خورشید در کلاسِ درس (دو خاطره از یک معلم پیش‌دبستانی طلوع)

آرزوی شکوفایی

چند جلسه از شروع کلاس­‌های دوره‌ی پیش‌دبستانی گذشته بود که با شکوفه آشنا شدم. او یکی از سه دانش‌آموزی بود که علیرغم گذشت چند هفته از شروع کلاس‌ها، به دلیل پافشاری و پیگیری والدینشان ثبت نام شده و به کلاس من اضافه شده بود.

شکوفه، که دختری افغانستانی است، بنا به سنش باید به کلاس اول می‌رفت، اما به دلیل ناتوانی مالی و مشکلاتی که در خانواده‌اش وجود داشت، از تحصیل بازمانده بود.

دو – سه هفته‌ی اول ورودش به کلاس، شکوفه حتی به‌سختی لبخند می­زد. فقط وقتی از او سؤالی می‌­پرسیدم، به‌ آرامی و با زمزمه­‌ای که به سختی شنیده می­‌شد، جوابم را می­‌داد؛ و به جز این، حتی یک کلمه هم صحبت نمی­‌کرد.

شکوفه‌ی هفت ساله، شادابی و نشاط یک کودک را نداشت؛ نه می­‌خندید و نه در فعالیت‌های حرکتی شرکت می­‌کرد. من فکر می­‌کردم این وضع، به‌خصوص به‌ عنوان یک دختر افغانستانی، او را مستعد ظلم­‌‌پذیری می­‌کند و به عزت‌نفسش نیز آسیب می‌زند. با خودم فکر می‌کردم که ممکن است او در تمام زندگی‌اش نتواند احساسات و خواسته‌هایش را بیان کند، و بدین‌ترتیب از برقراری روابطی سالم و پویا محروم بماند.

از همان اولین جلسه­‌ای که شکوفه به کلاسم اضافه شد، به یاد یکی از دانش‌آموزان سابقم افتادم؛ دانش‌آموزی که زمان شروع تحصیل، چشم‌هایش لبریز از احساس ترس و عدم امنیت بود؛ اما در ادامه رفته‌رفته امنیت و شجاعت این را پیدا کرد که در کلاس مشارکت کند و پای تخته بیاید و…

با یادآوری تجربه‌ام از آن دانش‌آموز، در رابطه با شکوفه هم تلاش می‌کردم برایش احساس امنیت ایجاد کنم. مثلاً وقتی وارد کلاس می‌شد، به چشمانش نگاه می‌کردم و با اشتیاق به او سلام می‌کردم، یا وقتی تنها در گوشه‌ای از کلاس کاربرگش را با دقت و حوصله حل می‌کرد، کنارش می‌رفتم و درباره کاربرگش با او گفت‌وگو می‌کردم. چیزهای دیگری هم بود: مثل توجه به مکان نشستنش در کلاس، دقت در انتخاب هم‌گروهی‌هایش، مشارکت دادنش در فعالیت‌های کلاسی و… . هر کدام از این کارها، قلقی بود برای فراخواندن شکوفه‌ای که فعال‌تر، دوستانه‌تر و شاداب‌تر باشد.

فکر می­‌کنم کمتر از دو هفته از آمدنش به کلاس می­‌گذشت و من هنوز تغییر زیادی در او احساس نمی­‌کردم؛ تا این‌که روزی باخبر شدم که مادرش به مدیر آموزشی گفته است: «شکوفه از وقتی به کلاس می­‌آید، فضول شده». از شنیدن این حرف خوشحال شدم! انگار حضورش در کلاس داشت کمک می‌کرد شکوفه از لاک خود بیرون بیاید.

حالا که بیشتر از دو ماه از شروع کلاس­‌ها می­‌گذرد، شکوفه تغییرات محسوسی کرده است. مشارکتش در فعالیت‌های کلاسی بیشتر شده، و سؤال‌هایش را با راحتی می‌­پرسد. یک بار توی کلاس دنبال کتاب قصه­‌ای می­‌گشتم که چند دقیقه پیش توی دستم بود، و با خودم آهسته گفتم: «کتاب را کجا گذاشتم؟» و شکوفه در حالی‌که داشت کاربرگش را رنگ می‌کرد، با اشتیاق گفت: «اونجا خانم معلم! کتاب رو اونجا گذاشتید!»

یک روز دیگر هم، در زنگ تفریح، داشتم بازی بچه‌ها را تماشا می­‌کردم. بچه­‌ها به صورت وانمودی ماشین­‌بازی می­‌کردند. زنگ تفریح که تمام شد، خانم مدیر به بچه­‌ها گفت که: «خُب بچه‌ها! همه ماشین­‌هاشون رو پارک کنند تو پارکینگ!» و شکوفه، با همان شادمانی و سرخوشی‌ای که در هنگام بازی داشت ماشینش را پارک کرد و خطاب به باقی بچه‌ها با صدای بلند گفت: «همه ماشین­‌هاشون را پارک کنند تو پارکینگ!»

