پول خرد تربیتی برای معلمان

معلم‌ها درباره‌ی تجربه‌شان با هم گفتگو می‌کنند

آن: «پس از یک سال تجربه، آخرش به این نتیجه رسیدم که من برای این کار ساخته نشده‌ام. با عشق و علاقه و هزار جور خواب و خیال آمدم معلم شدم که درس بدهم، امّا حالا همه‌ی آن خیالات نقش بر آب شده و عشق و علاقه از میان رفته. معلمی که شغل نیست. قتل نفس تدریجی‌ست؛ مرگ است، مرگی که هر روز آرام آرام سراغ آدم می‌آید.»

کلارا: «آن‌قدر غمگینم که گریه‌ام می‌گیرد. مأیوسم و این کار دیگر برایم جذبه‌ای ندارد، آخر توقّعاتم خیلی زیاد بود. می‌خواستم کارم خوب باشد. می‌خواستم دانش‌آموز را، مدرسه را، همسایه را، دنیا را، همه را تغییر بدهم. چقدر خام بودم! من به این مارهای زنگی روی خوش نشان دادم امّا آن‌ها نیشم زدند و حالا مار گزیده هستم.»

دوریس: «خیال می‌کردم بچه‌ها را دوست دارم، علی‌الخصوص بچه‌ی فقیرها را. آرزوم این بود که غرق کار بشوم و هر چقدر می‌توانم کمکشان کنم، محرومیتشان را جبران کنم، به آن‌ها بقبولانم که باهوش هستند، باارزشند. امّا برعکس شد، آن‌ها به من قبولاندند که من یک آدم احمق و ضعیف هستم.»

ارل: «من هیچ خیال باطلی در سر نداشتم، به همین خاطر هم حالا نومید نیستم. من می‌دانستم که بچه‌ها بی‌کفایتند و نظام آموزشی هم فاسد است. هیچ وقت این توقع را نداشتم که تلاش‌های من تغییری ایجاد کند. شما همه‌تان از پا درآمده‌اید، چون می‌خواستید آب اقیانوس را به پیاله‌ی شکسته خالی کنید و سرانجام دیدید که انجام این وظیفه محال است.»

دوریس: «پس چرا معلم شدی؟»

ارل: «معلمی برایم شغل است. آدم اگر کمی بی‌خیال باشد، این‌قدرها هم بد نیست. من ساعت‌های کوتاه تدریس، تعطیلات طولانی، و مزایای این کار را دوست دارم.»

هارولد: «فاصله‌ی بین علم و عمل را نمی‌توان از بین برد. یکی از فیلسوفان قدیم می‌گوید: قدرتی که با محبت پیوند خورده باشد خیلی مؤثر از قدرتی است که مبتنی بر زور باشد. امّا ما از زور استفاده می‌کنیم و به تدریج در دل‌ها نفرت پدید می‌آوریم. این آقا مدیر ما می‌فرماید: «تا وقتی که از شما حرف شنوی دارند، اشکال ندارد از شما متنفّر باشند.» امّا همگی می دانیم که دانش‌آموز از معلم مورد نفرتش به این راحتی‌ها درس یاد نمی‌گیرد.»

گریس: «شاید چیز زیادی به بچه‌ها یاد ندادم، امّا خیلی چیزها درباره‌ی خودم یاد گرفتم. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که این‌قدر محتاج نظم و پاکیزگی و سکوت باشم. آن وقت با بچه‌هایی وحشی و زبان‌نفهم روبرو شدم، بچه‌هایی که انرژی‌شان خیلی بیشتر از من بود. بعد از مدتی، دیگر تحمل داد و فریاد، جنگ و مشاجره، و بد و بیراه‌گویی را نداشتم. ناراحت و پریشان شدم و احساس خواری کردم. دچار اضطراب و وحشت شدم. پاییزم دلتنگی بود، زمستانم ناخشنودی، و بهارم نومیدی.»

باب: «شما شاعرید. معلوم است که این نظام خرد و خمیرتان می‌کند. این نظام آموزشی هر چیزی را که محترم و نجیب است می‌کشد. مدارس دولتی جای آدم‌های حسّاس نیست.»

گریس: «من نمی‌توانستم به رفتار و گفتارشان عادت کنم. یاغی‌گری و خراب‌کاری، هزار جور کثافت‌کاری، و فحش و بد و بیراه‌گویی! برای بعضی از آن‌ها کلمه‌ی «مادر» اصلاً مفهومی ندارد. امسال، بارها و بارها نزدیک بوده از پا دربیایم، بس که با عصبانیت و وحشت می‌جنگیدم. هر روز صبح دعا می‌کردم که «خدایا، خواهش می‌کنم نگذار جلوی بچه‌ها عصبانی بشوم و از کوره دربروم.» می‌جنگیدم که خودم را کنترل کنم و همین کار انرژی‌ام را تلف کرد، احساس و عاطفه را در من خشک کرد، جسمم را ضعیف کرد. تعلیم و تدریس کار آدم‌های قوی‌دل و پرطاقتست، آدم‌هایی که بی‌خیال بی‌خیالند.»

کلارا: «این من نبودم که از عهده‌ی تدریس برنیامدم. تدریس بود که از عهده‌ی من برنیامد. هر روز درس‌ها را حاضر می‌کردم و با شور و شوق آماده بودم که تدریس کنم. امّا هر روز اتفاقی می‌افتاد و همه‌ی برنامه‌هایم بهم می‌ریخت. کافی‌ست یک دلقک پیدا شود و همه‌ی کلاس را به گند بکشد، کافی‌ست یک متلک بندازند تا درس خراب بشود، اَه، من از این بزمجّه‌ها متنفرم.»

ایرا: «مشکل تو اینست که آمدی وارد کار تعلیم و تربیت شدی …»

کلارا (حرف او را قطع می‌کند): «بله، همین‌طور است، درست همین‌طور است.»

ایرا: «…آن هم با شوق و ذوق و خیرخواهی میسیونرهای مذهبی و با شتاب و بی‌صبری در رهاندن دیگران. تو بچه‌ها را «از دل و جان دوست داری» و می‌خواهی روح و روان رنجدید‌شان را نجات بدهی.»

کلارا: «خُب مگر عیبی دارد؟»

ایرا: «تو خودت را کوچک می‌کنی. خیلی راحت آزرده می‌شوی. بچه‌ها غم و دردهای گذشته‌ات را زنده می‌کنند و تو توی بدبختی‌های خودت آب می‌شوی. اولین چیزی که یک معلم لازم دارد توانایی‌ است، قدرت است. با قدرت و توانایی است که می‌توان معلم خوبی شد. اگر ضعیف و خوب باشی، زمینه را برای سادیسم و تهاجم فراهم کرده‌ای.»

ارل: «با نظر تو موافقم. من معلم‌هایی را دیده‌ام که ازشان عشق و محبت تراوش می‌کند، اما سبب پدید آمدن تنفّر و انزجار می‌شوند.»

