بودن است. اگر در بخش اول کودک سعی می‌کند که به طور مجزا بخشی از ریشه‌های خود را کشف کند و با آن‌ها ارتباط برقرار کند، در نیاز به هویت او می‌کوشد تا از طریق تمامی مرضو ع‌ها هویت خود را پیدا کند و این که بداند کیست، چه استعدادهایی دارد، توانایی‌های او چیست و قرار است که در دنیا چه کارهایی انجام بدهد.

فروم نیز مانند بسیاری از روان شناسان دیگر معتقد است که وقتی کودک به دنیا می‌آید نمی‌تواند بین به خود و مادر تفاوت قائل شود. کودک خود را جدا از مادر و حتی از دنیای پیرامون خود نمی‌داند.

اما فروم یک نظریه‌ی کامل‌تر نیز دارد. او معتقد است که این یکپارچگی دو طرفه است. یعنی مادر نیز بعد از تولد نوزاد نمی‌تواند این جدایی را درک کند. مادر نیز خود را با نوزاد یکی می‌داند و مدت‌ها طول می‌کشد تا خود و احساس عاطفی خود را از نوزاد جدا کند. به همین دلیل مرگ نوزاد در روزهای اول برای مادر به مراتب سخت‌تر از دوره‌های بعد است. یعنی او چون هنوز این جدایی عاطفی را تجربه نکرده است، مرگ نوزاد برایش بسیار دردناک و غیرقابل جبران است.

مادر بعد از هفته‌ی اول و در روزهای بعد به آرامی می‌تواند بین خود و کودک تفاوت قائل شود و با توجه به تجربه‌های قبلی خود مرز کودک و خود را تعیین کند. طبیعی است که این مرزبندی برای نوزاد بیشتر طول می‌کشد. چون به هر حال کودک تجربه‌ی قبلی از هویت خود ندارد. او به آرامی این هویت را کشف می‌کند و می‌شناسد.

گاه عشق دوسویه موجب می‌شود که این وابستگی ادامه پیدا کند. یعنی کودک این وابستگی را دارد، مادر این وابستگی را ادامه می‌دهد و سپس در کودک این وابستگی تثبیت می‌شود و کودک نمی‌تواند استقلال خود را تجربه کند.

این مسیر وابستگی گاه از طریق ملیت، خانواده، زبان، تاریخ، طبقه، ایدئولوژی و… ادامه پیدا می‌کند. یعنی خانواده، قوم، ملیت، قبیله و… این امکان را به وجود نمی‌آورند که فرد از آن‌ها مستقل شود. بلکه فضای وابستگی را تثبیت می‌کنند و از آن بهره‌های مختلف می‌برند. اما آسیبی که کودک یا فرد می‌بیند این است که نمی‌تواند استقلال خود را تجربه کند.

بدین ترتیب مادر، خانواده، وطن، تاریخ، مرام و… هر کدام در جایگاه خود بسیار مهم و ارزشمندند. آنچه مشکل به وجود می‌آورد چسبندگی و فقدان استقلال فرد از این‌هاست. اتفاقی که باید رخ دهد این است که فرد احساس کند زندگی‌اش را خود رقم می‌زند و دیگر تحت تأثیر مستقیم دیگران نیست.

از نظر فروم کشف هویت ارتباط تنگاتنگی با استقلال فرد دارد. یعنی زمانی می‌توان به نیاز هویت انسان یاری رساند که او بتواند علاوه بر این که ریشه‌های خود را می‌شناسد و تجربه می‌کند، بتواند مرز خود با آن‌ها را نیز تعیین کند و  استقلال خود را به دست بیاورد.

این‌گونه است که فروم در روند توجه به نیاز هویت معتقد است که باید کمک کنیم تا کودک علاوه بر این که با محیط و فضای اطراف خود آشنا می‌شود، با دنیای گسترده و متکثر نیز آشنا شود. ضروری است که کمک کنیم تا او با ادیان، اقوام، ملل، زبان‌ها، مرام‌های اجتماعی و فرهنگی دیگر نیز آشنا شود. ضروری است که بدون تعصب و پیش داوری این فضای متنوع را به کودک معرفی کنیم و چهره‌های مثبت و صلح آمیز این بخش‌ها را به او نشان بدهیم.