حالا دیگر شکوفه گاهی هم­پای دانش­‌آموزان پر جنب و جوش کلاس، شیطنت می­‌کند؛ و من از دیدن شادی و نشاطش مشتاق و آرزومند می‌شوم. چرا که می‌بینم می‌توان با قدری انگیزه، دانش و تلاش به زندگی یک کودک حیاتی تازه دمید، و از خدا می‌خواهم دانش و توان و شوق بیشتری به من و دوستان دیگرم بدهد تا با آن بتوانیم هزاران هزار شکوفه‌ی پژمرده‌ی این شهر را زنده کنیم.

***

خورشید در کلاسِ درس

و اما ماجرای سحر!

من فکر می­‌کنم اولین باری که سحر وارد حیاط «طلوع» شده، احتمالاً اولین چیزی که توجهش را جلب کرده، خورشیدی است که روی دیوار حیاط کشیده شده و به کودکانی که دست در دست هم داده­‌اند و شادند، گرما و نور می­‌بخشد.

سحر دختر افغانستانی دیگری است که همراه شکوفه در کلاس من ثبت‌نام شده است. ابرازگر، پرنشاط و سرشار از شور زندگی است. از همه­‌ی دانش‌­آموزان کلاس ریزه‌میزه‌تر است و اغلب با فریاد حرف می‌­زند. وقتی سر کلاس هستیم، مدام باید به او یادآوری کنم که آهسته‌تر حرف بزند.

ویژگی دوست­‌داشتنی و شگفت­‌انگیز سحر این است: او خورشید را بی‌اندازه دوست دارد!

اولین بار، سر کلاس درحالی که روبه­‌روی پنجره نشسته بود و دستش را زیر چانه­‌اش زده بود، گفت: «خانم معلم! پرده رو بزنید کنار تا به خورشید خانم سلام کنیم!»

بعد از آن، هر بار ماجرای سلام کردن به خورشید به شکلی در کلاس اتفاق می­‌افتد. گاهی در میانه‌ی تدریس، سحر کنار پنجره می­‌رود، کمی پرده را کنار می­‌زند و بعد از چند لحظه با فریاد همیشگی خودش می­‌گوید: «خانم معلم! خورشید خانم رو دیدم! بهش سلام کردم!» گاهی هم پرده را برای ‌همه‌ی بچه‌های کلاس کنار می­‌زند و می­‌گوید: «بچه‌ها! خورشید خانم دلش برای ما تنگ شده…»

یک بار که سحر پرده را کنار زده بود و بچه­‌های دیگر اعتراض می­‌کردند که آفتاب در کلاس افتاده، پرده را کشیدم و گفتم: «بهتره پرده‌ها رو بکشیم؛ نور خورشید بچه‌ها رو اذیت می‌کنه». آن وقت سحر، به سمت در کلاس به راه افتاد و گفت: «پس خودم میرم توی حیاط پیش خورشید خانم!»  من در حالی که از این خواسته‌ی سحر جا خوردم و در دل ذوق‌زده شدم، سعی کردم جدی باشم و به او بگویم که بهتر است تا زنگ تفریح صبر کند؛ و با این­‌حال، به سختی توانستم جلوی خروجش را بگیرم و متقاعدش کنم که در کلاس بماند.

یک روز در زنگ نمایش خلاق، بچه­‌ها باید شعری را با حرکات موزون اجرا می­‌کردند. هرکدام از آن­‌ها نقشی را بر عهده داشت. یکی گنجشک بود، چند نفر ابر بودند، چند نفر باران، یک نفر رنگین کمان و نقش‌هایی دیگر.. . نقش هرکدام از بچه­‌ها با قرعه‌کشی انتخاب می‌شد؛ و از قضا نقش خورشید به سحر افتاد. ماسک هرکدام از نقش‌ها را به بچه­‌ها دادم و حین خواندن شعر، نوبت نقش هر کس می­‌شد، او باید با توجه به نقشش حرکت‌هایی انجام می‌داد و شعری می‌خواند. نوبت سحر که شد،  با ماسک خورشید روی میز ایستاد و با حرکت دست‌هایش این قسمت از شعر را اجرا کرد: «خورشید میاد نور می­‌پاشه! نور! نور! نور!»

نمایش که تمام شد، بچه‌ها ماسک‌هایشان را تحویل دادند. در حالی که من داشتم ماسک‌ها را تحویل می‌گرفتم، سحر کنار پنجره دوید، پرده را کنار زد و در حالی که به نقاشی خورشید روی دیوار حیاط اشاره می­‌کرد با فریاد همیشگی­‌اش گفت: «خانم معلم! خورشید رو نگاه کنید!» و در حالی که دست‌هایش را تکان می­‌داد، ادامه داد: «نور می­‌پاشه! نور! نور! نور!»