دوریس: «یعنی دیگر عشق و محبت به حدّ کافی خوب نیست؟»

ایرا: «دوست داشتن و ابراز محبت روند پیچیده‌ایست. بچه‌هایی که به طرد شدن عادت کرده‌اند از عشق و محبت می‌ترسند، و نسبت به نزدیکی و صمیمیتی که بر آن‌ها تحمیل می‌شود مظنونند. آن‌ها محتاج معلمی هستند که در فاصله‌ی اطمینان‌بخشی از آن‌ها قرار بگیرد و نزدیکشان نشود.»

باب: «خدا را شکر که لااقل دوره‌ی کوتاهی روان‌شناسی کودک خواندیم. البته من منظورت را می‌فهمم، حرف معنی‌داری زدی. من خودم هم متوجه شده‌ام که معلم‌ها وقتی بیش از حد شور و شوق دارند، شکست می‌خورند. آن‌ها در روابط پر آشوب گیر می‌افتند. اگر دانش‌آموزی شاد نباشد غمگین می‌شوند و اگر دانش‌آموز پیشرفت کند حظّ می‌کنند. درواقع، خوشبختی و سعادتشان را در تدریس می‌جویند. آن‌ها برای رفع نیاز‌های شخصی‌شان از دانش‌آموز استفاده می‌کنند. آن‌ها غالباً از احساسات مثبت بیش از اندازه شدید به احساسات منفی بیش از اندازه شدید رو می‌آورند. نتیجتاً دانش‌آموز نمی‌داند تکلیفش چیست و گیج می‌شود.»

هارولد: «هفته‌ی پیش از یک زندان دیدن کردم، وقتی برگشتم رنجیده بودم و مسئولیت دشوارم را حس می‌کردم. مدام به مسئولیت معلمی‌ام فکر می‌کنم، نمی‌توانم فکر نکنم. هر قاتلی قبلاً یک بچه بوده و سال‌هایی را در مدرسه گذرانده، هر دزدی معلم‌هایی داشته که احتمالاً ارزش‌ها و اخلاقیات را به او یاد داده‌اند. هر جنایتکاری به دست معلم‌ها تعلیم و تربیت یافته. هر زندان تصویری فجیع از شکست نظام آموزشی ماست. ما باید دورنمای مسئولیتمان را خوب بررسی کنیم.»

دوریس: «من یادم هست که معلم‌ها چگونه دروغ‌گویی را به ما یاد می‌دادند، آن‌ها حقیقت ساده و بی‌شیله‌پیله را قبول نداشتند. اصرار داشتند دروغی گفته شود که هم باور کردنی باشد و هم جالب توجه.»

هارولد: «تعلیم و تربیت موضوعی منتفی محسوب می‌شود، امیدی به توفیق نیست. تا دلت بخواهد راه حل هست امّا هرگز کسی از آن‌ها استفاده نخواهد کرد.»

ارل: «پایه و اساس همه‌ی نظام تعلیم و تربیت ما بدگمانی‌ است؛ معلم نسبت به دانش‌آموز بدگمان است؛ مدیر به معلمش اعتماد ندارد؛ ناظر، مدیر را آدم مشکوکی می‌داند؛ و انجمن اولیاء و مربیان هم در برخورد با ناظر احتیاط به خرج می‌دهد. هر رئیسی برای خودش قاعده و قانونی سر هم می‌کند، و با این کار، فضایی بسته پدید می‌آورد و به طور ضمنی می‌فهماند که همه و همه در این نظام، متقلّب، نالایق یا وظیفه‌نشناسند.»

دوریس: «همین‌طور می‌شود که دانش‌آموز‌ها آدم‌های زیرکی از آب درمی‌آیند. آن‌ها یاد می‌گیرندکه حدس بزنند معلمشان چه خواسته‌ای دارد و بعد خواسته‌اش را برآورده می‌کنند. معلم‌ها هم پیش‌بینی می‌کنند که خواسته‌ی مدیر چیست. مثلاً مدیر مدرسه‌ی من برایش فرق نمی‌کند که من چطور تدریس کنم یا چه جور آدمی باشم. اگر دفتر حضور و غیاب و نمرات منظم باشد و تأخیر پیدا نکند، آقای مدیر خاطرش آسوده و راضی خواهد بود.»

ایرا: «حرف‌های شما آدم را حسابی مأیوس می‌کند. نمی‌دانم چرا میلیون‌ها معلم سال به سال کار تدریسشان را ادامه می‌دهند. نمی‌شود صراحتاً گفت که همه‌شان مازوخیستند. آیا در حرفه‌ی ما هیچ خشنودی خاطر نیست؟»

هارولد: «من پی بردم که دانشکده نتوانسته مرا برای حرفه‌ام آماده کند. تعلیم بچه‌ها حداقل حداقل به قدر خلبانی مهارت لازم دارد. در دانشکده به ما گفتند که تدریس مثل پرواز کردن با یک جت است، امّا در عوض تراکتوررانی یادمان دادند. پس جای تعجب نیست که هر وقت می‌آییم اوج بگیریم، سقوط می‌کنیم.»

دوریس: «واقعیتش هم همین است. استادهای من درباره‌ی نیازهای دانش‌آموز، نیازهای پدر و مادر، و نیازهای جامعه صحبت کردند. ولی ای کاش مرا از نیازهای خودم هم آگاه کرده بودند. آن‌ها این باور را در من ایجاد کردند که بچه‌ها وقتی پا به مدرسه می‌گذارند سخت تشنه‌ی دانشند، و من فقط باید سیرابشان کنم. امّا حالا شناختم بیشتر شده. بچه‌ها به مدرسه می‌آیند تا زندگی مرا به لجن بکشند، و موفق هم می‌شوند.»

کلارا: «یعنی هیچ امیدی به تعلیم و تربیت نیست؟»

ارل: «نیست، جان من، نیست. این فکر را از سرت بیرون کن دختر؛ عمرت زیاد می‌شود.»

ایرا: «اگر هیچ امیدی به تعلیم و تربیت نیست، پس امیدی هم به بقای انسانیت نیست. من این‌جور پوچ‌انگاری را نمی‌توانم قبول کنم. راه حل را می‌توان در خود تعلیم و تربیت پیدا کرد ـ در تعلیم و تربیت بهتر، در نوعی دیگر از تعلیم و تربیت.»