در کنار این تنوع و گستردگی لازم است به کودک یاری برسانیم که از این ریشه دار بودن و شناخت ویژگی‌های فرهنگی و قومی خود بکوشد تا خود را بشناسد و هویت خود را کشف کند. یعنی بتواند:

  • توانایی‌های خود را ببیند و آن‌ها را به مرحله‌ی اجرا و عمل بگذارد؛
  • استعدادهای خود را بشناسد و فرصت کند تا مهارت‌های لازم را برای عملی کردن استعدادهای خود به دست بیاورد؛
  • عواطف خود را بشناسد؛
  • و به رویاهای خود آگاه شود.

به نظر فروم شناخت هویت خود از طریق ریشه‌هایی که کودک به آن‌ها احساس تعلق می‌کند، اما به آن‌ها وابسته نیست، موجب می‌شود که بتواند با استعدادها، توانایی‌ها، عواطف و رؤیاهای خود آشنا شود.

فروم هویت را در این چهار اصل و بر پایه‌ی پیشینه و ریشه‌های زندگی کودک می‌بیند. برای او هویت فرد فقط محدود به فرهنگ، قوم، تاریخ، ملیت و یا زبان نیست، بلکه شناخت خود در بستر این پیشینه است. یعنی باید به کودک کمک کرد که خود را عمیقاً بشناسد تا بتواند زندگی خود را مدیریت کند و مسئولیت زندگی خود را بپذیرد.

۳. نیاز به دلبستگی

بودن در کنار دیگران یکی از مهم‌ترین نیازهای انسانی است. درد جدا شدن از طبیعت و ترس از ورود به دنیای آینده را فقط می‌توان از طریق بودن با انسان‌های دیگر سهل و ساده کرد. بودن در کنار انسان‌های دیگر فقط پاسخ دادن به یک حضور فیزیکی نیست و یا فقط برای پر کردن لحظه‌های تنهایی شکل نمی‌گیرد. فروم بودن در کنار دیگران را یک نیاز اساسی و عمیق انسانی می‌داند.

بودن در کنار دیگران یعنی این که بتوانیم درک شویم و دیگران را درک کنیم. به دیگران دل ببندیم و حضورشان برای ما مهم باشد و در عین حال حضور ما نیز برای دیگران مهم شود. در غیر این صورت تنهایی انسان را ناتوان و آزرده می‌کند.

اریک ‌فروم در آثار مختلف خود ضرورت گسترش عشق، محبت و حس دلبستگی و وابستگی به انسان‌های دیگر را مطرح می‌کند. او بیش از هر روان‌شناس دیگری درباره‌ی عشق‌ورزی و ترویج عشق بین انسان‌ها صحبت کرده است.

به همین دلیل هر مربی، معلم، یا مراقب کودک لازم است که درباره‌ی ترویج نیاز دلبستگی بین کودکان نسبت به انسان‌های اطراف تلاش کند.

از نظر فروم ریشه‌دار بودن و حتی شناخت هویت خود بدون توجه به نیاز دلبستگی به انسان‌های دیگر بسیار دشوار است. ضروری است که مراقبین کودک فضاهایی به وجود بیاورند تا کودک این دلبستگی را تجربه کند، چون در پناه این دلبستگی است که می‌تواند دیگران را دوست داشته باشد، به دیگران فکر کند و برای بهتر شدن زندگی دیگران وارد عمل شود.

مراقبین کودک لازم است به این نکته توجه کنند که چه تصوری از انسان را به کودک آموزش می‌دهند. آیا چهره‌های مختلفی از انواع انسان‌ها را به بچه‌ها معرفی می‌کنند؟ آیا به آن‌ها فرصت می‌دهند تا با انواع گروه‌های انسانی آشنا شوند و یا ویژگی‌های ارزشمند سایر اقوام و ملل دنیا را بشناسند.
در حضور کودک از سایر انسان‌ها چگونه یاد می‌کنیم؟ آیا با افتخار و احترام و سپاس است؟ آیا با سایر انسان‌ها و گروه‌های انسانی همدلی می‌کنیم؟ آیا تصویر مناسبی از انسان‌ها نشان می‌دهیم؟ آیا داستان‌های ما به شأن و ارزش انسان می‌پردازد؟ یا این که تصویری غلط، توطنه‌گر، مکار و تهدیدکننده را معرفی می‌کند؟

در فضای اطراف خود چه گروه‌هایی از انسان‌ها را می‌پذیریم؟ آیا کودکان می‌توانند گروه‌هایی از اقوام، ملل، ادیان مختلف و با انسان‌هایی با توانای با ناتوانی‌های گوناگون را تجربه کنند؟

آیا می‌توانیم در فضای عمومی فعالیت‌ها و یا برنامه‌هایی برای دوست داشت انسان‌ها به وجود بیاوریم؟ آیا همدردی برای گروه‌هایی از افرادی که تحت رنج و درد و یا ستم هستند فراهم می‌کنیم؟

یا به طور مشخص در مراکز آموزشی خود آیا کودکان را با هم مقایسه می‌کنیم؟ به رقابت آن‌ها دامن می‌زنیم؟ کودکان را رو در روی هم قرار می‌دهیم؟ آنها را طبقه بندی می‌کنیم؟ کودکان را با معیارهای کمی امتیازبندی می‌کنیم؟ طبیعی است که این اعمال منجر به ارائه‌ی تصویر مناسبی از انسان و بشریت نخواهد شد و این کودکان نمی‌توانند به نیاز دلبستگی و عشق و احترام به سایر انسان‌ها پاسخ بدهند.

۴. نیاز به خلق کردن

انسان تولد خود را انتخاب نمی‌کند و به شکل طبیعی از زمان مرگ خود آگاه نیست. به عبارتی می‌توان گفت که انسان در تولد و مرگ خود دخالتی ندارد. این حس و یا این ویژگی می‌تواند موجب نوعی انفعال در فرد شود. یعنی وقتی انتخابی نیست، می‌تواند رفتار واکنشی در انسان تولید کند. اما انسان به واسطه‌ی زندگی‌‌اش نیاز دارد که از انفعال بیرون بیاید. به همین دلیل نیاز دارد که خلق کند و به نوعی خالق چیزی باشد تا بتواند انفعال را پس بزند یا از انفعال بیرون بیاید. به عبارت دیگر خلق کردن راهی برای مؤثر بودن در زندگی خود و دیگران است.

خلق کردن مستلزم عشق است. نیازمند حس توجه و مراقبت است. یک شور درونی برای کمک به تداوم زندگی است. انسانی که عشق و محبت را تجربه نکرده باشد و به موضوعی، یا کسی، یا فکری عشق نداشته باشد نمی‌تواند چیزی را خلق کند یا تغییر دهد. این عشق نیز به واسطه‌ی همان دلبستگی، ریشه دار بودن و حس هویت شکل می‌گیرد و ادامه پیدا می‌کند.

اما زمانی انسان می‌تواند بر این انفعال فائق شود که عمیقاً دوست داشته باشد زندگی خود و دیگران را تغییر دهد؛ و گاه برای دگرگون شدن و معنادار شدن زندگی، انسان نیاز دارد آن قدر سرشار از عشق به بهبود اوضاع باشد تا بتواند خلق کند.

اگر این عشق نباشد، خلاقیت تبدیل به تکنیک می‌شود. در زندگی بدون عشق‌‌ و شور و شوق برای انسان، خلاقیت تبدیل به یک رشته اصول و روش‌ها می‌شود که فرد بر اساس آن‌ها احتمالاً چیزی را خلق می‌کند و در حالی که از دیدگاه فروم اگر انسان خود و یا زندگی را و از همه مهم‌تر انسانیت را دوست نداشته باشد و به فردای بهتر برای خود و با دیگران فکر نکند، نمی‌تواند خلاقیت را تجربه کند و نظر و عمل او نمی‌تواند به بهبود زندگی یاری برساند.

طبیعی است که فروم پیشنهادی که در این حوزه برای مراقبین کودک دارد به وجود آوردن فضای شور و شوق و زندگی سرشار از عشق است. کسانی که در اطراف کودک‌‌اند و در نقش والد، مربی یا معلم در کنار او حضور دارند، باید خود از این عشق لبریز باشند و چنین فضایی را به کودک نشان بدهند. کودک لازم است افرادی را پیرامون خود ببیند که با شور و عشق کارهای خود را انجام می‌دهند و برنامه‌های خود را دنبال می‌کنند. افرادی که دلشان برای زندگی می‌تپد، دیگران را دوست دارند و برای بهتر شدن زندگی فکر دارند، کار می‌کنند، صبورند و وقت می‌گذارند.