***************

تا موقعی که نظام آموزشی تغییر بکند، تکلیف چیست؟

برخی از معلمان ایمانشان را از دست می‌دهند و در ناامیدی فرو می‌روند. برخی دیگر اصرار می‌ورزند که اصلاحاتی انجام گیرد. آن عده که افراطی‌ترند برآنند تا نظام آموزشی را در میان این آشوب تغییر دهند. عده‌ای که محافظه‌کارترند شدت مشکلات را کم جلوه می‌دهند و در این میان، روابط موجود در کار تدریس به قوت خود باقی است: دانش‌آموزانی که آمده‌اند درس یاد بگیرند، والدینی که باید رضایتشان را جلب کرد، و مدیرانی که باید به آنان حساب پس داد؛ و کار با همه‌ی این‌ها مستلزم آن است که معلم وقت و توانش را صرف کند. گویی دیگر این سؤال که چگونه می‌توان، توأم با ارزش‌های واقعی، زندگی را ادامه داد، تأثیری بر حال یک معلم ندارد.

روزی روزگاری، مردی دچار گرفتاری شدیدی شد و برای کمک نزد خاخام رفت. خاخام به درد دل این مرد گوش فرا داد و چنین نصیحتش گفت: «به پروردگارت توکل کن. روزی‌ات را خواهد داد.» آن مرد در پاسخ گفت: «بله، جناب خاخام. امّا بفرمایید تا آن موقع چه کار کنم؟»

معلمان نیز چنین سؤال‌هایی دارند؛ آنان می‌پرسند: «تا آن زمان که نظام آموزشی تغییر بکند، چطور می‌توانم دوام بیاورم؟» «در زمان حال چه کار می‌توانم بکنم تا روابط کلاسی بهتر بشود؟»

تلاش ما در این کتاب پاسخ دادن به این سؤالات است.

بهترین معلم

می‌گویند روزگاری، فیلسوفی سوار بر قایقی کوچک از رودخانه‌ی بزرگی رد می‌شد. از قایقران پرسید: «آیا شما فلسفه می‌دانید؟» مرد قایقران جواب داد: «نمی‌شود گفت که می‌دانم.» فیلسوف گفت: «پس دوست عزیز، یک سوم عمرتان بر فناست.» و باز پرسید: «حالا بگویید ببینم، ادبیات می‌دانید؟» مرد قایقران جواب داد: «نمی‌شود گفت که می‌دانم.» فیلسوف جار زد: «پس دو سوم زندگی‌تان بر باد رفت.» در همان موقع، قایق به صخره‌ای اصابت کرد و کم‌کم در آب فرو رفت. قایقران از فیلسوف پرسید: «شما شنا بلدید؟» فیلسوف در جواب گفت: «خیر.» مرد قایقران گفت: «پس کلّ زندگی شما بر باد رفت.»

وقتی مسائل حسّاس و مهمّ پدید می‌آید، فلسفه‌بافی اغلب از میان می‌رود. برای انسانی که در قایقی نشسته و دارد غرق می‌شود، تئوری چیز بدرد بخوری نیست. او یا شنا بلد است یا این‌که غرق خواهد شد. در آن بحبوحه‌ی بحران‌های کلاس، تمام کتاب‌های کتابخانه‌ها را هم که جمع کنید دردی دوا نخواهد شد. سخنرانی و تدریس چندان ارزشی نخواهد داشت. هنگامی که واقعیت مطرح است، فقط مهارت و کاردانی می‌تواند نجات‌دهنده باشد. نشان دادن مهارت در رفتار در آموزش و پرورش بسیار مهم است. رفتارهایی که قابل توجه هستند بر ما معلومند. در واقع، معلّم‌ها از شنیدن مکرّر حرف‌های مربوط به این رفتارها در کنفرانس‌ها و انجمن‌ها خسته‌اند. چنان‌که یکی از معلّم‌ها می‌گفت: «من خودم از قبل می‌دانم که دانش‌آموز به چه چیزی نیاز دارد. من نیاز او را حس می‌کنم. او نیاز دارد که قبولش داشته باشند، بهش احترام بگذارند، دوستش داشته باشند، بهش اعتماد کنند؛ او نیاز دارد که تشویقش کنند، پشتیبانش باشند، او را به فعالیت وادارند، و موجبات تفریح و خوشی‌اش را فراهم آورند؛ او نیاز دارد که بتواند به کاوش بپردازد، آزمایش کند، و به نتایج موفقیت‌آمیزی برسد. عجب حکایتی است! او این همه نیاز دارد و من تنها چیزی که کم دارم، عقل و دانایی سلیمان است و بینش و فراست فروید و علم و دانش انیشتین، و ایثار و از خودگذشتگی فلورانس نایتینگل.»

در تئوری، ما از قبل می‌دانیم که آموزش و پرورش خوب چیست. ما تمام مفاهیم را در ذهن داریم. امّا متأسفانه، آموزش و پرورش دانش‌آموزان نمی‌تواند صرفاً مبتنی بر مفاهیم باشد. مفاهیمی همچون دموکراسی، عشق، احترام، پذیرش تفاوت‌های فردی، و یگانگی فردی، هر چند متعالی‌اند، بیش از اندازه انتزاعی و جامع هستند. به اسکناس هزار دلاری می‌مانند؛ این اسکناس پول قابل توجّهی است، امّا در برآورده ساختن نیازهای پیش پا افتاده‌ای همچون نوشیدن یک فنجان قهوه، دادن کرایه‌ی تاکسی، یا تلفن کردن به جایی، به هیچ وجه مفید واقع نمی‌شود. در رفع نیازهای روزمره، ما به پول خُرد نیاز داریم. معلّم‌ها، در داد و ستد کلاسی، به «پول خرد روانشناختی» نیاز دارند. در کلاس درس، دقیقه به دقیقه اتّفاقاتی رخ می‌دهد، مثلاً بدخلقی‌های ناچیز، تعارضات روزمره، و بحران‌های ناگهانی. معلّم برای برخورد مؤثّر و انسانی با این اتّفاقات، نیازمند کسب مهارت‌های ویژه‌ای است. تمام این موقعیت‌ها مستلزم واکنش‌های مفید و واقع‌بینانه‌اند. پاسخ معلّم عواقب حسّاسی در بردارد. این پاسخ یا جوّی از توافق پدید می‌آورد یا جوّی از خودسری؛ یا مایه‌ی خشنودی می‌شود یا مایه‌ی مشاجره؛ یا میلی به اصلاح وضع برمی‌انگیزد یا میلی به کینه‌توزی. این پاسخ بر رفتار و منش دانش‌آموز اثر می‌گذارد و آن را یا بهتر می‌سازد یا بدتر. این‌ها واقعیت‌های موجود در روابط عاطفی بشر هستند که ممکن یا ناممکن بودن تعلیم و یادگیری را تعیین می‌کنند. مثال‌های زیر، تصاویری از یک آموزش خوب را نمایش می‌دهند.

«یادداشتی تسلّی‌بخش»

خانم معلّم، کتاب‌های جدید را میان دانش‌آموزان پخش کرد. زد و موجودی کتاب تمام شد و به «پُل» دانش‌آموز نُه ساله کتاب نرسید. پل به گریه افتاد. معترضانه گفت: «شما هر وقت چیزی بین بچّه‌ها پخش می‌کنید، من همیشه نفر آخرم. من از این اسم بدم می‌آید. از مدرسه بدم می‌آید. اصلاً از همه‌ی آدم‌ها بدم می‌آید.»

خانم معلّم فکر کرد که چگونه می‌تواند کمکی فوری کند و مفید واقع شود. کاغذ و قلم برداشت و یادداشتی به او نوشت:

پُل عزیز

می‌دانم تا چه اندازه باید غمگین باشی. با بی‌صبری و اشتیاق چشم به راه بودی تا کتاب جدیدت را دریافت کنی و آن وقت این‌طور مأیوس شدی. همه‌ی بچه‌های کلاس کتاب گرفتند و تو نگرفتی. من شخصاً این مسئله را پی‌گیری خواهم کرد تا تو کتاب جدیدت را دریافت کنی.

دوست و معلّم صمیمی تو

پل آرام گرفت؛ او از نوشته‌ی مهر‌آمیز و صمیمانه‌ی معلّمش تسکین یافته بود. او این لحظه‌ی سرشار از مهر و محبّت را سال‌ها به یاد خواهد داشت.

اگر این خانم معلّم طور دیگری او را راهنمایی می‌کرد، مثلاً می‌گفت: «بچّه‌ها بایستی زود یاد بگیرند که چطور یأس و دلسردی را با کمی تلاش از خود دور کنند»، در این صورت، احتمال داشت که بر شدّت آزردگی آن دانش‌آموز بیفزاید. یا مثلاً می‌گفت: «یک کتاب که این همه قشقرق لازم ندارد. امروز نگرفتی که نگرفتی، فردا می‌گیری. تو نُه سالت شده، چرا ننه‌ من غریبم درمی‌آوری.»

این شیوه‌ی برخورد می‌توانست سبب شود که پل بیش از پیش از معلّم سنگدلش و سرنوشت ناعادلانه‌اش منزجر شود.

«نشد یک کارِ درست انجام بدهم»

اولین روزِ وندی در کلاس پنجم بود. خانم معلّم نشان داد که کتاب‌های انگلیسی‌اش را از کجا بردارد. وندی دست به قفسه‌ی کتاب‌ها که زد، کتاب‌ها همه ریخت. زد زیر گریه.

معلم: «وندی، کتاب‌ها را ریخت. باید جمعشان کنیم.»

وندی: «اولین روز مدرسه‌ام خراب شد. نشد یک کارِ درست انجام بدهم.»

معلم: «صبح پر دردسری برای تو بوده؟»

وندی: «البته که بوده. می‌خواهید بشنوید چی شده؟»

معلّم: «بگو ببینم.»

خانم معلم به وندی کمک کرد تا کتاب‌‌ها را از زمین بردارد و وندی ضمن انجام این کار درباره‌ی صبح پر دردسرش صحبت کرد. روز اول مدرسه با خاطره‌ی خوشی پایان یافت.

در آنچه روی داد، معلم مفیدترین نقش را داشت. انتقاد نکرد. به کاری که باید انجام می‌شد اشاره کرد، مختصر و مفید حرف زد و با همدردی گوش داد.

«مهاتما گاندی»

معلم کمکی از یکی از دانش‌آموزان کلاس اسمش را پرسید. او در جواب گفت: «مهاتما گاندی». کلاس از خنده منفجر شد. معلم گفت: «مهاتما گاندی آدم خوبی است، می‌توان از او یاد گرفت و مثل او بود.» کلاس آرام شد. معلم کارش را ادامه داد.

کفایت آقا معلم از اتلاف وقت و انرژی جلوگیری کرد. اگر به جای وی، معلمی اهل تنبیه بود، این واقعه می‌توانست به گفتگویی زننده و مشکلی انضباطی تبدیل شود.

«ترس از آمپول»

یادداشتی از طرف پرستار مدرسه رسید مبنی بر این‌که لی، دانش‌آموز هشت ساله، بیاید و واکسن بزند. لی زد زیر گریه.

معلم گفت: «آمپول خیلی ترس دارد.»

لی: «بله.»

معلم: «دلت می‌خواهد مجبور نبودی پیش خانم پرستار بروی.»

لی: «بله. من می‌ترسم.»

معلم: «می‌دانم. صبر کن یادداشتی برای خانم پرستار بنویسم و سفارش کنم که با تو ملایم رفتار کند.»

خانم معلم یادداشتی نوشت و «لی» به نزد پرستار رفت. وقتی برگشت به قدری گریه کرده بود که چشمانش سرخ شده بود. خانم معلم گفت: «درد داشت، مگر نه؟» لی گفت: «بله. اولش بد جوری درد داشت، اما حالا بهتر شده.»

این خانم معلم مفیدترین رفتار را داشت. او ترس و وحشت دانش‌آموزش را بی‌اهمیت نساخت؛ مثلاً نگفت: «مگر دختر بزرگی مثل تو از آمپول می‌ترسد؟» از آن منطق‌بافی‌های سرد و بی‌روح هم پرهیز کرد و نگفت: «آمپول برای خاطر خود توست، نزنی مریض می‌شوی.» اطمینان کاذب نیز به او نداد و نگفت: «اصلاً درد ندارد. فقط یک خراش کوچولوست، همین و بس.» در عوض، احساسات را باز شناخت، وجود آرزوها و خواسته‌ها را تصدیق کرد، و اقداماتی سودمند به عمل آورد.

بدترین معلم

عکاسی مشهور، غم و رنج‌ها و ناامیدی‌های یک دهکده‌ی فقیرنشین هندی را برای یکی از دوستانش تعریف می‌کرد: «زن‌ها  آبستن بودند، بچه‌ها مریض بودند، و مردها بی‌کار. دهکده یک بیغوله بود و زمین آن‌جا بایر.» آن دوست پرسید: «تو چه کار کردی؟» عکاس در جواب گفت: «از آن‌ها عکس رنگی گرفتم.»

اما یک معلم، برخلاف این عکاس، نمی‌تواند خودش را پشت نقش شغلی پنهان کند. با این‌که او فردی شاغل است و معلمی برایش شغل محسوب می‌شود، در وهله‌ی نخست و همواره، انسانی است که به حال دیگران توجه دارد. او به عنوان معلم، در مواقع اضطراری رفتار مناسبی از خود نشان می‌دهد. وقتی تحت فشار است مدارا می‌کند. وقتی می‌خواهد واکنشی صورت دهد، ابتدا وضع موجود را خوب درک می‌کند. او بی‌اختیار و بدون تفکر از خود واکنش نشان نمی‌دهد.

معلم‌ها همه سخت کار می‌کنند؛ دانش‌آموز همیشه سؤال می‌پرسد و معلم باید همیشه جواب بدهد. با این حال، بعضی از معلم‌ها بیش از اندازه سخت کار می‌کنند. آن‌ها وقت و انرژی‌شان را در بحث و جدل‌هایی به هدر می‌دهند که می‌شود از آن‌ها پرهیز کرد، در کشمکش‌هایی که می‌توان از بروز آن‌ها مانع شد، و در جنگ و جدال‌هایی که می‌توان از وقوع آن‌ها جلوگیری کرد. در هر مدرسه، مقدار قابل ملاحظه‌ای از استعدادها و ابتکارها تلف می‌شود. تعارض‌های غیر ضروری و بگومگوهای بی‌فایده سبب می‌شود که وقت و استعداد معلم و دانش‌آموز در مسیری خطا به کار برود، بدون آن‌که نتیجه‌ای حاصل شود.

توصیف‌های کوتاه زیر نشان می‌دهد که در اعمال و اظهار نظرهای نامناسب موجود در موقعیت‌های هر روز کلاس چه قدرت مخرّبی نهفته است.

«زیبایی‌های هنر را با پتک و چکش یاد نمی‌دهند»

معلم هنر دو تابلو نقاشی را به شاگردانش نشان داد. از آن‌ها پرسید که کدام یک از این دو تابلو را بیشتر می‌پسندند. هِنری، دانش‌آموز دوازده ساله، برای جواب دادن به این سؤال تأمل کرد. معلم گفت: «ما که تمام روز وقت نداریم. زود باش تصمیم بگیر و نظرت را بگو، تازه اگر نظری داشته باشی.» در حالی که هِنری از شرم قرمز شده بود، بچه‌ها می‌خندیدند و متلک می‌گفتند.

دست‌کم این را بگویم که اگر بازی کردن محض خنده و تفریح به بهای آزردن دانش‌آموز باشد، برخلاف اصول علم تربیت است. دانش‌آموزی را که کند است، با طعنه و سرزنش نمی‌توانیم اصلاح کنیم. فرآیندهای ذهنی را نمی‌توانیم با دست انداختن و تمسخر دانش‌آموز بهبود بخشیم. تمسخر و استهزاء عامل ایجاد تنفّر است و تخم کینه و انتقام‌جویی در دل دانش‌آموز می‌پاشد. بنابراین، معلم می‌توانست به هِنری که مردّد بود این طور بگوید: «تصمیم گرفتن آسان نیست. به سختی می‌شود انتخابی کرد. در هر تابلو، جزئیاتی هست که تو از آن‌ها خوشت می‌آید. به نظرت کدام یک از این دو تابلو بیشتر مجذوب می‌کند؟»

هنر را نمی‌توان با پُتک و چکش در کلّه‌ی دانش‌آموز فرو کرد. زیبایی‌ها را نمی‌توان به شیوه‌ای نازیبا یاد داد.

«دانش‌آموز درس را نفهمیده است، معلم باید چه کار کند؟»

[…] دانش‌آموزان معمولاً وقتی در انجام تکالیف یکی از درس‌هایشان مشکلی دارند، بدرفتاری می‌کنند. آن‌ها از این که کمک و راهنمایی بخواهند، می‌ترسند. تجربه یادشان داده است که تقاضای کمک کردن ممکن است باعث شماتت کردن یا تمسخر آن‌ها بشود. آنان ترجیح می‌دهند بدرفتاری کنند و به خاطر آن تنبیه شوند تا این‌که به خاطر بلد نبودن مسئله‌ای مورد تمسخر قرار بگیرند. بهترین پادزهر معلم برای بدرفتاری دانش‌آموز این است که مایل باشد به دانش‌آموز کمک کند.

«سؤال و جواب نیشدار آقا معلم»

فلیکس، دانش‌آموز نُه ساله، نزد معلمش آمد و شکایت کرد که یکی از پسرهای کلاس پنجم با کتاب توی سرش زده است.

معلم: «به همین راحتی آمد و زد تو سرت؟! به همین راحتی؟! یعنی تو کاری نکرده بودی؟! یعنی تو مثل یک بچه‌ی معصوم سرت تو کار خودت بود، و اصلاً هم او را نمی‌شناختی؟!»

فلیکس (گریه کنان): «بله.»

معلم: «من که حرفت را باور نمی‌کنم. تو باید کاری کرده باشی. من می‌شناسمت. موقعش که می‌رسد، یک پا استادی.»

فلیکس: «من کاری به کارش نداشتم. فقط ایستاده بودم تو راهرو، سرم تو کار خودم بود، آقا معلم.»

معلم: «من هر روز تو راهرو هستم. تا به حال نشده یکی به من حمله کند. چطور می‌شود که درد و بلا همیشه سراغ تو یکی می‌آید؟ بهتر است هوای خودت را داشته باشی وگرنه آش داغی برایت می‌پزند.»

در آنچه روی داد، معلم دقیقاً زمانی که باید گوش می‌داد، حرف زد. درست موقعی باید صحّت تجربه‌ی دانش‌آموز را تصدیق می‌کرد، واقعیت‌ها را انکار کرد. درست موقعی که باید احساسات آن دانش‌آموز را منعکس می‌کرد، پشت سر هم سؤال کرد. او احساسات دانش‌آموز را می‌بایستی چنین بازگو می‌کرد:

«لابد بدجوری دردت آمد.»

«لابد کفرت درآمد.»

«لابد حسابی از کوره دررفتی.»

«اگر دلت می‌خواهد، از اول تا آخر این واقعه را بنویس و بده به من، بررسی خواهم کرد ببینم چه کار می‌شود کرد.»

وقتی دانش‌آموز تحت فشار روحی است، این‌که بداند معلمش براستی درکش می‌کند و می‌داند که چه بر سر او آمده و چه دردسرهایی را متحمّل شده، برایش مفید و یاری کننده خواهد بود.

«اصلاً خنده نداشت»

اَندی، دانش‌آموز ده ساله، پای تخته سیاه بود و هر چقدر با یک مسئله‌ی ضرب کلنجار می‌رفت تا آن را توضیح بدهد، موفق نمی‌شد. معلم گفت: «هر وقت که تو ذهنت را باز می‌کنی، از دانش بشری چیزی کم می‌شود.» کلاس از خنده به لرزه درآمد. اندی مثل مجسمه ساکت شد و خشکش زد. معلم از یکی دیگر از بچه‌های کلاس خواست مسئله را حل کند و از اندی هم خواست هر دو گوشش را خوب باز کند.

اَندی چه بسا یک گوشش را هم خوب باز نکرد. حواسش دیگر به کلاس و درس نبود. او یاد گرفته بود که با پشت گوش انداختن حرف بزرگ‌ترها، جلوی تأثیر حمله‌شان را بگیرد. یاد گرفته بود در خیالاتش سیر کند و بدین ترتیب در معرض حملات بزرگ‌ترها قرار نگیرد.

معلم به جای آن‌که او را از انزوا بیرون بکشد، کاری کرد که بیشتر در خودش فرو برود. در آنچه روی داد، اَندی احتیاج داشت که معلم در عمل ضرب راهنمایی‌اش کند، نه این‌که عزّت و حیثیتش را خراب کند. شاید برای بعضی از ماها چندان آسان نباشد امّا هر کس باید خودش را کنترل کند و وسوسه نشود که به بهای خراب شدن دیگری، باهوش بودن خود را نشان بدهد.

«جنگ بر سر صلح»

رائول، دانش‌آموز پانزده ساله، در کلاس علوم اجتماعی گفت: «من تصوّر می‌کنم نباید امیدی به سازمان ملل داشته باشیم. کار این سازمان بی‌نتیجه است. یک مشت گاو نشسته‌اند آن‌جا و لیاقت انجام هیچ کاری را ندارند. تنها کاری که می‌کنند حرف زدن است، حرف، حرف.»

معلم ناگهان رائول را مورد حمله قرار داد: «تو داری چرند می‌گویی. تو بچّه‌تر از آنی که سر از این جور مسائل مهم دربیاوری. آخر تو از سازمان ملل چه می‌دانی؟ اصلاً کتابی درباره‌اش خوانده‌ای؟ مقاله‌ای خوانده‌ای؟ آخرین بار که لای روزنامه را باز کردی کِی بود؟ تو یک نفهم تمام‌عیاری. تو مگر نمی‌دانی که بدون سازمان ملل هیچ امیدی برای برقراری صلح در جهان نخواهد بود؟»

این معلم شاید یکی از طرفداران پر و پا قرص سازمان ملل متّحد و برنامه‌ی صلح آن باشد، امّا در پاسخش به یک دانش‌آموز جنگ تازه‌ای را شروع کرد. حمله‌ی او نفرت پدید آورد، آتش خشم و غضب برافروخت، و زمینه‌ای برای حمله‌ی متقابل فراهم کرد. معلم حتّی زمانی که برانگیخته می‌شود، نباید دانش‌آموز را تحقیر کند. پاسخ معلم خوب به احساس و مفهوم موجود در پیام دانش‌آموز توأم با احترام و ارزش است: «می‌بینم که احساسات تند و تیزی نسبت به سازمان ملل داری. چون می‌بینی این سازمان در عمل شکست خورده و کاری برای ایجاد صلح نکرده عمیقاً مأیوسی و هیچ امیدی به کار این سازمان نداری. با این حال، به نظر تو راه دیگری هست؟»

«وقتی دانش‌آموز لباسش را پاره می‌کند»

خوزه، دانش‌آموز نُه ساله، موقع بازی از بد حادثه کتش را جر داد. در حالی که با تشنّج گریه می‌کرد، به طرف معلمش دوید و گفت: «مادرم مرا خواهد کشت، آقا معلم. زنده زنده پوست از کلّه‌ی من خواهد کند.» معلم پرسید: «چرا بیشتر مواظب نشدی؟ مادرت هم تو را نخواهد کشت بی‌خود نترس اما حقّت هست که حسابی تنبیه بشوی.» خوزه خرد شد. خودش را انداخت روی زمین و از ته دل گریه کرد. معلم فرصت را غنیمت شمرد و درباره‌ی لزوم مراقبت از لباس برای کلاس سخنرانی کرد، و به عنوان یک نمونه‌ی منفی، خوزه را نشان داد.

معلم باید از خودش انسانیت و نوع‌دوستی نشان بدهد. جایی که دیگران سرزنش و توبیخ می‌کنند، او با دانش‌آموز همدردی کند و موجب تسلّی خاطر او بشود. آنجا که دیگران همه چیز را تقصیر دانش‌آموز می‌دانند، او یار و یاور دانش‌آموز بشود. در مثال بالا، معلم همدرد و دلسوز این‌طور می‌گفت: «تو می‌ترسی که وقتی مادرت کُت پاره‌ات را ببیند تنبیهت کند. صبر کن من یادداشتی برای مادرت بنویسم و به او بگویم که پاره شدن کُتت کاملاً تصادفی بود.» این یادداشت شاید خوزه را از تنبیه شدن نجات نمی‌داد، ولی حداقل مانع از صدمه‌ی روحی او در مدرسه می‌شد.

«آیا امیدی هست؟»

روزانه هزاران مورد از چنین رویدادهایی در کلاس‌های درس پیش می‌آید. آیا این معلم‌ها می‌توانند عوض بشوند؟

روایت است که پادشاهی از سرزمین شرق تمثالی از موسی خرید. مشاورانش تمثال را بررسی کردند و نتیجه گرفتند که موسی بی‌رحم و حریص و خودخواه است. پادشاه آشفته شد زیرا موسی آوازه‌ی رهبری مهربان و سخاوتمند و دلیر را داشت. پادشاه در صدد برآمد شخصاً موسی را ببیند. پس از آن‌که با موسی آشنا شد، گفت: «مشاوران من خطا کردند. آنان در مورد شما کاملاً نادرست قضاوت کردند.» امّا موسی نپذیرفت. او در شرح این مسئله گفت: «آنان چیزی را دیدند که من از آن ساخته شده‌ام. امّا نتوانستند ببینند که من با آن در نبردم. از این رو، از شناخت آن‌چه که شدم بازماندند.»

اصلاح ندرتاً خودبه‌خود پدید می‌آید. بیشتر اوقات، اصلاح با تلاشی آگاهانه انجام می‌شود. هر معلم می‌تواند از برخوردهایی که بیگانگی ایجاد می‌کنند، از کلماتی که اهانت آورند، و از اعمالی که سبب رنجش می‌شوند، آگاه شود. او می‌تواند در ارتباطش با دانش‌آموز صاحب کفایت و احتیاط باشد، و کمتر آزارنده و کمتر تحریک کننده باشد.

جیمز جویس می‌گوید: «تاریخ کابوسی است که من می‌کوشم از آن بیدار شوم.» هر کس در تاریخ زندگی‌اش، تا حدی ترس‌هایی دارد که باید از آن بیرون بیاید. قوانین و محدودیت‌های غیر منطقی، و اعتقادات زیان‌آور. معلم نمی‌تواند در بند تعصباتی باشد که ذهن را فلج می‌کند، و به احساساتی متوسل می‌شود که سردی به وجود می‌آورد. معلم برای این‌که دنیا را از دید دانش‌آموزان ببیند، باید انعطاف عاطفی بی‌حد و حصری داشته باشد. فاصله‌ی زمانی و فاصله‌ی ذهنی، کودکان و افراد بالغ را از هم جدا می‌کند. که برای از بین بردن این فاصله می‌توان فقط از پُل همدلی بی‌غل و غش استفاده کرد ـ یعنی ظرفیتی برای پاسخ‌گویی صحیح به نیازهای کودک، بدون آن‌که تحت تلقین این نیازها واقع شویم.

معلم‌ها با حمله‌های روزافزون دانش‌آموزان مواجه هستند. با این حال، نمی‌توانند «جواب سیلی را با سیلی بدهند.» پایه و اساس یادگیری، جوّی عاطفی است که آن‌را همدلی و مدنیّت به وجود آورده باشد. معلم‌ها، در تماس‌های هر روزه‌ی خود با دانش‌آموزان، بایستی این فضایل رو به نابودی را حفظ کنند.

مردی دیکتاتورمنش تصمیم گرفت طرز رفتارش را با آشپز عوض کند. او را احضار کرد و گفت: «من قصد دارم از این پس با تو خوب باشم.»

آشپز پرسید: «یعنی اگر ناهار را کمی دیر حاضر کنم، شما سر من داد نخواهید زد؟»

رئیس گفت: «نه.»

آشپز پرسید: «اگر قهوه کمی سرد باشد، شما آن‌را تو صورت من نخواهید ریخت؟»

رئیس گفت: «نه.»

آشپز پرسید: «اگر کباب زیاد خوب باشد، شما هزینه‌ی آن‌را از حقوقم کم نخواهید کرد؟»

رئیس گفت: «البته که نه.»

آشپز گفت: «خیلی خُب. من هم دیگر توی سوپ شما تُف نمی‌کنم.»

دانش‌آموزان فرصت‌های زیادی برای تُف کردن در سوپ تربیتی ما دارند؛ این به نفع ماست که میل به انتقام‌گیری آن‌ها را کاهش دهیم.

هیچ کس انکار نمی‌کند که باید در ساختار مدارس و محتوای دروس تغییراتی اعمال شود. امّا، همان‌گونه که در این فصل نشان داده می‌شود، خیلی از مسائل تعلیم و تربیت ریشه در روابط معلم و دانش‌آموز دارد. برای آن‌که هرگونه اصلاح آموزشی در مدارس بی‌تأثیر نباشد، این روابط باید تغییر کند.

دانش‌آموزان معلمانشان را به یاد می‌آورند

«معلممان وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد»

معلم محبوب من، آقای دانیل، فراموش نشدنی‌ترین شخصیت بود. او وقت صرف می‌کرد تا ما را بشناسد. او تشویقمان می‌کرد تا درباره‌ی زندگی‌مان صحبت کنیم، درباره‌ی خانه و خانواده‌مان، آرزوهایمان، ترس‌هایمان، یأس‌هایمان. در مدتی کوتاه، او مرا بهتر از والدینم شناخت. او به حرف‌هایمان گوش می‌کرد، و ما هم چیزی داشتیم که با او در میان بگذاریم. به چیزی که باید انجام می‌شد اشاره می‌کرد و آماده گوشه‌ای می‌ایستاد تا کمک کند.

«تحقیر مختصر و فشرده»

تا زنده‌ام از معلم انگلیسی‌مان متنفّر خواهم بود. او مثل یک مار زنگی همیشه زهر تازه‌ای در کام داشت. همیشه‌ی خدا به ما می‌گفت که در ذهنش تصویری از یک دانش‌آموز کامل دارد. ما در مقایسه با این دانش‌آموز تخیّلی او مایه‌ی ناامیدی و محنت بودیم. ما بی‌سوادهای جاهلی بودیم که وقتِ معلم و بیت‌المال را حرام می‌کردیم. زخم زبان‌های شقاوت‌بار او احترامی را که ما نسبت به خودمان داشتیم از بیخ و بن نابود می‌کرد و آتش نفرتمان را شعله‌ور می‌ساخت. سرانجام وقتی در بستر بیماری افتاد، کلّ کلاس جشن گرفتند و دست به دعا برداشتند.

«حقیقت اصلی»

ما خوشبخت‌ترین کلاس در مدرسه بودیم. معلمی داشتیم که از حقیقت اصلی تعلیم و تربیت آگاه بود: «نفرت از خود مخرّب است، عزّت نفس نجات دهنده است.» این اصل در تمام تلاش‌هایی که او به خاطر ما انجام می‌داد سرمشقش بود.

«وقتی معلم دانش‌آموز را باور دارد»

یکی از معلم‌هایم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، او کمکم کرد تا نظری را که نسبت به خودم و نسبت به دنیا داشتم تغییر بدهم. قبل از این‌که با او آشنا بشوم، تصور خوفناک و نفرت‌آلودی از بزرگ‌ترها داشتم. من اصلاً پدر نداشتم و مادرم کار می‌کرد. پدربزرگم بدخلق بود و مادربزرگم عصبانی. او بحث می‌کرد و متهم می‌کرد، پدربزرگم هم قلدری می‌کرد و ملامت. اولین معلم من زنی بدجنس بود، نسخه‌ی بدل مادربزرگم. این هم اوقات‌تلخی راه می‌انداخت و تنبیه می‌کرد. معلم‌های دیگرم بی‌خیال بودند. همین‌که ساکت بودم، شکایتی نداشتند. اگر می‌افتادم و می‌مردم، ککشان هم نمی‌گزید. اصلاً کاری به کارم نداشتند.

آن‌وقت با آقای بنجامین آشنا شدم، معلم کلاس ششم من. او با بقیّه فرق داشت. از جمع ما لذّت می‌برد. وقتی او بود، ما احساس می‌کردیم آدم‌های مهمی هستیم؛ اندیشه‌هایی که در سر داشتیم، تغییر ایجاد می‌کرد. او باورمان داشت و ما را راهنمایی می‌کرد، او به غرور و تخیّل ما متوسّل می‌شد. او به ما اطمینان خاطر می‌داد و می‌گفت: «دنیا به استعدادا‌های شما نیاز دارد. در دنیا رنج هست و بیماری و محله‌های فقیرنشین. شما می‌توانید حامی برادرتان باشید یا قاتل او. شما می‌توانید دنیا را به جهنم تبدیل کنید یا عامل یاری باشید. شما عامل رنج یا عامل آسایش یکدیگرید. در هر موقعیت، شما می‌توانید بخشی از راه حل باشید، یا بخشی از مسئله.» حرف‌های او هنوز در دل من مطابق واقع منعکس می‌شود و بر زندگانی من در جهت بهتر شدن تأثیر می‌گذارد.

«روشی برای بی‌فرجام گذاشتن بحث»

معلم تاریخ ما به استدلال اعتقاد داشت و جان ما را به لب می‌رساند. بی‌خود و بی‌جهت انرژی صرف می‌کرد تا به ما بقبولاند که اشتباه می‌کنیم و نمی‌فهمیم. خُب، ما هم با حرف‌های تند و تیز متقابلاً جواب می‌دادیم. او به گمان خودش معلمی آزادی‌خواه بود؛ امّا در اصل، کلاسمان را تبدیل به یک انجمن دعوا و مشاجره کرد. ما زیاد چیز یاد نگرفتیم، فقط آزار دادن و بحث کردن یادمان داد. وقتی او فرایند دموکراتیک خودش را جشن می‌گرفت و با شکوه تمام آن را اجرا می‌کرد، ما یاد می‌گرفتیم که چطور باید رسیدن به نتیجه‌ی بحث را به تعویق انداخت.

«یواش عجله کن»

«خانم سالیوان برخلاف معلم‌های دیگر تمرکزش بر این بود که زمان حال را دلپذیر سازد. به ندرت ما را به شتاب می‌انداخت. به ایهام می‌گفت: «یواش عجله کن.» او نه فقط به تکالیف خانه‌ی ما علاقه نشان می‌داد، بلکه به روابط خانوادگی‌مان هم علاقه‌مند بود. از این‌که در جریان کارهای ما باشد هراسی نداشت. او می‌دانست که والدین چه جور باعث ناامیدی می‌شوند.»

«خرمنی از نفرت»

آقای چ، معلم بهداشت ما، وظیفه‌ی خودش می‌دید که طرز فکر و احساسمان را بی‌اهمیت جلوه دهد. آقای چ. سخت تلاش می‌کرد تا به ما ثابت کند که آدم‌های بی‌لیاقتی هستیم. معلم تیز‌بینی بود و تمام خطاهایمان را می‌دید. با صدایی سرد و خشک به ما می‌گفت که چه کم داریم. او معایبمان را حفظ بود: ما هوش، آداب، صفات اخلاقی، و سخاوت کم داشتیم. ما خنگ و فاسد بودیم و دردمان را درمانی نبود.

ما در کلاس او، معنا و مفهوم تمسخر را دریافتیم، گوشی برای شنیدن اراجیف و چشمی برای دیدن چیزهای مضحک پیدا کردیم. علاوه بر آن، یاد گفتیم که در برابر حملات افراد بالغ از خودمان دفاع کنیم.

«آدم مصنوعیِ برنامه‌ریزی شده»

در حساب همیشه کُند بوده‌ام. اما معلم ریاضی‌ام طوری با من برخورد می‌کرد انگار من آدم مصنوعی‌ام که غلط برنامه‌ریزی شده‌ و سیم‌هایش را بایستی عوض کند. درباره‌ی این عمل حرفی نداشتم بزنم. هیچ بنده خدایی از من نمی‌پرسید که آخر احساست درباره‌ی این برنامه‌های ابداع شده برای تو چیست. بدون ذرّه‌ای رحم و شفقت به من درس خصوصی می‌داد. تحت فشارم می‌گذاشتند، امتحانم می‌کردند، مجدداً امتحانم می‌کردند. معلم عزمش جزم بود تا ثابت کند که هیچ کس در کلاس او رد نمی‌شود. ولی من موفق شدم کاری کنم که انگشت به دهان بماند.

«انگار ما را جادو می‌کرد»

«معلم تاریخمان انگار ما را جادو می‌کرد. در کلاس‌هایش از مغزمان دود بلند می‌شد. طوری از این کلاس‌ها درمی‌آمدیم که انگار از یک رؤیا بیرون آمده‌ایم. او شور و شوق ما را برای ماجراهای عجیب و غریب درک می‌کرد و ما را به هزارتویی از افسانه‌ها و اسطوره‌ها و اسرار ازلی و ابدی هدایت می‌کرد. هر دوره به طور زنده و ملموس دوباره ظاهر می‌شد. درسی از او بر ذهنم نقش بسته و باقی است: حقیقت تاریخی هرگز حقیقت نهایی نیست. این حقیقت کشف می‌شود، فراموش می‌شود، و بایستی همواره از نو کشف شود.

«زبان طلایی»

آقای کینگ معلم محبوب ما بود، و ما کلاس محبوب او بودیم. در حضور او، ما سلیس و روان صحبت می‌کردیم. هیچ کس در کلاس او لکنت زبان پیدا نمی‌کرد. افکارمان را با شهامت بیان می‌کردیم. بعضی از معلم‌ها باعث می‌شدند که ما موقع آشکار ساختن اندیشه‌مان احساس گناه و شرارت بکنیم، امّا نه آقای کینگ. مهربانی چشمانش به ما اطمینان خاطر می‌داد و ترس و هراسمان را زایل می‌کرد. او لحظه‌های درخشانی را برایمان مهیّا کرد که من هنوز در گنجینه‌ی سینه‌ام دارم.

«احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست»

آقای جاکوبس توی دلمان جا داشت، چون طوری با ما رفتار می‌کرد انگار ما در همان موقع چیزی هستیم که فقط می‌توانستیم امید بودنش را داشته باشیم. ما از طریق نظرهای او خودمان را توانا و شایسته و مقدّر به عظیم بودن می‌دانستیم. او راهبر خواسته‌های دلمان بود و این اعتقاد را در ما ایجاد می‌کرد که می‌توانیم سرنوشتمان را با حرارتِ امیدها و اعمالمان شکل ببخشیم؛ این اعتقاد که حوادث نباید شکل‌دهنده‌ی زندگانی ما باشد؛ این اعتقاد که خوشبختی و سعادت ما وابسته به وقایع اتّفاقی نیست. آقای جاکوبس ما را با خودمان آشنا کرد. ما دانستیم که کیستیم و چه می‌خواهیم باشیم. دیگر با خودمان غریبه نبودیم، احساس می‌کردیم دنیا خانه‌ی خود ماست.

سخن آخر نویسنده

در نخستین روز سال تحصیلی جدید، تمام معلمان مدرسه‌ای خصوصی یادداشت زیر را از مدیرشان دریافت کردند:

معلم گرامی

من بازمانده‌ی یک بازداشتگاه جنگی هستم. چشمان من چیزی را دید که دیگر هیچ انسانی نباید شاهد آن باشد:

اتاق‌های گازی که مهندسان متخصص آن‌ها را ساخته بودند؛

کودکانی که پزشکان تحصیل‌کرده آن‌ها را مسموم می‌کردند؛

نوزادانی که پرستارهای آموزش‌دیده آن‌ها را می‌کشتند؛

زنان و اطفالی که فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها و دبیرستان‌ها آن‌ها را تیرباران می‌کردند و می‌سوزاندند؛

از این رو، من نسبت به تعلیم و تربیت بدگمانم.

تقاضا دارم به دانش‌آموزان کمک کنید تا انسان بار بیایند. کوشش‌های شما هرگز نباید باعث ایجاد هیولاهای تحصیلکرده و متخصص بشود.

خواندن و نوشتن و ریاضیات تنها زمانی مهم هستند که در جهت انسان‌تر ساختن بچه‌های ما به کار روند.

(برگرفته از کتاب «روابط معلم و دانش آموز»؛ هایم گینات؛ ترجمه‌ی سیاوش سرتیپی؛ نشر فاخته؛ تهران، ۱۳۷۱)