اما نکته‌‌ای که جا دارد به آن اشاره شود این است که فروم نیاز به خلق کردن را نوعی فرارفتن و تعالى (transcendence) معرفی می‌کند. یعنی اگر انسان بتواند نیاز به خلق کردن را دنبال کند، می‌تواند از مخلوق بودن صرف جدا شود و به شکلی بخشی از تجربه‌ی خالق بودن را با خود داشته باشد. این تعالی او را یاری می‌دهد که جایگاه دیگری از حضور خود را در این دنیا تجربه کند و از آن مسرور شود.

باید چهره‌هایی را به کودکان نشان داد یا معرفی کرد که در تمام دوره‌ی زندگی‌شان براساس عشق و علاقه‌شان کار کرده‌اند. منافع جدید را دیده‌‌اند و برای زندگی بهتر دیگران وارد میدان شده‌اند. معرفی زندگی افراد مؤثر، دیدار با افراد تأثیرگذار، کار و زندگی با گروه‌ها و یا افرادی که صمیمانه تلاش می‌کنند، بخشی از این جریان آموزشی است.

در خلق کردن و یا ساختن و تولید هر چیزی، نکته‌‌ای که بسیار مطرح می‌شود بروز استعدادها و توانایی‌های انسان است. یعنی انسان نمی‌تواند بدون شکوفا کردن استعدادهای خود به سطحی از خلاقیت برسد. بدین ترتیب کمک به انسان برای این که بتواند استعدادهای خود را بشناسد و بروز دهد عامل مهمی برای شکل‌گیری خلاقیت اوست. طبیعی است که استعدادها و توانایی‌ها زمانی شکل می‌گیرد و ‌خود را نشان می‌دهد که انسان بتواند عمیقاً آزادی را تجربه کند و بدون هراس خود را عیان و بیان کند. این جمله و باور عمیق فروم را بارها در نوشته‌ها، سخنرانی‌ها، یا مصاحبه‌هایش می‌خوانیم و می‌شنویم که آزادی انسان زمانی معنا پیدا می‌کند که او فرصت داشته باشد توانایی‌ها و استعدادهای خود را پیگیری کند و بتواند آن‌ها را بروز دهد.

***

بدین ترتیب می‌بینیم که اریک فروم می‌گوید تا زمانی که انسان نیازهای واقعی خود را دنبال نکند، نمی‌تواند شادی، آرامش و رضایت از زندگی خود را تجربه کند. او نیازهایی چون خوردن، خوابیدن، امیال جنسی، سرپناه، مالکیت و… را با این که مهم می‌داند، اما معتقد است که این‌ها نیازهای راستین انسان نیستند. فقط پیش‌نیازهایی هستند که ما را یاری می‌دهند تا نیازهای بنیادین و واقعی خود را تجربه کنیم. بسیاری از دولت‌ها و یا نظام‌های فکری انسان را اسیر این پیش‌نیازها می‌کنند تا نتوانند خود راستین‌شان را تجربه کنند. فروم معتقد است که انسان باید، با آگاهی، از این پیش‌نیازها عبور کند و خود را برای بخش‌های دیگر خود مهیا کند. انسان زمانی می‌تواند رضایت را تجربه کند که ریشه‌های زندگی خود را بشناسد، هویت خود را بیابد، با دیگران احساس همدلی کند و در عین حال برای تعالی خود و دیگران خلق کند. در این حالت است که انسان می‌تواند با استعدادها و توانایی‌های خود زندگی کند و بدون جنگ و آسیب رساندن به دیگران و در فضایی بدون رقابت از بودن در کنار دیگران لذت ببرد و خود را عیان و بیان کند. از نظر فروم رسیدن به چنین سطحی موجب می‌شود تا انسان در رضایت و لذتی مستمر از خود و زندگی‌‌اش به سر برد.

 

نویسنده: مریم ترابی، دانشجوی ارشد روانشناسی تربیتی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *